نماد مظلومیت
شاید جانسوزترین ساعت واقعه عاشورا، لحظه های است که امام فریاد بر می آورد: «هَل من ذاب یذب عن حرم رسول الله ؛ آیا کسی هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟ آیا یگانه پرستی هست که از خدا بترسد؟ آیا فریادرسی هست که به خاطر خدا به ما کمک کند؟»
زنان پرده نشین، با شنیدن آوای مظلومیت امام، بر حال او و خود گریستند. آن گاه امام فرمود، کودک شیرخوار من علی(ع) را بیاورید. سپس برای سیراب نمودن او که از تشنگی بی تاب شده بود رو به لشگر دشمن نمود و فرمود: ای مردم! اگر به من رحم نمیکنید به این کودک رحم نمایید.
در این لحظه تیری توسط حرملة بن کاهل اسدی از سوی دشمن به سوی کودک پرتاب شد و کودک به شهادت رسید. امام فرمود: خدایا! میان ما و این مردم که مرا دعوت کردند تا یاری مان کنند و به عوض ما را در خون میکشند خود داوری کن. امام خون او را به آسمان پاشید و گفت: [خدایا] این که تو این صحنه ها را میبینی تحمل بر من آسان میشود. امام از اسب پیاده شد و بدن بی جان کودک تشنه را پشت خیمه ها برد و با غلاف شمشیر، قبری کوچک حفر نمود و او را دفن کرد.
طاهر دمشقی که از ندیمان دربار یزید بود و شبها، او را با شعر و داستانگویی سرگرم میکرد، درباره رخدادهای شب وفات حضرت رقیه (ع) میگوید: «آن شب من پیش یزید بودم. او به من گفت:
«طاهر! امشب از ترسِ کابوسهای وحشتناک، قلبم به تپش افتاده است. سرم را روی زانویت بگذار و فجایعی را که من در گذشته کردهام، برایم تعریف کن».
من سرش را روی زانو گذاشتم و از گذشته سیاهش برای او گفتم. ناگهان دیدم از خرابه، صدای شیون و ناله میآید. او در خواب بود و من در اندیشه جنایتهای او که نگاهم به تشت طلایی افتاد که سر حسین (علیهالسلام) در آن قرار داشت. گویا دیدم سر بریده، لبهایش به حرکت درآمد و گفت: «خداوندا! اینان، فرزندان و جگرگوشه های من هستند که اینگونه از دنیا میروند.»
چون این منظره را دیدم، حالتی از ترس و غم در دلم افتاد که ناخودآگاه اشکم جاری شد. یزید را رها کردم و به بالای کاخ آمدم. صدای گریه لحظه به لحظه بیشتر میشد. از بالای بام به درون خرابه که کنار کاخ بود، نگاه کردم؛ دیدم خرابه نشینان دورِ دخترکی را گرفته اند و خاک بر سر می ریزند و به شدت گریه میکنند. یکی از آنها را صدا زدم و پرسیدم: چه خبر شده است؟ گفت: «دختر امام حسین (ع)، پدرش را در خواب دیده است و اکنون از خواب پریده و پدرش را از ما می خواهد».
پس از دیدن این صحنه دردناک، پیش یزید برگشتم. دیدم او هم خواب زده شده است و با حالتی عجیب، به سر بریده نگاه میکند و از شدت ترس و ناراحتی، دندانهایش را بر هم میساید و به خود میلرزد. دوباره از سر بریده ندایی برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون»۲۴
و به زودی کسانی که ظلم کردند، خواهند فهمید که به چه جایگاهی داخل خواهند شد.
در واپسین لحظه های نبرد بین امام و دشمن، در صحنهای که امام آخرین رمقهای خود را از دست میدهد، شمر بن ذی الجوشن به همراه گروهی پیاده برای به شهادت رسانیدن امام وارد گودال قتلگاه میشوند. در بین کودکان حرم، فرزندی از امام مجتبی(ع) به نام عبدالله اصغر بن الحسن (ع) وجود داشت که سن او را ۸، ۹ سال ذکر نمودهاند و مادرش رَملة دختر سلیل بن عبدالله بجلی بوده است.۴ او با دیدن این صحنه به سوی امام دوید. امام به خواهرش حضرت زینب (ع) فرمود: او را نگهدار. اما آن کودک شجاع برای دفاع از جان عمو، به طرف میدان نبرد دوید و خود را به امام رساند و گفت: به خدا قسم، هرگز از عمویم جدا نمیشوم.
بحربن کعب، با شمشیر به سوی امام حمله برد ولی عبدالله گفت: میخواهی عموی مرا بکشی؟ و دست خود را جلوی ضربه شمشیر او گرفت. دست عبدالله قطع گردید و از پوست آویزان شد. کودک فریاد زد: مادر، به فریادم برس. امام او را در آغوش کشید و فرمود: پسر برادرم! صبر کن و شکیبا باش تا تو هم به دیدار نیاکان وارستهات رسول خدا (ص)، علی (ع)، حمزه و جعفر و پدرت حسن (ع) بشتابی. سپس دست به دعا برداشت و عرض کرد: خداوندا! باران رحمت آسمان و برکت زمین را آنها دریغ دار... . ۶
در این هنگامه، حرمله بن کاهل تیری به سوی او پرتاب کرد و عبدالله را در آغوش امام به شهادت رساند.
عبدالله که از کودکی در دامان عموی خود امام حسین (ع) پرورش یافته بود، به خوبی دفاع از حق را فرا گرفته و در برههای که حق و حقیقت زیر گامهای ناجوانمردی خرد میشد، سفری را با امام به سوی دشت کربلا آغاز نمود و در هنگامهای که خورشید حقیقت در پس ابرهای تیره ظلم و بیداد پرتوافشانی میکرد. به آفتابیِ حق و حقیقت پیوست.
نماد معرفت و شناخت
از جمله تربیتهای راهبردی پیشوایان معصوم (ع) نسبت به فرزندان خود، ارتقاء سطح معرفت و بینش عمیق دینی آنان بوده است، به گونهای که جاودانگی قیام عاشورا را در برخی جنبهها، میتوان مرهون خطبهها و سخنرانیهای آتشین امام سجاد (ع)، حضرت زینب (ع) و دیگر زنان و کودکان دانست. این سخنرانیهای کوبنده و افشاگرانه که از زلال معرفت و بینش آنان سرچشمه میگرفت، گام مؤثری در پاسداشت مبارزات نظامی و سیاسی شهیدان کربلا به شمار میرود و به عنوان مکمّلی در به ثمر رسیدن اهداف قیام امام حسین (علیهالسلام) قلمداد میشود.
وقتی یزید به واسطه مشورت حاضران و مشاوران، تصمیم به کشتن امام سجاد (ع) و حضرت زینب (ع) گرفت اما سپس دست شست و آنان را ساکت نمود، امام باقر (ع) که حدود چهار سال داشت به سخن آمد و با چند جمله آتش عصبانیت را که پدرش امام سجاد (ع) به جان یزید انداخته بود، دوباره روشن کرد به گونهای که زخمِ التیام نیافته یزید از تندی کلام آتشین امام سجاد (ع)، دوباره سرباز نمود.
امام باقر (ع) فرمود: مشاوران تو برخلاف مشاوران فرعون نظر دادند زیرا آنان در مقام مشورت با فرعون درباره موسی و هارون گفتند: أَرجِه وَ أخاهُ وَ أرسِل فِی المَدائِنِ حاشِرِینَ؛۹ (و به فرعون) گفتند: او و برادرش را بازدار، و گردآورندگان را به شهرها (دنبال جادوگران) بفرست. اما مشاوران تو نظر به قتل ما دادند که البته بی علت هم نیست.
یزید با چشمانی گرد شده از شگفتی چنین معرفتی در این کودک پرسید: علت آن چیست؟ امام باقر (علیهالسلام) فرمود: آنان فرزندانی پاک و حلال بودند و از درک کافی برخوردار. اما مشاوران تو نه آن درک را دارند و نه فرزندان حلالی هستند زیرا پیامبران و فرزندان آنها را فقط ناپاکان میکشند [که نظر به چنین کاری دادند]. یزید با شنیدن این سخن کوتاه و رسا، آبروی خود را رفته یافت و به ناچار سکوت کرد