سرت را که بر شانههاي چوبي ضريح ميگذاري سه چيز را حس ميکني:
اول؛ مشامت پر ميشود از شميم بهشت؛ آنقدر اين چوبها خوشبو هستند که مست ميشوي. دلت نميخواهد سرت را از شانههاي چوبي برداري؛ البته حق دارند خوشبو باشند؛ الآن نزديک به هشتاد سال است تکيهگاه ياس پيامبرند. مگر ياس، بوي مهرباني نميدهد؟ خدا شفا بدهد به همه بيماران بهخصوص احمد عزيزي که اين بيتهاي ياس، يادگار اوست. ميگفتم بوي خوش بهشت در اولين لحظه به سراغت ميآيد و مستت ميکند.
دومين شاخصه اين لحظات ايستادگي است؛ق راستقامتي است. حتي اگر در داغترين نقطه عالم باشي بايد بايستي. اين درس را از حسين عليهالسلام آموختهايم. حسين عليهالسلام آنقدر تعاليم سازندهاي دارد که حتي نباتات را هم همراه کرده است. اين چوبها خيلي محکمتر از آنند که فکرش را بکني. ايستادهاند به عظمت هميشه تاريخ؛ به وسعت تمام داغها. خوشت ميآيد از اينکه سر بر شانههاي چوبي اين جانداران بيجان گذاشتهاي.
همه اينها را گفتم تا بداني وقتي ميخواستند کلافهاي چوب را از هم جدا کنند هر چقدر غبار از حرم حسين عليهالسلام براي خودشان پنهان کرده بودند آشکار شد. تمام غبارها به زمين ميريخت و من ميفهميدم حال اين چوبها را. آخر کسي هشتاد سال غبار پاي زائران را در پستوهاي وجودش پنهان کند حالا به يکبار با تکانهاي نجارها همه آنها به زمين بريزد چه حالي ميشود. من از اين همه غبار تعجب ميکنم..
نجار با چکش به شانههاي استوارش ضربه ميزند و پيکر چوبي، آرامآرام غبار ميزدايد و من اينجا ايستادهام زير باران غبار. سرم را بالا ميگيرم تا فرشتگان ببينند چقدر غبار هنوز در پستوي سينه اين چوبها مانده است و ميفهمم غبار حرم حسين عليهالسلام سهم آنهايي خواهد شد که استوارند. صبورند. عاشقند.
من اينجا هستم مردم! اما ظرف گريهام خالي است. حال خوشي دارم اما نميدانم چرا غبارها سراغم نميآيند. برايم دعا کنيد تا من هم بتوانم غباربازي کنم مثل احمد شاگرد نجار..