به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، عماد عقل را یکی از اعضای هسته اولیه ای می دانند که شاخه نظامی حماس یعنی گردانهای شهید عزالدین قسام را بنیان گذاشتند. هسته ای که نام شهیدان یحیی عیاش، صلاح شحاده و سردار این روزهای «عزالدین قسام» یعنی محمد ضیف نیز در آن به چشم می خورد.
اینها فرماندهان شهیدی بودند که با طراحی بزرگترین عملیات های شهادت طلبانه، بیشترین کشته را بر روی دست اشغالگران گذاشتند تا سران رژیم صهیونیستی را متقاعد کنند که برای حذف فیزیکی آنها چاره ای جز صرف هزینه های فراون مالی و انسانی ندارند.
در این میان عماد عقل، یحیی عیاش و صلاح شحاده با ترفندهای مختلف و به طرق گوناگون هدف جوخه های ترور صهیونیست ها قرار گرفته و به شهادت رسیدند که سایت مشرق در مطلبی مجزا به معرفی یکی از این اسطوره ها یعنی عماد عقل پرداخت.
اینها فرماندهان شهیدی بودند که با طراحی بزرگترین عملیات های شهادت طلبانه، بیشترین کشته را بر روی دست اشغالگران گذاشتند تا سران رژیم صهیونیستی را متقاعد کنند که برای حذف فیزیکی آنها چاره ای جز صرف هزینه های فراون مالی و انسانی ندارند.
در این میان عماد عقل، یحیی عیاش و صلاح شحاده با ترفندهای مختلف و به طرق گوناگون هدف جوخه های ترور صهیونیست ها قرار گرفته و به شهادت رسیدند که سایت مشرق در مطلبی مجزا به معرفی یکی از این اسطوره ها یعنی عماد عقل پرداخت.
مجاهد شهید عماد عقل
آن چه در زیر می خوانید روایتی است ناب از زبان بانو مرحومه «ام فرحات» مادر سه شهید فلطسینی که نحوه به شهادت رسیدن «عماد عقل» در حیات منزلشان را روایت میکند.
ام فرحات مادر شهیدان محمد، نضال و رواد است که می توانید برای آشنایی بیشتر با این اسوه مقاومت فلسطین اینجا را کلیلک کنید.
بانو مرحومه ام نضال فرحات
ام فرحات اواخر سال 1391 پس از تحمل یک دوره طولانی بیماری قلب و سرطان در غزه درگذشت.
***
قبل از آشنایی با عماد عقل، از فرزندانم شنیده بودم که برخی از مبارزین در غزه برای پنهان شدن دچار مشکل هستند و حتی خانواده و آشنایان آنها هم از پناه دادن به آنها امتناع می کنند. خب برای من عجیب بود. وقتی که این افراد جان خود را کف دست گرفتهاند، مردم هم باید برای کمک به آنها هر کاری که می توانند بکنند.
برای همین به اتفاق همسر و پسرانم تصمیم گرفتیم تا پناهگاهی برای آنها درست کنیم.
این مساله بر می گردد به اوایل سال 1993 که عماد عقل تحت تعقیب صهیونیستها قرار داشت و یک سالی میشد که از «الخلیل» به غزه برگشته بود اما کسی به او پناه نمی داد و عماد مجبور بود دائم محل اقامات خود را تغییر دهد.
یکی از پسرانم (وسام) درباره عماد با من حرف زده بود و من هم از او خواستم تا عماد را به خانهمان بیاورد.
این اولین باری بود که عماد را از نزدیک میدیدم.
با حفر زمین، اتاقی برای او در زیر زمین ساختیم و برای پنهان کردن این کار هم خیمهای روی آن محل زدیم. شرایط بسیار سخت بود اما نهایتا توانستیم اتاقی بتونی برای عماد بسازیم.
این محل کم کم به اتاق عملیات عماد تبدیل شد و ما هم برای اینکه کسی از وجود این پناهگاه مطلع نشود، روی آن محلی برای نگهداری کبوترها درست کردیم.
در آن زمان عده انگشت شماری با عماد همکاری می کردند.
من به عماد می گفتم اینجا خانه خودت است و من، مادر و ابونضال هم پدرت است، اینها هم برادران تو هستند.
او را به خدا قسم دادم که اگر چیزی لازم داشت، خجالت نکشد و بگوید.
عماد شخصیت بزرگی داشت. من با اینکه تاکنون بسیاری از مبارزان تحت تعقیب فلسطینی در جریان انتفاضه را شناخته ام و الان هم خیلی از اعضای گردان های قسام را می شناسم، تاکنون مانند او را ندیدهام.
او را که می دیدم، احساس می کردم یک رهبر و یکی از بازماندههای صحابه را می بینم.
عماد نزدیک به 11 ماه پیش ما بود و ما سعی داشتیم که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود.
رفت و آمدهای عماد کاملا مخفیانه صورت می گرفت. او از نقطه ای غیر از ورودی اصلی خانه رفت و آمد می کرد. برخی مواقع ریش می گذاشت و برخی مواقع ریشهایش را میتراشید. گاهی عینک میزد و گاهی نمیزد تا کسی او را نشناسد. وقتی هم که در خانه ما به شهادت رسید، همه همسایه ها تعجب کردند و می پرسیدند این جوان کجا اقامت داشته.
روز چهارشنبه 21/11/1993 و یک ساعت قبل از نماز مغرب بود که عماد آمد و پسرم (نضال) او را از ورودی دوم خانه وارد منزل کرد.
من و عروسم نگاهی به او کردیم. خیلی خوشحال بود.
عروسم جمله جالبی درباره عماد گفت که با اتفاقاتی که بعد از آن افتاد، برای من خیلی عجیب بود.
گفت: «آقا عماد مثل دامادها شده. قبل از این هیچ وقت اون رو این طور خوشحال ندیده بودم.»
عماد کنار دیوار نشسته بود. این صحنه را هیچ وقت از یاد نمی برم. به دیوار تکیه داده بود در حالی که تا آن روز عماد را به این زیبایی ندیده بودم. درحالی که 14 روز روزه گرفته بود، اما چهره اش از نورانیت می درخشید.
از او پرسیدم آقا عماد روزه ای یا افطار کردی؟
جواب داد: روزه ام.
بیرون آمدم و دست به کار آماده کردن افطار شدم. به عروسم گفت: «من هم تا به حال عماد را به این زیبایی ندیده بودم.»
وسام غذای عمار را برایش برد و من گفتم برایتان چای میآوردم چون می دانستم عماد دوست دارد بعد از غذا چای بخورد.
وسام گفت وقت برای خوردن چای نیست چون راننده زود می آید.
عماد نصف چای را خورد غافل از اینکه در همان زمان یکی از مزدوران صهیونیستی به نام «ولید حمدیه» در کمین عماد نشسته بود.
آن زمان ما نمی دانستیم که او مزدور است و خود را از دوستداران و طرفداران حماس معرفی می کرد. او گفت که با عماد کار فوری دارد. بعد از اینکه عماد افطارش را کرد، ولید را پیش او بردیم. همان لحظه که من به سمت خیابان و اطراف منزل نگاه کردم، دنیا زیر و رو شد و صدای بلندی شنیدیم.
پسرم (حسام) به سرعت بیرون آمد. یک خودروی فولکس واگن جلوی در ایستاده بود. حسام خواست به راننده سلام کند. همینکه دستش را دراز کرد، متوجه نظامیان یگان ویژه اسراییل در داخل خودرو شد.
به حسام دستبند زدند و او را به داخل ماشین بردند.
لحظاتی بیشتر طول نکشید که تمام منطقه به محاصره آنها درآمد. ما نمی دانستیم چه کار کنیم. زبانمان بند آمده بود و من داشتم از پنجرهها به اطراف منزل نگاه میکردم. نظامیان اسراییلی همه جا بودند و آماده تیراندازی میشدند.
نضال پسر بزرگم روی پله ها نشسته بود و منتظر بود تا کار محرمانه ولید با عماد تمام شود.
همه ما فریب خورده بودیم.
من فریاد زدم که «عماد! اسراییلی ها جلوی در هستند.»
عماد به همراه پسر دیگرم (مومن) به سرعت از درب پشتی خانه بیرون رفتند و نظامیان صهیونیست هم وارد خانه شدند. البته به همراهشان برخی مزدوران و جاسوسان هم بودند. ترس از جان عماد همه وجودم را گرفته بود اما کاری نمی شد کرد. عماد هم چیزی جز یه هفت تیز شخصی نداشت.
پشت بام منزل به خاطر نورافکنهای متعددی که به سمت آن تنظیم شده بود، مثل روز روشن بود. به سمت دیوارهای خانه رفتم و دیدم که تعدادی از مزدوران آنجا ایستادهاند.
به سمت عماد برگشتم و دیدم که با پسرانم خداحافظی میکند.
لحظاتی بعد عماد الله اکبر بلندی گفت و شروع کرد به سمت صهیونیست ها شلیک کردن. تیرهایش که تمام شد، از روی دیوار پرید و نظامیان هم شروع کردن به شلیک کردن. ما فکر کردیم عماد به شهادت رسیده اما هنوز زنده بود.
طولی نکشید که با شلیک تیرهایی از روبرو، عماد بر روی زمین افتاد. جنازه اش سوراخ سوراخ شده بود، سرش شکافته بود و مغزش روی زمین ریخته بود.
عماد نزدیک به 11 ماه پیش ما بود و ما سعی داشتیم که هیچ کس از این موضوع مطلع نشود.
رفت و آمدهای عماد کاملا مخفیانه صورت می گرفت. او از نقطه ای غیر از ورودی اصلی خانه رفت و آمد می کرد. برخی مواقع ریش می گذاشت و برخی مواقع ریشهایش را میتراشید. گاهی عینک میزد و گاهی نمیزد تا کسی او را نشناسد. وقتی هم که در خانه ما به شهادت رسید، همه همسایه ها تعجب کردند و می پرسیدند این جوان کجا اقامت داشته.
روز چهارشنبه 21/11/1993 و یک ساعت قبل از نماز مغرب بود که عماد آمد و پسرم (نضال) او را از ورودی دوم خانه وارد منزل کرد.
من و عروسم نگاهی به او کردیم. خیلی خوشحال بود.
عروسم جمله جالبی درباره عماد گفت که با اتفاقاتی که بعد از آن افتاد، برای من خیلی عجیب بود.
گفت: «آقا عماد مثل دامادها شده. قبل از این هیچ وقت اون رو این طور خوشحال ندیده بودم.»
عماد کنار دیوار نشسته بود. این صحنه را هیچ وقت از یاد نمی برم. به دیوار تکیه داده بود در حالی که تا آن روز عماد را به این زیبایی ندیده بودم. درحالی که 14 روز روزه گرفته بود، اما چهره اش از نورانیت می درخشید.
از او پرسیدم آقا عماد روزه ای یا افطار کردی؟
جواب داد: روزه ام.
بیرون آمدم و دست به کار آماده کردن افطار شدم. به عروسم گفت: «من هم تا به حال عماد را به این زیبایی ندیده بودم.»
وسام غذای عمار را برایش برد و من گفتم برایتان چای میآوردم چون می دانستم عماد دوست دارد بعد از غذا چای بخورد.
وسام گفت وقت برای خوردن چای نیست چون راننده زود می آید.
عماد نصف چای را خورد غافل از اینکه در همان زمان یکی از مزدوران صهیونیستی به نام «ولید حمدیه» در کمین عماد نشسته بود.
آن زمان ما نمی دانستیم که او مزدور است و خود را از دوستداران و طرفداران حماس معرفی می کرد. او گفت که با عماد کار فوری دارد. بعد از اینکه عماد افطارش را کرد، ولید را پیش او بردیم. همان لحظه که من به سمت خیابان و اطراف منزل نگاه کردم، دنیا زیر و رو شد و صدای بلندی شنیدیم.
پسرم (حسام) به سرعت بیرون آمد. یک خودروی فولکس واگن جلوی در ایستاده بود. حسام خواست به راننده سلام کند. همینکه دستش را دراز کرد، متوجه نظامیان یگان ویژه اسراییل در داخل خودرو شد.
به حسام دستبند زدند و او را به داخل ماشین بردند.
لحظاتی بیشتر طول نکشید که تمام منطقه به محاصره آنها درآمد. ما نمی دانستیم چه کار کنیم. زبانمان بند آمده بود و من داشتم از پنجرهها به اطراف منزل نگاه میکردم. نظامیان اسراییلی همه جا بودند و آماده تیراندازی میشدند.
نضال پسر بزرگم روی پله ها نشسته بود و منتظر بود تا کار محرمانه ولید با عماد تمام شود.
همه ما فریب خورده بودیم.
من فریاد زدم که «عماد! اسراییلی ها جلوی در هستند.»
عماد به همراه پسر دیگرم (مومن) به سرعت از درب پشتی خانه بیرون رفتند و نظامیان صهیونیست هم وارد خانه شدند. البته به همراهشان برخی مزدوران و جاسوسان هم بودند. ترس از جان عماد همه وجودم را گرفته بود اما کاری نمی شد کرد. عماد هم چیزی جز یه هفت تیز شخصی نداشت.
پشت بام منزل به خاطر نورافکنهای متعددی که به سمت آن تنظیم شده بود، مثل روز روشن بود. به سمت دیوارهای خانه رفتم و دیدم که تعدادی از مزدوران آنجا ایستادهاند.
به سمت عماد برگشتم و دیدم که با پسرانم خداحافظی میکند.
لحظاتی بعد عماد الله اکبر بلندی گفت و شروع کرد به سمت صهیونیست ها شلیک کردن. تیرهایش که تمام شد، از روی دیوار پرید و نظامیان هم شروع کردن به شلیک کردن. ما فکر کردیم عماد به شهادت رسیده اما هنوز زنده بود.
طولی نکشید که با شلیک تیرهایی از روبرو، عماد بر روی زمین افتاد. جنازه اش سوراخ سوراخ شده بود، سرش شکافته بود و مغزش روی زمین ریخته بود.
عکس منتسب به سردار شهید عماد عقل
من از پسرانم خواستم که مرد باشند و در بازجویی ها از خود مقاومت نشان دهند.
چند دقیقه بعد نظامیان در خانه ما را زدند و من رفتم جلوی در. وقتی من را دیدن، فریاد زدند که «برگرد خانه!»
پس از آن نضال دم در آمد و پرسید چه میخواهید؟ از او خواستند تا لباسهایش را درآورد و تنها شلوار ش باقی بماند. از بقیه پسرام هم همین را خواستند.
به نضال گفتند که جنازه عماد را از منزل خارج کند. انگار از جنازه عماد هم می ترسیدند.
نضال همیشه به عماد می گفت: «کی جسد گلوله باران شدهات را روی دوشم میاندازم؟»
از آن وقت تا امروز آثار خون عماد همچنان روی لباس نظال باقی مانده است.
از نضال پرسیدند این فرد را می شناسی؟ گفت نه. اما آنها همه چیز را می دانستند و مزدوران آنها همه چیز را گزارش داده بودند.
نظامیان وارد خانه شدند و همه چیز را شکستند.
متاسفانه چند ماه بعد بود که ما فهمیدیم ولید حمدیه جاسوس است و حماس دست او را رو کرد.
ما خیلی به ولید اطمینان داشتیم تا جایی که او و نضال را برای خرید کلاشینکوف فرستاده بودیم.
این موضوع برای ما خیلی عجیب بود و بیشتر از همه هم نضال را شوکه کرد.
وقتی یهودیها برای گرفتن اسلحه نضال به خانه ما آمدند، دقیقا آن را از جایی که خودش به همراه ولید در آنجا گذاشته بود برداشتند. انگار که با دست خودشان گذاشته باشند.
به این ترتیب بود که یکی دیگر از اسطوره های مقاومت فلسطین که مدتها تمام دستگاههای عریض و طویل جاسوسی اسراییل را معطل خود کرده بود، باز هم نه به دلیل توانمندی صهیونیست ها بلکه با خیانت یکی از اطرافیان خود به شهادت رسید.