به گزارش سرویس فرهنگی مشرق به نقل از فارس، کتاب «سفر به روایت سرفهها» سفرنامه هیروشیما حمید حسام با چند تن از جانبازان شیمیایی در انتشارات صریر منتشر شده است.
نویسنده کتاب در بخشی از مقدمه کتاب آورده است: «این سفر با سفرهای قبلیام تفاوت ماهوی داشت. چرا که باید نفس به نفس جانبازان شیمیایی میدادم و به سرزمینی میرفتم که امواج هستهای در 67سال پیش برای اولین بار، تن تاریخ را سوزاند و من ناخواسته، مشق ناصرخسروی برگردنم آمد و با شنیدن نام هیروشیما به عمق فاجعه پرتاب شدم. در مواجه با سونامی آتش نه میتوانستم و نه میخواستم ناصرخسرو باشم. باید خودم را در آن هیاهو پیدا میکردم. آن خودی که با «سرفهها» زندگی کرده بود و طعم گاز خردل را میشناخت. پس باید سفرنامه را رنگی دیگر میزدم؛ نه بر سیاق تقلید و تکرار، بل سفرنامهای که پژواک فریاد خاموش سرفههای جانبازان شیمیایی است.»
این کتاب در شش فصل هیولای هفت سر هستهای، مثل اصحاب کهف، هرگز باز نخواهیم گشت، از هیولای هفت سر هستهای تا روباه حرا، هیروشیما؛ سونامی آتش و گازهای سمی و جزیره آهوان به رشته تحریر در آمده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«به اتاق دعوتشان میکنم به صرف کنسرو لوبیا، تن ماهی ایرانی و لواش محلی که یکی از روستاهای نزدیک همدان خریدهام. غذا طعم جبهه دارد. به خصوص نداشتن قاشق و از قسمتهای خشک نان، قاشق ساختن و دست و لباس را با روغن ماهی چرب کردن. هر سه گرسنهایم و آنقدر میخوریم که یادم میآید عیال، طبق سنت سفرهای قبلیام، حلوا زرده و شیرینی کُماج ـ تحفه همدانیها در سفر و حضر ـ را کنار لباسهایم گذاشته است. میروم سر وقتش و انگار شام را دوباره از نقطه شروع، آغاز میکنیم و آنقدر میخوریم که نفسمان بالا نمیآید. دو نفری که اسمشان را نمیخواهم بگویم، تشکر میکنند که «بابا دمت گرم، خیلیچسبید!»
و من ذهنم را میچرخانم تا آن کلمه را که در ژاپنی به معنی تشکر است، پیدا کنم اما یادم نمیآید و میگویم: «بالاخره شب قدر است و باید، چیز میشدیم یعنی حالا که دور از ایران هستیم و دستمان به جایی بند نیست از جهت چیز، چیز میشدیم، مفهوم شد؟»
یکی میگوید: «زبان مادری را هم که یادت رفته، خوب بگو از حیث خوراکی، سیر میشدیم.» به او میگویم: «این واژه چیز را عمداً گفتم تا هوش تو را امتحان کنم، ایکیوسان» میخندد: «معمایی دیگر غیر از چیز به کلهات نخورد که ما را امتحان کنی؟»
پاسخ میدهم؛ نه، این معما مقدمه بود تا با واژه «چیز» یک خاطره، چیز کنم از عملیات کربلای 5. دو نفری گوششان را تیز میکنند و من خاطره را تعریف میکنم: «پشت خاکریز کانال ماهی داشتم دیدهبانی میکردم، زمستان سال 1365 بود و مرحله سوم عملیات، و عراق آماده پاتک که یک خمپاره آمد و ترکشش به آنتن بیسیم من خورد و تماس با عقب قطع شد. درمانده و مضطر شدم. بچههای لشکر 8 نجف کنارم بودند؛ دو تا بسیجی خوش لهجه اصفهانی و با مرام. وقتی دیدند آنتن بی سیم من قطع شده، گفتند: «طوری نیست. الان به عقب میگویم، الساعه یک آنتن برات بیارن.»
و با بیسیم خودشان رفتند روی فرکانس واحد پشتیبانی و مثلاً خواستند با رمز درخواستشان را به عقب بگویند. نوجوان اصفهانی جملات کوتاه و منقطعی گفت که در همه جملهاش یک «چیز» داشت با معنی متفاوت.
ـ این چیزه {بیسیم} هستش؟ »
تدارکات از آن سو جواب داد: «بله بله مفهومه.»
ـ چیز {ترکش} به آنتن خورده و چیز {قطع} شده. ما یکی از آن چیزها {آنتنها} تمام قدش رو میخوایم.
بازهم تدارکات جواب داد: «بله بله کاملاً مفهومه.»
نوجوان اصفهانی ادامه داد: «زحمت بکش زودی یکی از چیزها {آنتن} رو برای ما چیز کن{بفرست}»
از این گفتگو خندهام گرفت. آنقدر که به آن دو اصفهانی برخورد.
گفتم: «با چندبار چیز گفتن یعنی طرف فهمید شما چه میخواهید، عمراً که بفهمند!»
ـ حالا میبینی!
ده دقیقه نشد که یک پیک موتوری آمد، با یک آنتن بیسیم هفت تکه بلند. نوجوان اصفهانی گفت: «بفرما این همان چیز شد. خب حالا چیز شدی؟!»
خاطره را که گفتم دو نفر خندیدند، شاید تصنعی و زورکی. دل آنها هم هزاران کیلومتر آن طرفتر داشت با مردانی که در ایران به مساجد میرفتند، غروب میکرد. مردانی که دست فرزندانشان را گرفته بودند و فرزندانی که دستانشان سجاده و مفاتیح و قران بود، تا احیا بگیرند.
فردا صبح قرار است جلسهای با شهردار هیروشیما داشته باشیم و بعد با پرفسور اینایی ـ پزشک نابغه ژاپنی ـ دیدار کنیم و دست آخر هم ، ضیافت ناهار و خداحافظی.
جانبازانی که قبلاً به ژاپن و هیروشیما آمدهاند، پرفسور را می شناسند. او عضو فعال انجمن موست است و سالها ریاست دانشکده پزشکی هیروشیما را به عهده داشته و حالا در سن 75 سالگی دوران بازنشستگی را میگذراند.
جانبازان میگویند: «او یک شخصیت جهانی است. رئیس انجمن پاتولوژیستهای ریوی در ژاپن یعنی راست کار ما جانبازان ریوی.»
اینکه بعد از چند دهه مدیریت چه میکند، باید رفت و دید. هرچه باشد ارتباط با او رویکرد جدیدی از تعامل انجمن ژاپنی موست را با انجمن ایرانی حمایت از قربانیان شیمیایی نشان میدهد. سوار ون میشویم. روزنامه شب گذشته را ژاپنیها روی صندلیمان گذاشتهاند. رضایی، عکسها را که میبینید لبهایش را غنچه میکند و با صدای کشیده میگوید: «اُووَه. کیمیره این همه راه رو! اصلاً شما سه نفر از کی اجازه گرفتید؟ با بچههای بالا هماهنگ شده؟!»