دو روز از رسيدنمان به سوريه نگذشته بود که با هم رفتيم حلب. سر نترسي داشت ولي بيترسياش از حماقت نبود. از اطمينان بود. انگار تکليفش را ميدانست. همين بود که هر شب که برميگشتيم هتل، با اشتياق تصويرهاي آن روزش را نشانم ميداد و به بحثم ميکشيد سر قاب و زاويه و موضوع. مثل شکارچيها چشمهايش برق ميزد وقتي از سوژههايي که گرفته بود حرف ميزد... و اگر سوژهاي از دستش در رفته بود بهوضوح کلافه ميشد.
يک هفته شده نشده، پلاني نشانم داد از دخترک سرايدار مدرسهاي که سر کارش مانده بود و مدرسه خالي را جارو ميزد. دخترک سرش را از پنجره درآورده بود و براي دوربين هادي شکلک در ميآورد. پلان که تمام شد ديدم چشمش نم دارد. گفت: «سيد! کار و اينا سر جاش، دلم واسه دخترم تنگ شده». برايم گفت که رضوانهاش سهساله است و خيلي بابايي است و ...
هادي دو تفاوت عمده با بقيه مستندسازهايي که آمدند سوريه داشت. اول اينکه خيلي زود دلش براي خانه تنگ شد، و دوم اينکه تا کارش تمام نميشد در لوکيشن ميماند. رفته بوديم از مقاومت مردم سوريه در برابر يکي از عجيبترين جنگهاي تاريخ فيلم بسازيم. هادي بيشتر موضوع کارش نيروهاي "دفاع وطني" بودند که هستههاي مقاومت تشکيل داده بودند و از محلهها و شهرهاي خود در مقابل تکفيريها دفاع ميکردند. از زندگي، خانواده، کار، آموزش نظامي، تجهيز و نهايتاً عمليات اين نيروها تصوير ميگرفت. مستند «دسته ايمان، از گردان کميل» سيد مرتضي آويني را مدام مرور ميکرد و دنبال بهينهکردن مدل آن براي جنگ سوريه بود. ايدهاش اين بود که هر کدام اين بچههاي سوري، روايتي منحصر به فرد از يکي از نقاط عطف تاريخ بشر هستند.
يادم هست در بازگشت از حلب، يک شب که در لاذقيه منتظر هواپيما مانديم و بعد از دو هفته خاک و پشه و تير و ترکش، ساحل مديترانه خيلي به جانمان نشسته بود، آهي کشيد و گفت: «سيد! خوبهها، ولي کاش ميشد با خانوم بچهها ميومديم».
سفر بعدي که معلوم شد من راهي نيستم، زنگ زد و گفت: «ميومدي حالا، بيتو صفا ندارهها» و من گفتم که نميشود و کار دارم و بايد خانه پيدا کنم و اسباب بکشم و ... سفارش دادم که برايم فلان چيز را از فلان جا بخرد و به راننده هميشگيمان سلام برساند و به آشپز خوشدست فلان هتل سلام برساند و سالم برود و سالم برگردد.
خبر شهادتش را که شنيدم فقط پرسيدم کجا؟ راوي گفت ريف دمشق. و من ذهنم رفت به ريف دمشق، کوچههايي که با هم دويده بوديم، کفش خاکسترياش که روز اولِ بدو بدو زبان باز کرده بود، و کت و شلواري که آورده بود مخصوص اينکه اگر خواستيم برويم زيارت عمه بزرگ بپوشد و شيک باشد.
مي گويند مهم است به دست چه کسي کشته ميشوي. اصلاً درست و غلط بودن راهت را نشان ميدهد انگار. رضوانهی هادي اگر از من چون و چراي رفتن بابايش را بپرسد، به او خواهم گفت که من و بابا شنيديم که آنطرف خط، بعد از اذان صبح فرياد ميزدند لبيک يا يزيد، لبيک يا معاويه...
سید علی فاطمی
مستندساز همرزم شهید
مستندساز همرزم شهید