کد خبر 253361
تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۷

چهار عکاس و خبرنگار جوان که در ارتفاعات 2 هزار و 500 متری در محاصره یک گله گرگ گرفتار شده بودند به طور معجزه آسایی نجات پیدا کردند.

به گزارش مشرق به نقل از ایران، این چهار جوان معتقدند خدا زندگی دوباره‌ای به آن‌ها بخشیده است. نیمه شب زمانی که برای عکاسی از طلوع خورشید در ارتفاعات پناه گرفته بودند زوزه‌های وحشتناکی را شنیدند و پس از دقایقی خود را در محاصره 11 گرگ دیدند.


آرش شادمند عکاس 30 ساله آذربایجانی که هدایت این گروه چهار نفره را برعهده داشت از آن لحظات دلهره‌آور گفت: 10 سال است عکاسی می‌کنم همراه دو نفر از دوستانم رضا موسوی اقدم، محمد زارعی راد و پسرعمویم عباس تصمیم گرفتیم طلوع زیبای خورشید را از ارتفاعات قلعه بابک عکاسی کنیم. عصر پنجشنبه بود که به طرف ارتفاعات حرکت کردیم در ارتفاع 2 هزارو 500 متری در حالی که قلعه بابک مقابل مان بود اتراق کردیم.
وی ادامه داد: زوزه گرگها از دور به گوش می‌رسید با توجه به تجربه‌مان می‌دانستیم گرگها با زوزه کشیدن یکدیگر را فرا می‌خوانند تا در یک جا جمع شوند. در آن لحظات هرچند به شوخی می‌گفتیم امشب خوراک گرگها خواهیم شد ولی همه‌ ترس پنهان داشتیم. هوا به‌شدت سرد و برف روی زمین نشسته بود.
ساعت 2 نیمه شب بود کنار آتشی که روشن کرده بودیم نشستیم و نور پرژکتور را روی چادر سفری متمرکز کرده بودیم چند لحظه بعد صدای زوزه بلندی از پشت سر به گوش رسید. در آن نقطه دره عمیقی وجود داشت که چند ثانیه بعد تعداد زیادی گرگ از آن مسیر بالا آمده و ما را محاصره کردند.
چند لحظه بعد گله بزرگ گرگها را مقابل‌مان دیدیم. راه فراری نبود و 11 قلاده گرگ دوره‌مان کرده بودند. صدای زوزه‌ها‌یشان هنوز هم در گوشم است. ترسیده بودیم می‌دانستیم تا زمانی که آتش روشن است به ما نزدیک نخواهند شد نورافکن را به طرف آن‌ها گرفتیم گرگ‌ها با دیدن نور کمی عقب‌تر رفتند. هر چند دقیقه یکی از آن‌ها نزدیک می‌شد و بعد دوباره به عقب
برمی گشت. شعله‌های آتش درحال خاموش شدن بود. به ناچار لباس‌ها، کوله و چادری را که همراه داشتیم، داخل آتش انداختیم تا شعله‌ آتش خاموش نشود.
شارژ باطری گوشی موبایل‌هایی که همراه داشتیم تمام شده بود و فقط یکی از گوشی‌ها کمی شارژ داشت. بلافاصله با هلال‌احمر و نیروی انتظامی تماس گرفتم آن‌ها مشخصات دقیق محلی را که در آن بودیم، می‌خواستند.
آرش ادامه داد: با رئیس اداره میراث فرهنگی کلیبر تماس گرفتم او هم موضوع را با نگهبان میراث که در قلعه بود درمیان گذاشت و از او خواست به کمک ما بیاید. لحظه‌ها به سرعت سپری می‌شدند تنها امیدمان رسیدن بموقع نگهبان بود.
این عکاس جوان از لحظه‌ای که از محاصره گرگها نجات پیدا کردند این‌گونه گفت: در آن لحظات خود را برای نبرد تن به تن با گرگها آماده کرده بودیم هر کدام چاقو و میله‌ای را در دست گرفته بودیم.
تنها چیزی که به ما امید می‌داد اعتماد به نفس‌مان بود و می‌دانستیم گرگها منتظر می‌مانند تا شکارشان خسته شود. در همین لحظات بود که کارکنان اداره میراث نزدیک شده و گرگها عقب نشینی کردند. همزمان مأموران نیروی انتظامی دو تیر هوایی شلیک کردند که موجب فرار گرگ‌ها شد.
وقتی گرگ‌ها فرار کردند از خوشحالی همدیگر را در آغوش گرفتیم. تنها چند لحظه با مرگ فاصله داشتیم. شنیدیم گرگ‌ها روز قبل 5 گوسفند را دریده بودند. آن‌ها به ما گفتند وسط قرق گرگ‌ها قرار داشتیم. آن طلوع زیباترین طلوعی بود که دیده بودم خوشحال بودیم که فرصتی برای زندگی دوباره به ما داده شده است. آن لحظات به پسر 5 ساله‌ام فکر می‌کردم، می‌دانستم که در خانه منتظر بازگشت من است.
رضا دانشجوی 20 ساله‌ای است که تا یک قدمی مرگ پیش رفته می‌گوید: یک روز قبل هوا سرد شده بود. عصر پنجشنبه تصمیم گرفتیم از کوه بالا برویم. وقتی آرش مشغول عکس انداختن بود به ما گفت یک گله حیوان که مشخص نیست چه حیواناتی هستند به طرف ما می‌آیند.
گرگ‌ها در فاصله دو متری ما ایستاده بودند و مشخص بود که تصمیم دارند گروهی حمله کنند.
اگر رئیس اداره میراث کلیبر و همراهانش 20 دقیقه دیرتر به کمک ما می‌آمدند تیتر اول صفحه حوادث روزنامه‌ها می‌شدیم.
وی ادامه داد: نبرد ما با گرگ‌ها از ساعت 2 نیمه شب آغاز شد و تا ساعت 4و 30 دقیقه بامداد ادامه یافت. هر زمان که یکی از گرگ‌ها نزدیک می‌شد با سنگ او را به عقب می‌راندیم. شانس با ما یار بود که مسئولان اداره میراث مسیری را که ما سه ساعته طی کرده بودیم 45 دقیقه‌ای طی کردند.
محمد زارعی در مورد 150 دقیقه پراضطراب گفت: پایین کوه چوپانی به ما هشدار داد ولی با این وجود ما مسیر را ادامه دادیم. وقتی گرگ‌ها ما را محاصره کردند بلافاصله تقسیم کار کردیم و هرکدام وظیفه‌ای برعهده گرفتیم.
من از همه بیشتر ترسیده بودم و هیچ چیزی از اتفاقاتی که بعد از فراری دادن گرگ‌ها افتاد به خاطر ندارم. حتی عکسی را که به یادگار گرفتیم، به یاد ندارم. در آن لحظات چهره مادرم مقابل چشمانم بود و آرزو می‌کردم بتوانم یک بار دیگر او را ببینم.
عباس از حس یأس و ناامیدی آن لحظات این‌گونه گفت: مشغول آماده کردن غذا بودیم که متوجه شدیم گرگ‌ها ما را محاصره کرده‌اند. در آن لحظات به این فکر می‌کردم اگر گرگ‌ها مرا بخورند خانواده‌ام چطور می‌خواهند از استخوان‌های به جا مانده مرا شناسایی کنند و مرگ دردناکی خواهیم داشت.
همه این سؤالات در ذهنم مرور می‌شد ولی ناامید نبودم و با پرتاب سنگ به سوی گرگ‌ها آن‌ها را به عقب می‌راندم. بعد از اینکه نجات پیدا کردیم یکی از گرگ‌ها تا پای کوه ما را تعقیب کرد و مترصد فرصت برای حمله بود اما با شلیک تیرهوایی فرار کرد و درست در آن لحظه مفهوم و ارزش واقعی زندگی را بیشتر از همیشه فهمیدم.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 3
  • در انتظار بررسی: 2
  • غیر قابل انتشار: 2
  • مهدی ۱۴:۳۷ - ۱۳۹۴/۰۲/۰۵
    0 0
    آرش پسر دایی پدر منه. اسم پسرش المان هست.
  • یه نفر ۱۶:۵۲ - ۱۳۹۴/۱۱/۲۷
    0 0
    ارش هم معلم منه درس هنر واقعا مری خوب و هنر مند است
  • احسان ۱۹:۰۲ - ۱۳۹۵/۰۱/۳۱
    1 0
    افای شادمند. استاد گرامی من هستند. به ایشان سلام عرض مینمایم. ایشان. یک هنرمند عالی است

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس