کد خبر 27977
تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۹

نفر اصلي بخارايي بود که دو بار شليک کرد، ولي هنوز منصور نفس داشت. صداي شليک سومي از اسلحه ديگري پيچيد توي فضاي بهارستان و جواني به سرعت از لابه‌لاي ماموران گريخت. هماني بود که خودش را انداخته بود جلوي ماشين حسنعلي منصور. قرار بود بخارايي به بهانه همين توقف، عريضه به دست برود به نخست‌وزير نزديک شود.آن شليک دقيق بهارستان براي ساواک و پهلوي‌ها تازه اول ماجرا بود. آن شليک شروع قصه‌اي بود که صفحه‌هايش توي بيشتر شهرهاي ايران و حتي بيشتر، توي افعانستان، عراق، سوريه، فلسطين و لبنان ورق خورد.

به نوشته مشرق به نقل از همشهري؛ 14 سال تمام هم وقت لازم بود تا سطرهايش نوشته شود. خط‌هاي آخرش هم سرخ بود،؛ خط‌هايي که پيش پاي بهار انقلاب نوشته شد. خيلي سال طول کشيد تا ساواک بفهمد تعداد زيادي از پرونده‌هايش مال يک نفر هستند؛ بعضي‌هاشان مربوط به خبر محموله اسلحه بود، يکي مال کسي بود که سعي کرده بود وليعهد را با تير بزند، يک پرونده قطور هم مربوط به خالي کردن داخل ميل باستاني بود که اگر ديرتر جنبيده بودند شاه را با مواد منفجره‌اش فرستاده بود هوا. عکس يکي مال دکتري بود که ريشش را از ته زده بود، عکس يکي شيخي را با عمامه سفيد نشان مي‌داد، توي يکي ديگر هم کسي با لباس افغاني زل زده بود به دوربين. مدت‌ها بعد فهميدند که تنها دنبال يک نفر مي‌گردند و 20ميليون تومان هم برايش؛ مرده يا زنده جايزه گذاشتند.

هفت تا خواهر و برادر بودند و علي کوچک‌ترين‌شان. زندگي فقيرانه زود کشاندش به وادي کار و درسش تا همان ششم ابتدايي باقي ماند. پيش برادر بزرگ‌ترش صندوق‌سازي مي‌کرد، درس طلبگي هم مي‌خواند. قد کشيدنش افتاده بود در دوراني پر ماجرا: ملي شدن صنعت نفت، ماجراي فداييان اسلام و اعدام انقلابي کسروي، تبعيد و بازگشت آيت‌الله طالقاني، اعدام انقلابي رزم‌آرا و... همه اينها به جان بي‌قرارش آتشي مضاعف مي‌زد. 13ساله بود که در خيابان صدا بلند کرده بود اين چه شاهي است و اين چه مملکتي است و برادر کشان‌کشان برده‌بودش به خانه. سر پر شوري داشت از همان وقت‌ها. کم سن و سال بود که پايش به هيات حاج صادق اماني باز شد. هياتي که جزو هيات‌هاي مؤتلفه اسلامي شد.
سال 1343 بود و ماجراي کاپيتولاسيون در يادها باقي، امام(ره) هم تازه تبعيد شده بود. در کميته مرکزي مؤتلفه تصميم گرفته بودند حسنعلي منصور نخست‌وزير وقت و طراح کاپيتولاسيون اعدام شود. فتوايش را هم از آيت‌الله ميلاني گرفته بودند.

صبح اول بهمن 1343 حسنعلي منصور در راه مجلس ملي بود. بخارايي و اندرزگو و نيک‌نژاد و صفار هرندي هم همين‌طور. اندرزگو خودش را جلوي ماشين انداخته بود و بعد که منصور پياده شده بود بخارايي به بهانه دادن عريضه رفت جلو. دوتا گلوله شليک کرد، اما کار تمام نشد که شليک اندرزگو تمامش کرد.
تنها کسي که توانست فرار کند اندرزگو بود. بخارايي را که همان وقت گرفتند، پايش روي آسفالت يخ‌زده خيابان لغزيده بود. بقيه را هم به فاصله‌ چند روز دستگير کردند. حاج صادق اماني، محمد بخارايي، نيک‌نژاد و رضا صفارهرندي به اعدام محکوم شدند. حکم اندرزگو هم اعدام بود که غيابي برايش صادر شد. همه اينها زماني اتفاق افتاد که از ازدواج اندرزگو چند ماهي بيشتر نمي‌گذشت. ساواک هم دست از سر خانواده‌ سيد علي بر نمي‌داشت. پاي خانواده همسرش هم آمد وسط و روزشان را مثل شبشان تيره کرده بودند. همسر شهيد نمي‌توانست به‌خاطر پدرش همراه او شود و پا در جاده غربت و سفر بگذارد. دست آخر با اينکه مهرشان به هم خيلي زياد بود مجبور شدند جدا شوند.

شيخ عباس تهراني در قم
بعد از اعدام انقلابي منصور، تهران ديگر جاي ماندن نبود. به همه گفت که راهي مشهد است ولي سر از قم درآورد. کار درستي هم انجام داد، نشان به آن نشان که برادرش را ساواک به زور برده بود مشهد تا ردي از او پيدا کنند.
در قم عمامه سياه سيادت را کنار گذاشت و براي مخفي کاري بيشتر عمامه سفيد گذاشت سرش. حالا همه يک طلبه به اسم شيخ عباس تهراني مي‌شناختند که حسابي درسخوان است. سيد يک شناسنامه براي نام جديدش هم درست کرده بود. اتفاقي که بعدا براي نام‌هاي نحوي، اصفهاني، حسيني، جوادي و بعضي نام‌ها که هنوز هم نزديک‌ترين يارانش نمي‌دانند، افتاد.
سيد قبل از قم، رفته بود نجف خدمت امام(ره). وقت بازگشت هم اعلاميه مهم امام(ره) را با خودش آورده بود. همان اعلاميه مربوط به جنگ اعراب و اسرائيل. آن روزها رژيم براي قم نقشه داشت و خبرش پيچيده بود که مي‌خواهند براي قم سينما بسازند. سيد هم عده‌اي از طلبه‌ها را جمع کرد و با هم رفتند بيت آيت‌الله گلپايگاني. آنجا اندرزگوي سابق و شيخ عباس تهراني فعلي سخنراني پرشوري کرد ولي اعتراض طلاب به جايي نرسيد و سينما ساخته شد. اندرزگو هم با کمک گروهي از مبارزان که به نام «عباس‌آباد» معروف بود، سينما را منفجر کردند و از ساخته پهلوي‌ها جز تلي خاک باقي نگذاشت.

چيذر، پايگاه جديد مبارزه
پس از ماجراي سينما در قم، ساواک يک شيخ عباسي تهراني شناخته بود که فردي ناراحت است و ماجراي سينما به او مربوط است. نتيجه اين شد که اندرزگو صاحب پرونده دومي شد در ساواک با نام جديدش.

قم هم ديگر جاي امني براي ماندن نبود. اين شد که رخت سفر بست و با لباس معمولي سر از مدرسه تازه تاسيس چيذر زير نظر سيد علي اصغر هاشمي چيذري درآورد. سخت درس مي‌خواند و البته به فعاليت‌هايش ادامه مي‌داد. محموله‌هاي بزرگ اسلحه بود که در گوشه و کنار به لطايف‌الحيلي جابه‌جا مي‌کرد. سيد را ديده بودند که نزديکي‌هاي قم عرق‌ريزان چمدان بزرگي را جابه‌جا مي‌کند. گفته بود تويش کتاب است که نبود و با اسلحه‌هاي داخل امثال آن چمدان انبارهاي اسلحه زيادي گوشه و کنار برپا مي‌شد. توي همان چيذر هم دوباره به دست آقاي فلسفي معمم شد. پس از مدتي هم که به آقاي هاشمي اعتماد پيدا کرده بود، تا حدي او را در جريان هويت اصليش و مقداري از کارهايش قرار داد.

سال 1349 بود که به پيشنهاد يک دوست و سفارش و همراهي حجت‌‌الاسلام هاشمي چيذري تصميم گرفت دوباره ازدواج کند. همسرش کبري سلسپور شد. همسري که بعدها هم‌رزم و همراهش هم در راهي پرپيچ و خطر بود. عروسي‌شان را هم روز ميلاد حضرت زهرا(س) گرفتند.

تازه عروس با مردي ازدواج کرده بود که گاه تاجر فرش بود، گاهي چاي، بعدتر طب سنتي و حجامت آموخت و شد دکتر. لازم بود مرغداري برپا مي‌کرد يا خروس‌بازي هم مي‌کرد تا به بهانه آن در سبد اسلحه جاسازي کند و شناسايي لازم را انجام دهد. مي‌شد که با کلي تسبيح و انگشتر هم مي‌آمد خانه. يعني که اندرزگو تسبيح‌فروش شده است.

يک‌بار سيد به همسرش که داشت مادر هم مي‌شد، گفته بود مي‌رود مدتي در زنجان باشد و بعضي درس‌ها را مثل سيوطي و جامع‌المقدمات را که قبل‌تر خوب نخوانده بهتر بخواند. ولي در اصل راهي شهرکرد بود براي تامين اسلحه و مهمات. مهماتي که قرار بود خواب آمريکايي‌ها را آشفته کند. آن روزها رفت‌وآمد مستشاران‌شان بيشتر از هميشه شده بود، تهران شده بود خانه دومشان. يک روز آقاي هاشمي چيذري با شنيدن صداي انفجاري از مدرسه بيرون دويد، پشت سرش هم سيد بعد از آنکه دستگاه کنترل از راه دور را توي حجره جاسازي کرد، بيرون آمد. هردو داشتند به يک ماشين در حال سوختن نگاه مي‌کردند. ماشين مال يک مستشار آمريکايي بود. سيد به آقاي هاشمي گفته بود: «ديدي حاجي؟ زديمشان رفتند هوا.»
بعد از مستشار آمريکايي نوبت تيمسار طاهري بود. تيمساري که در کشتار مردم قم در قيام 15خرداد 42 نقش زيادي داشت. بعدتر هم دست عدالت يقه فرسيو را گرفت. کسي که مسؤول محاکمه خيلي از مبارزان بود و آنها را به جوخه‌هاي اعدام سپرده بود.
در تمام اين فعاليت‌ها، سيد علي اندرزگو مقيد به رعايت جوانب شرعي و فتوا گرفتن از مرجع تقليد بود. فعاليت‌هايي که با خونسردي و توکل عجيبي همراه بود. يکي از روزها که شيخ‌عباس تهراني در مسجد رستم‌آباد در چيذر خطابه پرشوري ايراد مي‌کرد متوجه حرکت‌هاي مشکوکي شد. ساواک نفوذ کرده بود بين جمعيت و به دنبال شيخ عباس تهراني مي‌گشت، رد شيخ عباس را از قم تا چيذر دنبال کرده‌بودند.

دوستان سيد همهمه به راه انداختند و سيد از فرصت شلوغي استفاده کرد و عبا و عمامه را درآورد و خودش را لابه‌لاي جمعيت پنهان کرد. بعد هم خودش را رساند به حياط مسجد، جايي که چند تا مامور جلويش را گرفتند و گفتتند دنبال شيخ عباس تهراني مي‌گرديم. او هم با خوشرويي بردشان و نشاندشان در شبستان و چاي گذاشت جلويشان و رفت که شيخ عباس تهراني را خبر کند تا بيايد! ساواکي‌ها وقتي به خودشان آمدند و فهميدند که خودش بوده که کار از کار گذشته بود.
پس از ماجراي مسجد رستم‌آباد، اندرزگو به همراه خانواده‌اش راهي قم شد و همانجا ماند. توي قم براي پوشش کارهايش مرغداري زده بود و به همان فعاليت‌هاي سابقش اعم از رساندن سلاح به گروه‌هاي مبارز و رساندن اعلاميه‌ها کمک مي‌کرد. اما اتفاقي افتاد که باعث شد قصه کوچ تازه شود و هجرتي دوباره ضروري. سيد براي کاري به تهران رفته بود که فهميد مجيد فياض را گرفته‌اند. مجيد فياض کارمند و مسؤول انبار شيمي دانشگاه تهران، جواني پرشور و اهل مبارزه بود و نزد سيد در مدرسه چيذر عربي هم مي‌خواند. او را ساواک دستگير کرده و از بي‌احتياطي او سرانجام فهميد که شيخ عباس تهراني همان سيدعلي اندرزگو است. سيد به قم برگشت و با عبور از محاصره ساواک که خانه را تحت‌نظر داشت وارد خانه شد. عبور از محاصره‌اي که خيلي عجيب بود. اندرزگو براي کسي خاطره‌اي تعريف کرده بود که مرحوم ميرزا جواد آقاي تهراني يادش داده که براي عبور از حلقه دشمنان 19 تا بسم‌الله بگو و رد شو. سيد هم بارها با همين ذکر و «وجعلنا»هايش از چنين حلقه‌هاي محاصره‌اي رد شده بود. از اين دست توجهات و توسلات کم نبود در زندگي سيد.
ساواکي‌ها ريخته بودند توي خانه اما چيزي دستشان را نگرفته بود. پرنده باز هم پريده بود. سيد با خانواده‌اش که حالا با تولد پسرش مهدي سه نفره شده بود، پا در جاده سفر گذاشته بود. تهران که رسيدند رفتند به خانه اکبر صالحي؛ دوست و هم‌رزمي قديمي. سيد آنجا دوباره رخت و لباس ديگري پوشيد و شد دکتر. دست زن و بچه را گرفت و باز پا در راه سفر گذاشت و اين بار مقصد مهاجر، مشهد‌الرضا بود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس