به گزار مشرق، "بیت الاحزان" نوشته محمدرضا زائری در 7 فصل تنظیم شده که با روایت حدیث شریف کساء آغاز می شود. این کتاب با نمایشنامه ای در 4 روایت، هجوم طاغیان را به بیت نبی اکرم(ص) را ترسیم کرده و در فصل های بعدی اندوه شیعیان را بازمی سراید.
متن زیر بخشی از این اثر ادبی است که می خوانید:
خانه علی(ع) عزاخانه بود.
حسن(ع) و حسین(ع) از دوری پیامبر(ص) بیتابی میکردند.
و من آرام و قرار نداشتم.
اگر علی(ع) نبود و سیمای نورانیاش امیدم نمیبخشید؛
اگر حسن(ع) و حسین(ع) اینقدر رنگ و بوی پیامبر(ص) را نداشتند؛
اگر زینب(س) با آن نگاه مادرانه و آسمانی روبرویم نمینشست؛
نفسهای سردی که در سینهام فرو میرفت بازنمیگشت.
و آههای سوزان که از جانم برمیآمد،
هستی عالم را میسوزاند.
بیرون خانه غوغا بود.
و هر که میرسید خبر از فتنه و آشوب میآورد.
درون خانه را اما، هنوز بهت و ناباوری مصیبت،
ساکن نگه داشته بود.
سیل طغیان گویی از حضیض سقیفه
اندک اندک
به آستان اوج « بیت الله » زبانه میکشید.
بوی خسانت و جنایت
آرام آرام
فضای کوچهها را پرمیکرد.
سر و صدایی از پشت در روی علی(ع) را برگرداند.
فریاد شیطان بود از حلقوم غلامی بدکار و بد نام.
سیاهی فتنه بود انگار در چهره فرستاده ای شوم.
جسارتی بی سابقه بود،
پس از رحلت پیامبر(ص)
بر حرم دخترش و در پیشگاه محراب و مسجدش.
...
علی(ع) آرام و خشمگین
به در خیره ماند.
شیر خدا به خروش میآمد.
...
فریاد شیطان خاموشی نداشت.
کینهها و عقدههای فروخورده سالیان سرباز کرده بود.
بغضهای بدر و احد و خیبر
گشوده میشد.
علی(ع) به من نگاه کرد؛
و من به کودکان مضطرب.
علی(ع) با نگاهش بچهها را آرامش بخشید و پاسخشان گفت:
« بروید. من را بیعت سزاوار نیست. »
فریاد شیطان خاموشی نداشت
با علی:
« بیا و بیعت کن
وگرنه خانه را با هرکه در او هست به آتش میکشیم.»
گمان میکردم بیپروایی کنند، اما نه اینقدر.
گمان میکردم حریمها را بشکنند، اما نه اینگونه.
منتظر بودم تا درون خود را خویش آشکار سازند، اما نه اینقدر زود.
...
همچنان فریاد میزدند.
این بار من نالیدم.
« از خدا بترسید
و از پیامبرش حیا کنید.
از در این خانه دور شوید.»
گویی رفتند.
اما لختی نگذشت که
هیاهویشان دوباره فضا را آلود.
این بار گویی بوی فتنه آزارندهتر بود؛
و سیاهی طغیان افزونتر.
فریاد شیطان دوباره بر خانه وحی الهی سایه افکند.
شیطان به خدا سوگند میخورد!
در صدای خراشنده ابلیس
سخن از هیزم بود و آتش؛
که وحشیانه به در لگد میزد.
و گویی هنوز دز پی بهانه میگشت.
...
گفتم شاید به بهانه رویارویی با علی(ع)
از خطاب من پرهیز میکند.
چاره ای نبود.
از دخترپیامبر(س) که باید شرم میکردند.
چاره ای نبود.
از ناموس خدا که باید شرم میکردند.
چاره ای نبود.
خود برخاستم.
و در حالی که آرام قدم برمیداشتم،
پشت در رفتم.
...
ابلیس را گفتم:
« من دختر پیامبرم. نمیدانی؟
هنوز کفن پیامبر خشک نشده است.
و هنوز این در و دیوار بوی حضور آسمانیش را دارد.
از او شرم نمیکنید؟ »
دیگر باید بر میگشت.
دیگر باید میترسید و خاموش میشد.
دیگر باید آرام میگرفت.
اما بی حیا فریاد زد:
« ما با زنها کاری نداریم. »
و نعره کشید.
نمیدانم چه شد؛
نفهمیدم چه کرد؛
ندانستم چه پیش آمد؛
که از درون پیکرم،
« محسن » شکست
و من فرو ریختم...
متن زیر بخشی از این اثر ادبی است که می خوانید:
خانه علی(ع) عزاخانه بود.
حسن(ع) و حسین(ع) از دوری پیامبر(ص) بیتابی میکردند.
و من آرام و قرار نداشتم.
اگر علی(ع) نبود و سیمای نورانیاش امیدم نمیبخشید؛
اگر حسن(ع) و حسین(ع) اینقدر رنگ و بوی پیامبر(ص) را نداشتند؛
اگر زینب(س) با آن نگاه مادرانه و آسمانی روبرویم نمینشست؛
نفسهای سردی که در سینهام فرو میرفت بازنمیگشت.
و آههای سوزان که از جانم برمیآمد،
هستی عالم را میسوزاند.
بیرون خانه غوغا بود.
و هر که میرسید خبر از فتنه و آشوب میآورد.
درون خانه را اما، هنوز بهت و ناباوری مصیبت،
ساکن نگه داشته بود.
سیل طغیان گویی از حضیض سقیفه
اندک اندک
به آستان اوج « بیت الله » زبانه میکشید.
بوی خسانت و جنایت
آرام آرام
فضای کوچهها را پرمیکرد.
سر و صدایی از پشت در روی علی(ع) را برگرداند.
فریاد شیطان بود از حلقوم غلامی بدکار و بد نام.
سیاهی فتنه بود انگار در چهره فرستاده ای شوم.
جسارتی بی سابقه بود،
پس از رحلت پیامبر(ص)
بر حرم دخترش و در پیشگاه محراب و مسجدش.
...
علی(ع) آرام و خشمگین
به در خیره ماند.
شیر خدا به خروش میآمد.
...
فریاد شیطان خاموشی نداشت.
کینهها و عقدههای فروخورده سالیان سرباز کرده بود.
بغضهای بدر و احد و خیبر
گشوده میشد.
علی(ع) به من نگاه کرد؛
و من به کودکان مضطرب.
علی(ع) با نگاهش بچهها را آرامش بخشید و پاسخشان گفت:
« بروید. من را بیعت سزاوار نیست. »
فریاد شیطان خاموشی نداشت
با علی:
« بیا و بیعت کن
وگرنه خانه را با هرکه در او هست به آتش میکشیم.»
گمان میکردم بیپروایی کنند، اما نه اینقدر.
گمان میکردم حریمها را بشکنند، اما نه اینگونه.
منتظر بودم تا درون خود را خویش آشکار سازند، اما نه اینقدر زود.
...
همچنان فریاد میزدند.
این بار من نالیدم.
« از خدا بترسید
و از پیامبرش حیا کنید.
از در این خانه دور شوید.»
گویی رفتند.
اما لختی نگذشت که
هیاهویشان دوباره فضا را آلود.
این بار گویی بوی فتنه آزارندهتر بود؛
و سیاهی طغیان افزونتر.
فریاد شیطان دوباره بر خانه وحی الهی سایه افکند.
شیطان به خدا سوگند میخورد!
در صدای خراشنده ابلیس
سخن از هیزم بود و آتش؛
که وحشیانه به در لگد میزد.
و گویی هنوز دز پی بهانه میگشت.
...
گفتم شاید به بهانه رویارویی با علی(ع)
از خطاب من پرهیز میکند.
چاره ای نبود.
از دخترپیامبر(س) که باید شرم میکردند.
چاره ای نبود.
از ناموس خدا که باید شرم میکردند.
چاره ای نبود.
خود برخاستم.
و در حالی که آرام قدم برمیداشتم،
پشت در رفتم.
...
ابلیس را گفتم:
« من دختر پیامبرم. نمیدانی؟
هنوز کفن پیامبر خشک نشده است.
و هنوز این در و دیوار بوی حضور آسمانیش را دارد.
از او شرم نمیکنید؟ »
دیگر باید بر میگشت.
دیگر باید میترسید و خاموش میشد.
دیگر باید آرام میگرفت.
اما بی حیا فریاد زد:
« ما با زنها کاری نداریم. »
و نعره کشید.
نمیدانم چه شد؛
نفهمیدم چه کرد؛
ندانستم چه پیش آمد؛
که از درون پیکرم،
« محسن » شکست
و من فرو ریختم...