گروه جهاد و مقاومت مشرق- آزاده مسعود هادوی در سال ۴۷ در شهر اهواز به دنیا آمد. دوران ابتدایی تا دبیرستان را در اهواز گذراند. پس از تجاوز ارتش عراق به خاک ایران هادوی که ۱۳ ساله بود؛ بارها و بارها و بدون اجازه خانواده به جبهه رفت تا به سهم خود از خاک وطن و اعتقاداتش دفاع کند. در عملیات کربلای ۴ و پس از آگاهی از محاصره درآمدن نیروهای ایرانی در خاک عراق، با آنکه میتوانست از مهلکه جان سالم به در ببرد و به اسارت نیروهای بعث عراقی درنیاید؛ به کمک نیروهای ایرانی میرود. پس از مطلع ساختن و عقب نشینی نیروهای ایرانی و در پی آن برای دفاع از عقبه گردانهای درگیر در حین عقب نشینی، به همراه چند تن دیگر تا آخرین فشنگ اسلحه ایستادگی کرد تا آنکه ناگزیر در نزدیکی معبر ایرانیها به اسارت در میآید.
آزاده هادوی بارها و بارها در طول مصاحبه از حضور خدا در لحظات سخت اسارت سخن گفت و معتقد است که تنها تکیه گاه و امید اسرا در آن روزهای سخت اسارت حضور خدا بود.
آزاده هادوی روزهای اسارت را در اردوگاه تکریت ۱۱ گذراند و تا پایان اسارت به عنوان یک مفقودالاثر از او یاد میشد.
در ادامه بخش دوم گفتگوی خواندنی سایت سجاد با آزاده هادوی را میخوانیم:
چه روندی طی می شد تا اخبار در اردوگاه تهیه و منتشر شود؟
در رابطه با انتشار اخبار مراحل مختلفی انجام میپذیرفت تا بتوانیم اخبار را جمع آوری کنیم. در واقع سعی میکردیم با یکسری برنامه ریزی دقیق به دور از چشم عراقیها به اخبار دست پیدا کنیم. خبر جایگاه مهمی در اسارت داشت. ما با نهایت زیرکی و با استفاده از روزنامههای انگلیسی و عربی اخبار را جمع آوری و تحلیل میکردیم. روند کار به این صورت بود که ما به بهانه یادگیری زبان انگلیسی از عراقیها درخواست کردیم که روزنامه انگلیسی آبزرور که انتشار خود عراق بود را در اختیار ما قرار دهند. از طرفی دیگر روزنامههای عربی که مخصوص خود عراقیها بود، را میگرفتیم و اخبار را یکسان سازی میکردیم و پس از تحلیل آنها، به اطلاع اسرا میرساندیم. در خصوص به دست آوردن روزنامه عربی؛ یکی از اسرای ایرانی به ما کمک میکرد. او در اردوگاه وظیفه داشت امور عراقیها را رفع و رجوع کند. البته ایشان در موقعیتهای خیلی زیادی، جان اسرا را نجات داد. او روزنامههای عربی را در سیفون خراب یکی از دستشوییها قرار میداد و بچهها با حفظ موارد امنیتی و در وقتی که نوبتشان میشد؛ روزنامه را از دستشویی خارج میکردند و در مدت نهایت ۸ دقیقه اخبار را استخراج میکردیم و مجددا نفرات بعدی روزنامه را در همان محل اولیه جاسازی میکردند و بعدا امحا میشد. اخبار هم به دستههای مختلفی تقسیم می شد؛ اخبارداخل اردوگاه، سیاسی و ... .
چطور کلاس ها را برگزار می کردید؟
در مورد مسائل درسی؛ روند کار به این صورت بود که یک تیم مرکزی از کسانی که به نوعی مربی بودند تشکیل میشد و امور درسی برگزار می شد.
مهم ترین و خطرناک ترین بحث در رابطه با برگزاری کلاسها، جمع آوری برگه و خودکار و مداد برای نوشتن بود. برگهها از طریق نخهای پتو به هم دوخته میشد. از عکسهای رادیولوژی به عنوان جلد استفاده میشد. خودکار و مداد بسیار حیاتی بود و ما به شدت قدر آنها را میدانستیم.
روند کار برای به دست آوردن مداد هم بدین صورت بود که مجروحانی که به بیمارستان میرفتند، با استفاده از موقعیتهای مختلف مداد میآوردند. مدادی که به اردوگاه میرسید؛ با دقت فراوان مغزیاش خارج میشد و با برش این مغزی آن را در دفعات مختلف استفاده میکردیم. این برشهای مختلف مداد را در ظرفهای قطره چشمی بچههای مجروح نگهداری میکردیم.
باطریهای قلمی مستعمل که عراقیها در قسمت زبالهها میانداختند را جمع میکردیم. در نهایت سرعت و دقت آنقدر این باطریها را روی زمین سنگ می سابیدیم تا روکش روی باتری خارج شود؛ سپس ذغال درون آن را بیرون میآوردیم و مجددا روی زمین میسابیدیم تا نوکش همانند مداد تیز شود و دور آن را کاغذی میپیچیدم و استفاده میکردیم.
خودکار هایی که بچهها از بیمارستان میآوردند، استفاده میکردیم و جوهرش تمام میشد و این وضع خوبی نبود. بچهها به فکر افتادند تا از طریق راهی این جوهر خودکارها را احیا کنند. از جمله کارهایی که در این خصوص انجام شد و موفقیتآمیز بود؛ استفاده از زر ورقهای جعبههای سیگار بود. به این صورت که این زر ورق ها را روی شمع قرار میدادیم که دوده سیاهی تشکیل میشد. با انگشت، این دوده را تخلیه میکردیم. کف صابونی را از پارچهای میگذراندیم و با دوده سیاه مخلوط میکردیم. به این صورت مادهای خالص که حالت چسبندگی داشت و جامد بود، به دست میآمد. این ماده جامد به وسیله سرنگی تمیز – از بیمارستان خارج میشد- وارد لوله پلاستیکی خودکار میشد و به این صورت خودکار اردوگاهی ساخته میشد.
برای ساخت دفتر هم از کاغذهای سیمانی که در کارهای سازندگی اطراف اردوگاه بی استفاده میافتاد، استفاده میکردیم. به بهانه اینکه در اسایشگاه زیر پتوهایمان برای جلوگیری از رطوبت و نم استفاده کنیم. این کاغذها را با نخهای پتو به هم میدوختیم و ورق ورق میکردیم و برای دفاتر مرجع استفاده میکردیم.
از جمله اقدامات مهمی که در اردوگاه توسط اسرا انجام شد؛ تهیه دیکشنری انگلیسی به فارسی بود. برای انجام این مهم، یکی از سربازان عراقی که اهل بصره بود، به ما کمک کرد. از او خواستیم که دیکشنری که خودشان استفاده میکردند، را شبها به ما برساند و صبح به سرجای اولش برگرداند. این دیکشنری ۲۴۰۰۰ لغت داشت. ما توانستیم ۵۰۰۰ لغت مهم و پر کاربرد را استخراج کرده و در دفاتر خط کشی شده با نظم بسیار بنویسیم.
البته در این جا باید ذکر کنم که تمام این موارد باید به دور از چشم عراقیها انجام میشد. نگه داری اینها هم از اهمیت به سزایی برخوردار بود. غالبا این دفاتر مرجع را زیر زمین و یا در جعبههای مهتابی پنهان میکردیم.
در شرایطی که هم می خواستیم کلاسهای جمعی را بدون استفاده از خودکار و یا ورق برگزار کنیم؛ در محوطه اردوگاه در مساحتی به اندازه ۴۰۰ متر مینشستیم و از زمین خاکی به جای دفتر استفاده میکردیم.
آیا برای احیاء مناسبت های مختلف چه مذهبی و چه سیاسی، اقدام خاصی صورت می گرفت؟
مناسبتهای مختلف مانند دهه فجر و یا سالروز عملیاتهای موفق را با اجرای نمایشها در قالب تئاتر برگزار میکردیم. یکی از این نمایشهایی که در خاطرم هست و بسیار هم اثرگذار بود و بچهها بسیار از اجرای آن متعجب شده بودند را تعریف میکنم. قرار بود که یکی از اسرا؛ نقش یکی از سرهنگهای عراقی را بازی کند. با مهارت فراوان، یکی از بچهها با چوب یک کلت ساخت که شاید در نگاه اول متوجه غیر واقعی بودنش نمیشدی.
برای ساختن درجه های سرهنگ؛ روکش زرد رنگ سر سیگار را جدا کردیم و یک دایره از آن برش دادیم. سپس این دایره را به شکل ستاره چند پر درآوردیم و به عنوان سردوشی بر شانه آن اسیر چسباندیم. گریم بچهها برعهده من بود و من قبل از اسارت دوره گریم گذرانده بودم. گریم هم به صورت واقعی پیاده شد. نمایش در شرایطی شروع شد که درهای اسایشگاه بسته بود و هیچ عراقی در اسایشگاه تردد نداشت.
بازیگر نقش سرهنگ عراقی وارد صحنه نمایش شد. قیافه بچه ها در آن لحظات دیدن داشت. همه مات و مبهوت در حالی که به وجد آمده بودند متعجب از یکدیگر می پرسیدند:" این عراقی چگونه بیتشریفات و از درهای بسته وارد شده است؟" و اینچنین ما با امکانات اندک و با صرف ابتکار و خلاقیت، لحظاتی به یاد ماندنی را در یادها خلق کردیم.
هر هفته در اردوگاه ما مراسمی با نام "شام وحدت" داشتیم. هدف از این مراسم دورهم جمع کردن بچه ها و از آن مهمتر آشتی دادن بین کسانی که احیانا با هم قهر کرده و یا کدورتی داشتند بود. هر دو نفر از یک بشقاب برای صرف شام استفاده میکردند. برنامهریزی ما به این صورت بود که دو نفری که بینشان کدورتی پیش آمده را از عمد در کنار هم قرار دهیم. به این وسیله در یک بشقاب با هم غذا بخورند و به نوعی مجبور شوند با هم صحبت کنند و مقدمات آشتی فراهم می شد. این مراسم برای ما بسیار لذت بخش و شیرین بود.
البته باید بگویم که برای تدارک شام وحدت علاوه بر آن شام محدود و اندکی که به ما میدادند، از بودجه عمومی اردوگاه استفاده میکردیم و برای بهتر برگزار شدن این شام از آن استفاده میکردیم.
بودجه عمومی ؟
بودجه عمومی در واقع آن پس انداز بودجه توسط هر فرد بود. پول یا همان کوپنی به ارزش ۱٫۵ دینار به هر اسیر میدادند تا بتواند بعضی از ضروریات را تهیه کند. در هر آسایشگاه ما این بودجهها را پس انداز می کردیم و در مراسمات مختلف بنابه نیاز خرج میکردیم؛ مانند تهیه شکر.
برای تسلط بر شرایط سخت اردوگاه اقدام خاصی صورت می دادید؟
ما این اقدامات خاص را ابتکار می دانستیم. یکی از ابتکارها در اردوگاه ساختن "المنت" بود که میتوانستیم به وسیله آن غذا و چای را در آسایشگاه به دور از چشم عراقیها گرم کنیم. بسیار لذت بخش بود که به وسیله آن توانستیم بچهها را خوشحال کنیم.
در اردوگاه تعدادی از اسرا وظیفه داشتند که امور معمول اردوگاه را انجام دهند که به آنها کارگر اردوگاه گفته می شد. کارگران اردوگاه به دلیل آنکه در محوطه اردوگاه بیشتر تردد داشتند و در ارتباط بیشتری با سربازان عراقی بودند،کمتر از سوی عراقیها اذیت میشدند و در مواقع زیادی کارگران هم از تفتیش و بازرسی بدنی که معمول اردوگاه بود- در هنگام ورود و خروج از آسایشگاه بایستی انجام میشد- معاف بودند.
من هم یکی از کارگران اردوگاه بودم. روزی در حیاط اردوگاه مشغول کندن چالهای بودیم. چالهها برای کندن چاه فاضلاب بود. من به همراه چند تن از بچهها، یک قطعه سیم به طول یک یا یک و نیم متری را در زمین پیدا کردیم. همان لحظه جرقه ساخت المنت به وسیله این سیم در ذهنم زده شد. به دلیل اعتمادی که سربازان به ما داشتند؛ این سیم را مخفیانه وارد اسایشگاه کردیم. با یکی از دوستان در آسایشگاه فکر ساخت المنت را با این سیم مطرح کردم و او موافقت کرد.
در اردوگاه برای بچهها در سطلهای زباله، چای میآوردند. نصف این سطلها چای بود که به آن آب اضافه میکردیم. یک چای نه تلخ و نه شیرین که تقریبا ولرم بود را مینوشیدیم.
برای گرم کردن چای دست به کار شدیم. برای ساختن المنت به قرقرههای پلاستیکی، قاشق حلبی و میخ احتیاج داشتیم. این وسایل را به طور مخفیانه و از قبل پیدا و پنهان کرده بودیم. دو سر سیم را لخت کردیم. قرقرههای پلاستیکی را بین دو سر سیم گذاشتیم و با نخ بستیم. به وسیله میخ، قاشقها را سوراخ کردیم و سیم را از سوراخ قاشقها رد کردیم. قرقره ها را هم بین دو قاشق قرار دادیم و به سیم بستیم. یک سر سیم به سطل و سر دیگر به پریز برق وصل شد. این برق از موتور برق اردوگاه که بسیار قوی و بزرگ بود تامین شد.
همه در انتظار بودیم. بسیار هیجان انگیز و عجیب بود؛ بعد از گذشت چند دقیقه؛ صدای غلغل چای به گوشمان رسید و متوجه شدیم که چای به جوش آمده است. البته در این اتصال برق به پریز؛ شوک برق هم به من و دوستم وارد شد.
چای داغ را بین بچهها در اردوگاه تقسیم کردیم. دیدن خوشحالی بچهها بسیار دل انگیز بود. کسانی که مشکلات متعدد گوارشی داشتند؛ با نوشیدن چای داغ بسیار حس خوبی پیدا کردند.
بعد از مدتی در تمام آسایشگاه المنت ساخته و برای گرم کردن چای و غذای شام وحدت استفاده شد. به نظرم آن المنت از برکات برپایی شام وحدت بود.
این قبیل اقدامات چگونه انجام میپذیرفت که عراقیها از آن ها مطلع نمیشدند؟
تمام بچهها در اردوگاه و در هر آسایشگاه ملزم به حفظ موارد امنیتی بودند. رعایت مسائل امنیتی در اردوگاه ، به منزله حفظ جان تمام اسرا بود. ما تمام مسائل را رعایت میکردیم؛ اما در موارد متعددی این عنایات و معجزات الهی بود که حافظ جان بچهها از گزند سربازان عراقی بود. برای نمونه عرض میکنم؛ فضای اردوگاه به این صورت بود که یک حیاط حائل بین سه آسایشگاه در طرفین بود. ما سه رنگ سطل داشتیم، شش اسایشگاه به وسیله راهرویی مستطیل شکل با هم ارتباط داشتند.
نگهبان عراقی وظیفه داشت سرتاسر این راهرو را قدم بزند و کشیک بدهد. در مواقعی که یکی از اسایشگاهها برنامهای در حال اجرا داشت؛ آسایشگاه روبرویی موظف بود با نشان دادن و حرکت سطلها، وضعیت نگهبان را به اسایشگاه مربوطه گزارش دهد. برای مثال اگر نگهبان میایستاد، سطل سفید نشان داده میشد و اگر نگهبان حرکت میکرد، سطل زرد رنگ حرکت داده میشد. و بدین صورت ما با حرکت سطلها، وضعیت و رفتار نگهبان را حدس میزدیم.
اما به طور خاص؛ اشاره به خاطرهای میکنم که برایم فراموش شدنی نیست. عرض کردم که ما موارد امنیتی و حفاظتی را رعایت میکردیم. اما در موارد زیادی خداوند بود که به کمک ما میآمد. روزی من مامور شدم تا باغچه روبرویی یکی از آسایشگاهها را درست کنم. مشغول درست کردن باغچه بودم و همزمان هم، نگهبان عراقی در حال قدم زدن بود و به آسایشگاه نزدیک و نزدیکتر می شد. وقت اذان بود. اذان گفتن و حتی اقامه نماز جماعت به شدت ممنوع بود و نقض آن موجب شکنجهها و تنبیهات شدید گروهی میشد. در این حال، "نعمت"؛ یکی از اسرای اسایشگاه بدون توجه به وضعیت نگهبان عراقی؛ تمام قد ایستاد و مهیای گفتن اذان شد. همچنانی که او مقدمه میخواند، من سعی میکردم با ایما و اشاره فراوان به او بفهمانم که نگهبان عراقی در نزدیکی آسایشگاه است و هر لحظه نزدیکتر میشود. نگهبان عراقی متوجه حرکات من شد و اعتراض کرد که:" به کارت برس... چه می کنی؟ ...." و من هر لحظه به شدت نگرانی و ترسم افزوده میشد و مستاصل و پریشان مانده بودم چه کنم. نعمت بیتوجه به اتفاقی که در حال افتادن بود، با صدایی قرا و رسا اذان سر داد:" الله اکبر... الله اکبر..." در این هنگام نگهبان عراقی به مقابل آسایشگاه رسید. آنچه را که به چشم میدیدم نمی توانستم باور کنم... نگهبان عراقی گویی کر شده بود و از صدای اذان هیچ نمیشنید!!! من مات و مبهوت از اتفاقی که در مقابل دیدگانم رخ میداد سر تعظیم و بندگی به درگاه خدا فرود آوردم...(با بغض)
اقدامات افراد نفوذی که در میان شما بودند و برای بر هم زدن وحدت شما تلاش می کردند چطور انجام می گرفت؟ و چگونه خنثی می شد؟
ببینید جمله ای را که عرض میکنم شاید تنها آزادگان بتوانند درک کنند. اسارت برای ما برزخی بود برخلاف دنیا؛ که نتیجه اعمال خودمان، از خوب و بد، به عینه و در عرض گذشت مدت زمانی کوتاه میدیدیم. به این صورت که اگر کسی برای رضای خدا و کمک به اسرا و دوستانش، جان خود را به خطر میانداخت و مورد غضب عراقیها قرار میگرفت به سرعت طعم شیرین اجر و ثواب کار خود را میدید و بالعکس اگر کسی برای به دست آوردن تکهای بیشتر نان ؛ جان دوستان خود را به خطر میانداخت و مورد رضایت عراقی قرار میگرفت، به سرعت عذاب خدا را می دید.
در این راستا خاطرهای را بازگو میکنم... یکی از اتفاقات بسیار مهم که برای ما پیش آمد و در ذهن همه باقی ماند.
عراقیها به خون پاسدارها و بسیجیها تشنه بودند و اگر میفهمیدند که کسی پاسدار و یا بسیجی بوده؛ شکنجه های وحشیانه و شنیعی را اعمال میکردند.
یکی از بچههای اردوگاه، که من اسمش را نمیآورم. بعد از مدتی تغییر رویه داد و به من گفت قصد دارم هر روز یکی از فرماندهان پاسدار و بسیجی را لو دهم. ما سعی کردیم که او را از این کار زشت منصرف کنیم، اما او زیر بار نرفت و در ابتدا فرمانده گروهان خود را لو داد . عراقیهای بیوجدان؛ این فرمانده را عریان کردند و در میان محوطهای که با سیم خاردار پوشیده شده بود، غلتاندند و وحشیانه در این محوطه با هر آنچه که در دست داشتند به سرو صورتش میزدند. او را با آن وضعیت اسفناک در محوطه اردوگاه دواندند و صداهای ناله او برای ما که نمیتوانستیم کمکی به او کنیم زجر آورتر بود . در آخر که شکنجههایشان تمام شد، او را با پتو از روی زمین جمع کردیم چون جای سالمی در بدن او نبود.
کسی که باعث این اتفاق بود از خدا شرم نکرد و نترسید و نفر دوم و سوم را هم لو داد. هنوز چهره نفر سوم را فراموش نمیکنم؛ مظلوم، محجور با دستهای پینه بسته ناشی از زحماتی که در جبهه کشیده بود. شکنجه شدن نفر دوم و سوم موجب شد که عدهای از بچهها تصمیم بگیرند، شبانه با تیغ اصلاح، شاهرگ آن او را بزنند. به سراغ آن سه نفری که شکنجه شده بودند رفتیم تا برای این کار از آنها اجازه بگیریم. یکی از آن سه نفر گفت:" من او را به خدا واگذار میکنم و دوست ندارم کسی برای انتقام گرفتن اقدام کند." معنی این حرف را ما نتوانستیم با تمام وجود درک کنیم. تا اینکه دست انتقام خدا را نسبت به این فرد دیدم.
چند شب بعد و درست در شبی که قرار بود فردایش نفر چهارم لو برود؛ خوابیده بودیم که با صدای ناله و داد و بیداد این آقایی که بیرحمانه اسامی بچهها را افشا میکرد، از خواب پریدیم. عادت معمول در اسایشگاهها این بود که شبها به هیچ عنوان چراغها خاموش نمیشد و اصلا ممنوع بود.
این آقا صدایش را بلند کرده بود که:" به دادم برسید... اینها چراغها را خاموش کرده اند و میخواهند مرا بکشند... به دادم برسید. .." یکی از نگهبانان عراقی به سرعت وارد آسایشگاه شد و از طریق مترجم پرسید:"چه میگویی؟ کدام چراغها؟ اینجا که همه چراغها روشن است!؟" عراقی به صورت اسرا نگاه میکرد و میگفت:" اینها که همه خواب و بیدارند. چه کسی میخواهد تو را بکشد؟" مجددا فریاد زد:" مگر نمی بینی اینجا تاریک است؟! توهم با اسیران همدستی... می خواهید مرا بکشید." هیچکس متوجه نمیشد که او چه میگوید و این کارهایش برای چیست؟ نگهبان عراقی او را بلند کرد و به بیرون برد. در محوطه اردوگاه هم به دلیل توهین به عراقیها او را زدند در حالی که او همچنان میگفت همه جا تاریک است!!! صبح شد و همه جا روشن؛ مجددا عراقیها دلیل هیاهوی نیمه شب را از او پرسیدند و او همچنان ادعا میکرد همه جا تاریک است. چشمان این آقا سالم بود و هیچ کس نمی توانست درک کند که چرا میگوید من جایی را نمی بینم . او به واقع کور شده بود و در آن هنگام ما به یکباره به یاد جمله آن اسیری افتادیم که گفته بود "من او را به خدا واگذار می کنم و دوست ندارم کسی برای انتقام گرفتن اقدام کند... " همه با سکوت معنی داری به هم نگاه میکردیم و یادمان آمد که امروز قرار بود یک نفر دیگر لو برود و شکنجه شود.
عراقی ها با فکر اینکه به مسخره گرفته شدهاند، او را تا سرحد مرگ زدند و به سلول انفرادی منتقل کردند. پس از مدتی او را از انفرادی به بخش عمومی منتقل کردند. او دیگر نابینا بود و جایی را نمیدید. برای انجام کارهای معمولش نیاز به کمک داشت و این بچهها بودند که به او کمک میکردند. بسیاری از مواقع همان سه نفری که شکنجه سختی شدند با نهایت دلسوزی او را کمک میکردند؛ به حمام میبردند و کارهای روزمره اش را انجام میدادند.
این اتفاق به واقع جایگاه حق الناس را برای ما نشان داد. از این دست موارد و اتفاقات بسیار زیاد بود که بچهها اجر ثواب و عذاب را همان جا از طرف خدا میگرفتند.
همه چیز در اسارت وجود و حضور خدا بود و حق به حقدار میرسید. اسارتمان با خدا شروع شد و با واسطه خدا هم تمام شد.
وضعیت بهداشتی اردوگاه چگونه بود؟
حمام در اردوگاه به این صورت بود که هر سه نفر به مدت ۵ دقیقه میتوانستند حمام کنند. آنقدر عجله میکردیم که در این ۵ دقیقه به سرعت کارمان را انجام دهیم. هنوز هم عادت عجله کردن در بین بچه های آزاده وجود دارد و ناشی از همان وضعیت در اسارت است. درباره اصلاح سر و صورت هم هر تیغ برای اصلاح ۱۲ نفر بود. هر نصفه تیغ را شش نفر استفاده میکردند. نصفه تیغ به سرعت کند میشد و نفرات آخر با سر و صورت خونی اصلاح میشدند. برای رعایت عدالت بین بچهها، هر صف شش نفره بین بچهها به صورت چرخشی بود و اگر فرضا نفر اول با تیغ تیز اصلاح می شد بعد از ششمین بار نفر ششم بود.
چه مدت در تکریت ۱۱ به سر بردید؟
از اواخر اسفند ماه ۱۳۶۵ که به تکریت آمدم تا ۱۹ دی ماه ۱۳۶۸٫ بعد از آن به اردوگاه ملحق ب در فاصله ۳۰۰ کیلومتری اردوگاه منتقل شدم تا روز آزادی.
چه دلیلی باعث انتقال شما به ملحق-ب شد؟
به دلیل رعایت نکردن مسائل حفاظتی و امنیتی فعالیت های اردوگاهیمان لو رفت و ما را به اردوگاه ملحق ب بردند. البته ما در تیم مرکزی که فعالیتها را در کنترل و برنامه ریزی داشت؛ افراد معتمد را انتخاب میکردیم. اما برای انجام یکسری از امور فرهنگی؛ یکی از اعضاء امور حفاظتی را بیاهمیت دانست و همین بیاحتیاطیاش موجب شد تا توسط عراقیها شناسایی شود و پس از تحمل شکنجه اسامی تمام افراد تیم را افشا کند. من هم یکی از این افراد بودم که شناسایی شدم و منتقل شدم.
*سایت سجاد
کد خبر 319958
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۹
- ۰ نظر
- چاپ
در این هنگام نگهبان عراقی به مقابل آسایشگاه رسید. آنچه را که به چشم میدیدم نمی توانستم باور کنم... نگهبان عراقی گویی کر شده بود و از صدای اذان هیچ نمیشنید!!! من مات و مبهوت از اتفاقی که در مقابل دیدگانم رخ میداد سر تعظیم و بندگی به درگاه خدا فرود آوردم...