*به سمت پاسگاه، کوکتل مولوتف پرتاب می کردم
سال 57 در اوج انقلاب، 8 ساله بودم و به اقتضای سنی که داشتم نمی توانستم در متن حوادث و فعالیتهای انقلاب باشم. پدرم قالب بند ساختمان بود و در شهرهای متعددی در اطراف تهران کار می کرد. ارتباط من با اتفاقات آن روزها و حال و هوای انقلاب در همین محله برقرار شد. گرچه سن و سال کمی داشتم اما دوست داشتم در بین کسانی که در متن فعالیتهای انقلاب قرار دارند حضور داشته باشم. برخی از دوستانم که از دوران انقلاب با هم بودیم در جبهه به شهادت رسیدند. یکی از آنها شهید داوود بشارتی بود که به عنوان مسئول بچه های فعال انقلابی در محل در بین ما حضور داشت. یعنی هماهنگی ها را انجام می داد.
اوایل بهمن ماه سال 57 در اوج راهپیمایی ها با همان حال و هوای کودکی، کارهای خطرناکی انجام می دادم و سعی می کردم به نوعی خودم را در فعالیتهای مردمی شریک بدانم. نزدیک به میدان گلچین در منطقه فلاح یک پاسگاه نظامی بود که کسی جرات نزدیک شدن به آنجا را نداشت اما با بچه ها کاری نداشتند. چند کوکتل مولوتف درست کردیم که من آنها را به سمت پاسگاه پرتاب کردم که وقتی به در اصلی اصابت کرد منفجر شد. مامور پاسگاه که با اسلحه، نگهبانی می داد شوکه شد و بعد از چند لحظه من را دنبال کرد. هوا سرد بود و برف هم می آمد اما من دمپایی پوشیده بودم که مجبور شدم آنها را از پا در بیاورم و پا برهنه فرار کنم. با این حال و هوا دوران کودکی ام گذشت و پس از مدتی هم برای ادامه زندگی به سمت پاسگاه نعمت آباد نقل مکان کردیم. بعد از انقلاب و زمانی که جنگ ایران و عراق به اوج خود رسیده بود، در بسیج آن محل به نام پایگاه شهید چمران فعالیت هایم را آغاز کردم. پیرمردی به نام قاسمی که بعدها به شهادت رسید طوری با نوجوانان برخورد می کرد که همه جذب پایگاه شده بودند. در آنجا به عنوان مسئول تبلیغات پایگاه انتخاب شدم.
مسئولیتهای متعددی در پایگاه بسیج داشتم و دو سال مسئولیت آموزش نیروهای جذب شده را بر عهده گرفته بودم. نیروها را بعد از ساماندهی، برای طی آموزشهای نظامی به علی آباد قم می بردیم. حسن نوروزی، مسئول آموزش نظامی ناحیه بسیج بود که بعد ها در عملیات والفجر8 به شهادت رسید.
*شناسنامه ام را دستکاری کردم
حدود سال 62 گرچه محصل و 13 ساله بودم اما اشتیاق فراوانی به حضور در جبهه داشتم با این حال با مخالفت شدید اعضای پایگاه و خانواده ام روبرو شدم. تا اینکه سال 64، با اصرار فراوان و با توجه به فعالیتهایی که در پایگاه داشتم، آقای خلیل خانی- مسئول اعزام پایگاه- مقدمات اعزام من را فراهم کرد. آن روزها فعالیت در پایگاه ارزش بالایی داشت و شور و هیجان ناشی از دفاع مقدس تمام زاویه های زندگی مردم را تغییر داده بود. اگر فرهنگ حاکم بر آن روزها را دوباره بازسازی کنیم قطعا خیلی از مشکلاتمان حل خواهد شد. بهمن ماه سال 64، بعد از عملیات والفجر8 از طریق پایگاه ابوذر با جبهه اعزام شدم. البته وقتی برای اعزام اقدام کردم به دلیل سه ماه کم بودن سن، با اعزام من مخالفت کردند اما با هر روشی بود شناسنامه ام را تغییر دادم و رضایتنامه ای با دستخط خودم نوشتم و خودم هم امضا کردم. به دلیل سن کمی که داشتم پدرم با اعزام من مخالف بود اما مادرم حرفی نداشت. به هر ترتیب به گردان حبیب، لشکر27 محمد رسول الله اعزام شدم. فرمانده گردان، شهید فارسی بود. من به عنوان کمک آرپیجی زن انجام وظیفه می کردم.
*حاج داوود حیدری، فوق العاده بود
در گردان زهیر، لشکر 10 حضرت سیدالشهدا (ع)، مصاحبت و مراوده زیادی با حاج داوود حیدری داشتم. نورانیت خاصی در چهره اش موج می زد. نه تنها من، بلکه همه کسانی که او را دیده بودند، شیفته اش شده بودند. همیشه سعی می کردم در کنارش باشم. برای آموزش در منطقه سوسنگرد حاضر شدیم. در اطراف آن، خانه های مسکونی اعراب بومی منطقه قرار داشت. در یک قسمت از این منطقه تالابی به نام گاوخونی وجود دارد که گل و لای زیادی داشت. شهید حاج داوود حیدری به همه فرمان داد که به داخل آن بروند و برای اینکه بچه ها نیرو و توان بیشتری را احساس کنند، خودش به عنوان اولین نفر به داخل آب رفت. تجهیزات زیادی را به همراه داشتیم و واقعا سنگین شده بودیم. مجبورمان کرد تا حدود 2 کیلومتر را در آن مسیر حرکت کنیم. شهید حیدری در حین آموزش می گفت که وقتی در شرایط واقعی عملیات قرار بگیرید، متوجه می شوید که این مانورها چقدر می تواند به درد شما بخورد. واقعا هم همینطور شد.
*حاج علی فضلی به دیدار رزمنده ها آمد
در اعزام اول، چند ماه در جبهه حضور داشتم و به دلیل فشردگی ماموریتها، آموزش خاصی را طی نکردم. اما در اعزام دوم در سال 65 که به لشکر 10 حضرت سیدالشهدا، منتقل شدم، آموزش کاملی را به مدت دو ماه در مناطق مختلف طی کردم و برای عملیات بیت المقدس 4 آماده شدم. سردار فضلی فرماندهی عملیات را بر عهده داشتند. به یاد دارم صبحگاهی را برگزار کردند که حاج صادق آهنگران آمد و رزمنده ها با حاج علی فضلی دیدار کردند تا برای اجرای عملیات اعزام شوند. استقرار ما در یکی از خانه های ویران شده در خرمشهر بود. یک شب را به همراه گردان در آن خانه ها گذراندیم. نیمه های شب، فرماندهان آمدند و همه را توجیه کردند. مسئول دسته، شخصی به نام اژدری بود که از بچه های نظرآباد بود. 90 درصد بچه های لشکر10 از بچه های کرج بودند. بچه ها را جمع کردند و توجیه عملیاتی آغاز شد. قبل از شروع عملیات، من به همراه دو سه نفر از دوستان دور هم نشسته بودیم و صحبت می کردیم. به یاد دارم همه از ستون پنجم حرف می زدند و جاسوسانی که در بین رزمنده ها بودند. من به عنوان آرپیجی زن در این عملیات حضور داشتم و رزمنده های به نام مجید عالی نصب و یکی از بچه های زنجان به عنوان کمک های من بودند.
*عملیاتمان لو رفت
گفته بودند که ساعت 2 شب عملیات آغار خواهد شد اما ساعت 10 نیروهای عراقی به ما پاتک زدند. ظاهرا دو گروهان از نیروهای گیلان و مازنداران وارد عملیات شده بودند اما موفق نبودند و به هر ترتیب عملیات لو رفته بود و پاتک شدید عراقی ها و حجم مجروحیت در بین رزمنده ها آنقدر بالا بود که فرماندهان به این نتیجه رسیدند که منطقه برای ماندن، مناسب نیست. حدود ساعت 3 نیمه شب، به جای اینکه به سمت عراقی ها حمله کنیم، مجبور شدیم از خرمشهر خارج شویم. یکی از ویژگیهای حاج داوود حیدری این بود که اصلا اجازه نمی داد نیروها مجروح شوند و دچار تلفات بشویم. اعتقاد داشت برای تک تک نیروهای تحت امر خود مسئولیت دارد و فردای قیامت باید پاسخگو باشد. به همین دلیل دستور داد تا نیروهای تحت امرش هرچه سریعتر به عقب برگردند. فرمانده گروهان ما شخصی به نام محمود دورودیان بود. حدود 400 نفر با تجهیزات بوسیله کامیون از آن منطقه خارج شدیم و در 5 کیلومتری خرمشهر در داخل لوله هایی با قطر 5/1 متر و طول 20 متر مستقر شدیم.
از نیروهایی که در عملیات با عراقی ها درگیر شده بودند خبر نداشتیم اما زمزمه هایی را شنیده بودیم که عملیات لو رفته و خسارت زیادی را متحمل شده ایم. حدود ساعت6 صبح بعد از نماز صبح هواپیماهای عراقی منطقه ای را که در آن مستقر شده بودیم را با خاک یکسان کردند. صدای انفجارها بسیار زیاد بود اما خوشبختانه گروهان ما تلفاتی نداشت چون به موقع منطقه را ترک کردیم. بعدها متوجه شدیم رزمنده های لشکر31 عاشورا و تعدادی از نیروهای گیلان و مازندران که در کمین دشمن قرار گرفته بودند، تلفات سنگینی دادند. موفقت آمیز نبودن عملیات، دلایل متعددی داشت اما مهمترین این دلایل امکانات و تجهیزات فوق العاده نیروهای عراقی بود و علاوه بر این وجود ستون پنجم در بین نیروهای خودی نیز ضربه های مهلکی را به نیروهای ما وارد کرد.
*صحنه هایی که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود
به هرترتیب، به دلیل اینکه محل آن کانالها خطرناک بود، فرمانده تصمیم گرفت به صورت شبانه نیروها را با کامیون به منطقه ای به نام کوثر منتقل کند. این منطقه بین امیدیه و اهواز قرار داشت. در فضایی مانند جنگل و در میان درختان نخل اسکان پیدا کردیم. تا شروع عملیات کربلای5 در آنجا بودیم. در حالی که عملیات کربلای5 شروع شده بود ما به عنوان نیروهای مرحله دوم عملیات، وارد شدیم. سه خط از خاکریزهای عراقی ها را به سمت جلو حرکت کردیم و رد کردیم تا اینکه باز هم در کمین عراقی ها گرفتار شدیم. صحنه هایی که هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود. عراقی ها تیربارهای خود را در عمق نیم متری و در درون زمین کار گذاشته بودند یعنی در هنگام شلیک، گلوله ها فقط یا 10 یا 20 سانتیمتر از سطح زمین فاصله داشتند. اگر روی زمین می خوابیدیم، تیر مستقیم به سر اصابت می کرد و اگر می ایستادیم پاهایمان مورد اصابت قرار می گرفت. صحنه های بسیار سخت و دردناکی را می دیدم. نیروهای زیادی در آنجا به شهادت رسیدند.
این شرایط ادامه داشت تا اینکه رزمنده ای به نام اسماعیل اسکندی، یکی از نیروهای زبده آرپیجی زن حدود 100 متر را بصورت سینه خیز به سمت راست تیربارچی عراقی حرکت کرد و با یک شلیک او را خفه کرد. فرمانده گروهان گفت که گروهان تعاون در حال آمدن است و ما باید پیشروی کنیم و با همان نیروها تا خط هفتم جلو رفتیم. دستور این بود که پس از حضور ما در خط هفتم، گروهان حضرت علی اصغر (ع)، اصطلاحا به صورت گازانبری نیروهای عراقی را با مشکل روبرو کند که به هر دلیلی بود آنها به منطقه مورد نظر نرسیدند و به دستور فرمانده گروهان، ما مجبور شدیم کار آنها را انجام دهیم. در حین برگشت، باید کار پاکسازی را هم انجام می دادیم و گفته بودند که به دلیل شرایط خاص از اسیر گرفتن خودداری کنیم چون برخی از نیروهای عراقی واقعا اندام درشتی داشتند و شاید برای رزمنده های ما مشکل بوجود می آوردند. در حال پاکسازی وضعیت طوری بود که برخی از عراقی ها در سنگرشان خوابیده بودند و خیالشان راحت بود. بچه ها هم با انداختن نارنجک و تیراندازی همه شان را غافلگیر می کردند. به دلیل ضربه ای که تیربارچی عراقی، در اواسط عملیات به ما وارد کرد، در زمان بازگشت وقت، کم آوردیم و در خط سه عراقی ها با سپیده دم روبرو شدیم. آقای دورودی، فرمانده گروهان به چند نفر گفت که او را کمک کنند تا محاصره عراقی ها را بشکنند. چون واقعا تعداد عراقی ها زیاد بود و تجهیزات فراوانی داشتند. من به همراه چند نفر دیگر، داوطلب شدیم تا خط را بشکنیم و نیروها را از محاصره خارج کنیم. به هر ترتیب با لطف و عنایت اهل بیت، برگشتیم.
*در حالی که "شهادتین" می گفت به شهادت رسید
روحیه ایثار موجود در رزمنده ها واقعا توان بالایی را به انسان تزریق می کرد. من به عنوان یکی از خط شکنان، آرپیجی را به همراه خرج برداشتم و به سمتی که تانکهای عراقی بودند، حرکت کردم. رزمنده ای به نام شهید اسماعیل بابایی به عنوان کمک آرپیجی زن خرج ها را به من می داد. می دیدم دائم در حال ذکر گفتن است و حال خاصی دارد. به لطف خدا 7 تانک عراقی را مورد اصابت قرار دادیم و همین باعث شد تمرکز نیروهای عراقی از هم بپاشد. اسماعیل بابایی یک لحظه از من فاصله گرفت و گلوله تانک عراقی به نزدیک او اصابت کرد و ترکش مستقیم باعث جراحت شدید گردن وی شد. خونریزی شدیدی داشت و در حالی که "شهادتین" می گفت به شهادت رسید. خیلی ناراحت شدم. ایستادم که به سمت تانک عراقی شلیک کنم اما گلوله مستقیم تانک عراقی به چند متری من اصابت کرد و یک ترکش به ناحیه پهلوی راستم اصابت کرد و دقیقا به کنار آن شهید پرتاب شدم. دیگر متوجه هیچ چیزی نشدم و چشمهایم را به زحمت باز کردم و دیدم که چند نفر اطراف من هستند. شبیه نیروهای ما نبودند. دقت کردم و متوجه شدم که نیروهای عراقی هستند و بالای سر بچه ها تیر خلاصی می زنند.
*نیروی بعثی، لوله اسلحه را در دهانم گذاشت
یکی از نیروهای بعثی با قنداق اسلحه به شکم شهید بابایی زد، خب او شهید شده بود و واکنشی نشان نداد. آمدند بالای سر من. به دلیل خونریزی شدید از ناحیه قفسه سینه و پهلو، هیچ توانایی نداشتم که جابه جا شوم یا چشمانم را باز کنم. نیروی عراقی، لوله تفنگ را به درون دهان من گذاشت و آماده شلیک بود. در همین لحظه، صدای سوت خمپاره ای بلند شد و این عراقی روی خاک دراز کشید و خدا خواست که به سمت پایین خاکریز دراز بکشد و گرنه اگر نزدیک سر من دراز می کشید کاملا متوجه می شد که من نفس می کشم. بعد از چند لحظه، راهش را گرفت و رفت و این بود که از شهید بابایی و دوستان دیگرم جا ماندم. واقعا شهادت را به این راحتی به کسی نمی دهند و کسانی این موضوع را درک می کنند که آن روزهای جبهه را از نزدیک دیده باشند.
*با تمام توان به سمت نیروهای خودی شروع به دویدن کردم
مدتی را بیهوش شده بودم و وقتی به هوش آمدم دیدم که در فاصله 500 متری، نیروهای خودی با بعثی ها درگیر هستند اما من در بین نیروهای بعثی بودم. به اطرافم نگاه کردم کردم و دیدم که چندین نفر از هم گروهانی های من شهید شدند. با هر زحمتی بود، به بالای خاکریز آمدم. حدود 300 عراقی، در کل منطقه پخش شده بودند. فرمانده گروهان، قبلا به ما دستور داده بود که موهای سر و صورتمان را بتراشیم. همین موضوع کمک بزرگی به من کرد. خب بسیاری از کسانی که از بین ما اسیر می شدند، اگر ظواهرشان به نیروهای سپاه بیشتر نزدیک بود، خیلی اذیتشان می کردند. من یک زیرپیراهن سفید داشتم و با سر و صورت تراشیده از خاکریز بالا آمدم و تا انتهای خاکریز پیاده رفتم. در لحظات اول اصلا تصور نمی کردند که من ایرانی هستم اما اگر فرار می کردم حتما متوجه می شدند. تصمیم گرفتم روی خاکریز دراز بکشم و منتظر فرصت باشم. در یک لحظه، چند هواپیما در آسمان منطقه ظاهر شدند. در لحظه اول که هواپیماها به روی زمین شیرجه زدند تیراندازی بین دو جبهه قطع شد، چون فکر همه به هواپیماها مشغول می شد. در ثانیه های اول کسی نمی دانست، این هواپیمای کجاست. بعد از اصابت و شلیک موشک متوجه می شدند که هواپیمای عراقی است یا ایرانی. این لحظه ای که هواپیماها وارد منطقه شدند به نفع من تمام شد و با تمام توان به سمت نیروهای خودی شروع به دویدن کردم که در بین مسیر عراقی ها متوجه حضور من شدند و من را به رگبار بستند. من هم به سختی خودم را به داخل گودالی پرتاپ کردم و در همان لحظه گلوله ای به لگن من اصابت کرد. از یک طرف رفت داخل و از طرف دیگر بیرون آمد. جالب اینکه در لگن انسان حفره ای وجود دارد که گلوله از این طرف وارد و دقیقا از داخل آن حفره خارج شد و فقط ماهیچه بدنم را تکه تکه کرد و خونریزی شدیدی دوباره به راه افتاد اما به استخوان های آن آسیبی نرسید.
گفتگو از: میثم امینی / سایت ساجد