«به سيمناري در مشهد دعوت شده بودم. از لشکر اجازه گرفتم و آمدم تبريز. رفت و برگشتمان با هواپيما بود. آنجا هم ما را به يك هتل چهار ستاره بردند كه امکانت خوبی هم داشت. براي من كه مدت زيادي در منطقه بودم، سفر لذتبخشي بود. چند روزي آنجا بوديم و برگشتيم.
آقا مهدي، اولين حقوق سپاهش را گرفته بود. به ما گفت: «امروز همه مهمون من، ميخوام همه رو جيگر مهمون كنم.» خيلي سر حال بود. ما را صبحانه جگر مهمان كرد، سر صبحانه، همينطور كه مشغول خوردن بوديم، پرسيد: «خُب، آقاي الموسوي، تعريف كن ببينم، از سمينار مشهد چه خبر؟» با آب و تاب گفتم: «آقا مهدي، سمينار نگو، بگو دومينار. عجب سميناري بود. با هواپيما بردنمون و رفتيم هتل چهار ستاره و خلاصه همه چيز به راه بود.» تا اين ها را گفتم، قيافهاش در هم رفت. حرفهايم كه تمام شد، همينطور كه سيخها دستش بود، گفت: «آقاي الموسوي! اين سيخها رو ميبيني؟ روز قيامت اينها رو توي بدنت فرو ميكنن. شما ميتونستي با اتوبوس بري، با اتوبوس هم برگردي.» گفتم: «من كه هواپيما نگرفتم، برامون گرفته بودن.» سعي كردم خودم را تبرئه كنم، اما او با ناراحتي گفت: «شما يه انسان بالغ هستي، وقتي يه جايي رو ميتونيم با اتوبوس بريم، چرا با هواپيما و پول ملت بريم؟ وقتي ميتونيم توي هتل معمولي بخوابيم، چرا بريم هتل چهار ستاره؟» ميگفت چون مأموريت بوده و از بيتالمال خرج شده، نبايد ميرفتي.»