گروه تاریخ مشرق- دکتر سید عبدالله انوار، پژوهشگر، مصحح و نسخه شناس پر آوازه ایران، از دوستان صمیمی و قدیمی جلال آل احمد است. دوستی آن دو از عضویت در حزب توده آغاز و تا پایان حیات جلال ادامه می یابد. منقولات دقیق و گویای او از دیدگاههای فرهنگی و سیاسی جلال در واپسین سالهای حیات، عاملی در شفاف شدن مبانی و چند و چون نظریه او در آن دوره است. گفت و شنود پرنکته ما با دکتر انوار در پی می آید.
شما از دوستان نزدیک مرحوم جلال آل احمد در یک بازه زمانی نسبتا طولانی بوده اید. آشنایی شما با او به چه زمانی برمیگردد و چگونه؟
من در سال 1320، در حزب توده عضو بودم و مرحوم آلاحمد را فقط از روی اسم میشناختم. در دانشسرای عالی ریاضی میخواندم و آلاحمد ادبیات میخواند.
دقیقا در چه سالی؟
سال 1323. من و آقای رحیم ایروانی، صاحب کارخانه کفش ملی در سالهای بعد، که آن روزها همکلاسی بودیم، داشتیم خودمان را برای امتحان مدرسه حقوق آماده میکردیم. یادم هست اردیبهشت بود و معلمها اعتصاب کرده بودند. آلاحمد در حزب توده خیلی فعالیت میکرد. ما خیلی به سفت و سختی او نبودیم. حزب توده قصد داشت از اعتصاب معلمها به نفع خودش بهرهبرداری کند و آلاحمد به دانشکده حقوق آمد. من و ایروانی آن روز به دانشکده حقوق نرفتیم و در باشگاه درس میخواندیم. آلاحمد آمد و به ما گفت: چون همه اساتید اعتصاب کردهاند، دانشکده حقوق هم باید اعتصاب کند. من گفتم: درسهای حقوق سخت است و نمیشود هی اعتصاب کرد، ما امتحان داریم. آلاحمد گفت: تو عضو حزب توده هستی، چرا؟ گفتم: چه ربطی دارد؟ گفت: حزب توده دستور داده است... دستور حزب برای همه اعضا خیلی مهم بود و درنتیجه ما هم از فردا اعتصاب کردیم و رابطه ما با هم محکمتر شد.
آلاحمد در حزب توده چه فعالیتی داشت؟ چقدر پیشرفت داشت؟
نویسنده بود و کتاب و مقاله مینوشت و انتشارات حزب توده را هم چاپ میکرد و برای خودش در حزب اسم و رسمی داشت.
خود شما، چه شد به حزب توده رفتید؟
در سالهای 1320 اوضاع جوری بود که هر آدم فهمیده و درسخواندهای، دیگران را تشویق میکرد تا عضو حزب توده شود، از جمله دکتر محمود صناعی، دکتر شهید نورائی که استادان ما بودند. هنوز هم معلوم نبود که حزب توده دارد دنبال شوروی میرود. تا فهمیدیم آمدیم بیرون. من حتی هفت هشت ماه زودتر از آلاحمد خودم را کنار کشیدم. آلاحمد همه زندگیاش را روی حزب توده گذاشته بود، ولی من فقط یک شاگرد محصل و عضو سازمان جوانان حزب توده بودم. دو جا هم درس میخواندم و خیلی وقت این کارها را نداشتم. تنها خاصیتی که حزب توده برایم داشت این بود که چون ما را مجبور میکردند کتابهای چپ را بخوانیم که اغلب به زبان انگلیسی بودند، زبانم خیلی پیشرفت کرد! برنامهریزی حزب توده خیلی دقیق و منظم بود و آدم باید دائماً میخواند، مینوشت و سخنرانی میکرد. همه اینها کمک بزرگی بود.
علت اصلی کنارهگیری آلاحمد از حزب توده چه بود؟
علت اصلی کنارهگیری او و کل انشعابیون از جمله خلیل ملکی، وابستگی حزب توده به شوروی بود. کیانوری و کامبخش علناً سنگ روسیه را به سینه میزدند. قضیه نفت شمال هم که پیش آمد، موضعگیریهای حزب توده ماهیت آن را روشنتر کرد. از حزب توده که بیرون آمدم، برای همیشه دور حزب و گروه از هر سنخ و دستهای را خط کشیدم، ولی خلیل ملکی، آلاحمد و بقیه انشعابیون برای خودشان گروه جدیدی را تشکیل دادند و حزب توده هم تا توانست آنها را کوبید. البته آنها هم کم نمیآوردند تا جایی که حتی رادیو مسکو هم حمله به اینها را شروع کرد! همین حالا هم عدهای از کسانی که به آلاحمد فحش میدهند، دنباله همان خط هستند، چون انشعابیون نقاط ضعفی از حزب را برملا میکردند که همه را بهتزده میکرد. خود احسان طبری هم اعتراضات زیادی به حزب داشت، ولی شهامتش را نداشت که کنار بکشد. حزب توده نفهمید در کشورهای زخمخورده و استعمارزده اگر به ملیت و کشور ضربه بزنی، مردم واکنش نشان میدهند و حزب توده وابسته به روسیه بود که البته آن روزها جز معدودی به این نکته پی نبرده بودند و بعدها تاریخ اثبات کرد این فرضیه صحیح بوده است. در دوره دکتر مصدق باز هم در حزب توده انشعاب پیدا شد و این شاخه جدید تا توانست مصدق را کوبید. آن روزها معلم بودم و مدرسهام هم ته دروازه دولاب بود. مدتی که گذشت عدهای در داخل حزب توده سر و صدا کردند که این آدم دارد علیه امپریالیسم مبارزه میکند. چرا حزب به او هم حمله میکند؟ و به این ترتیب باز هم عدهای از حزب کنار کشیدند.
علت پیوستن انشعابیون به حزب زحمتکشان و دکتر بقایی چه بود؟
چون در آن روزها دکتر بقایی هم با تودهایها مبارزه میکرد هم با دستگاه و مخصوصاً با رزمآرا که رئیس ستاد ارتش بود و همین طور با دکتر اقبال. بقایی خودش نظریهپرداز نبود و کسی را هم در حزب نداشت که بتواند این کار را انجام بدهد، به همین دلیل وقتی این گروه به حزب زحمتکشان رفتند، بقایی عملاً منزوی شد و نسل جوان که دنبال نظریه وتئوریِ جدید بودند به اینها گرایش پیدا کردند. مخصوصاً که اینها کار حزبی را خیلی بهتر از بقایی بلد بودند. بقایی اصلاً در برابر خلیل ملکی حرفی برای گفتن نداشت و به همین دلیل سعی کرد زیر پای نیروی سوم را جارو کند.
تحلیل شما از شخصیت دکتر بقایی چیست؟
به نظر من اندیشمند که نبود هیچ، سیاستمدار هم نبود. روحیهاش شبیه همان لاتهایی بود که جلوی حزب زحمتکشان جمع میشدند و بحث میکردند. دست به کشتنش هم بد نبود. بزن بهادر بود. جوری نبود که بشود با بحث و حرف قانعش کرد. خدا نمیکرد با کسی دشمن میشد، تا او را از بین نمیبرد، دست برنمیداشت. خلیل ملکی اهل نظریهپردازی، بحث و استدلال بود و بدیهی است زیر بار ریاست چنین فردی نمیرفت.
چه شد جلال آلاحمد، البته به ترتیبی که خودش گفت و ظواهر نشان میداد، سیاست را کنار گذاشت؟
خسته شده بود، مخصوصاً بعد از 28 مرداد ساواک هم خیلی آزارش میداد. چون رژیم شاه همه همتش را صرف قلع و قمع تودهایها کرد، کاری به جلال و انشعابیون نداشت، چون اینها محکم جلوی حزب توده ایستاده بودند...
اما آلاحمد چندان هم مطلوب رژیم نبود...
همین طور است. او را فقط به این دلیل که توی روی حزب توده ایستاده بود تحمل میکردند، والا ابداً دل خوشی از او نداشتند، مخصوصاً که اهل باج دادن به رژیم هم نبود، در حالی که خلیل ملکی حتی یک بار با شاه ملاقات هم کرد! آلاحمد انسان آزادهای بود و وقتی حرف از تن ندادن به پستی و نوکر حاکم نبودن و ضدیت با مقامپرستی و پولپرستی میزد، دنبال پول، مقام و وجاهت نبود و واقعاً اعتقاد داشت. گاهی تحلیل غلط میکرد، ولی وقتی متوجه میشد با صراحت برمیگشت، اما به خاطر مصلحتطلبی و حفظ وجاهت سکوت نمیکرد.
در مورد مشروطیت و آزادیهای سیاسی هم همین صراحت را داشت؟
بله، میگفت این مشروطیت وام گرفته از غرب، سرپوشی برای جنایات رژیم شده است، چون ناصرالدینشاه دستکم ادعا نمیکرد به مردم آزادی داده است. میگفت: داخل این مشروطه، استبدادی هزار بار بدتر از استبداد قجری است.
گرایش او به مذهب هم احتمالاً ریشه در همین اعتقاد دارد. اینگونه نیست؟
بله، میگفت هیچ چیز جز مذهب نمیتواند ارزشها را زیر و رو کند و جامعه ما بدون تغییر ارزشها راه به جایی نمیبرد. من میپرسیدم: چرا نمیگویی اخلاق؟ میگفت: چون در اخلاق آخرت وجود ندارد و در نتیجه ضمانت اجرایی ندارد. میگفت: یک آدم مذهبی واقعی مستکبر نیست، جاهطلبی ندارد، حقوق دیگران را تضییع نمیکند، بچههایش مثل شاهزادهها دزد نیستند! میگفت: هیچ چیزی جز دین حقیقی ضمانت اجرایی ندارد.
یک جور آرمانشهر...
بله، در آرمانشهر دینی او حاکم بند مادیات و امور دنیوی نیست و بر اساس احکام شرع عمل میکند. میگفت: امروز اگر حاکم دینی زمام امور را در دست بگیرد، قصه تمام حاکم و خلفای جور را میداند و متوجه هست که اگر به اسم دین خراب کند، مردم تحملش نمیکنند، او عاقبت همه حکومتها و حکام را میداند. میگفت باید تلاش کنیم مذهب حقیقی را حاکم کنیم تا رشوه، دزدی، دروغ و... از بین برود. میگفت: انسان تا عمیقاً مذهبی نباشد، به ضرب و زور قانون نمیشود همیشه و همه جا جلوی خلافش را گرفت. معتقد بود ترس از آخرت است که میتواند مهار انسان را بکشد.
به نظر شما خودش هم اعتقاد دینی داشت؟ خودتان علائمی دیدید؟
بله، این اواخر یادم هست کسی در باره یکی از امامان یک شوخیای کرد و جلال حسابی از کوره در رفت. بر این مسائل حساس شده بود.
شما گهگاه، از موضع علمی و دوستی، بر اندیشهای جلال نقد داشتهاید. موج گسترده نقد در باره غربزدگی وپس از آن درخدمت وخیانت غروشنفکران را چگونه تحلیل میکنید؟
خصلت
جلال این بود که وقتی در راهی میافتاد،
پدال گاز را تا آخر فشار میداد
و تا ته میرفت! ترمز نداشت. برای نقد اندیشههای جلال باید زمانه او را درست بشناسید. آن
روزها آمریکاییپرستی مد بود، کافی بود یک بیسواد مزلف، از آمریکا به اینجا بیاید تا بعد از
یک هفته وزیر یا وکیل شوند! خیلیها
معتقد بودند برای این که بتوانند کارهای
شوند باید یک سر بروند آمریکا و برگردند!
جلال میگفت: فقط با مذهب میشود ریشه این قرتیها را زد. میگفت: ببین! علی(ع) با شمع بیتالمال کار شخصی نمیکرد. ما باید این نگاه را ترویج کنیم. از این حرفها زیاد میزد. اهل دروغ و ریا هم نبود. اصلاً اهل چیزی نبود که به خاطرش بخواهد خودشیرینی کند. همیشه میگفت: تنها راه نجات مردم و مملکت ما این است که عمیقاً باور کنند اگر در این دنیا مجازات نشوند، در دنیای آخرت میشوند. سر به سرش میگذاشتم و میگفتم: داستایوسکی هم که از کمونیسم برید، به مذهب پناه برد، مراقب باش عاقبتت مثل او نشود! میگفت: نه بریدنش به من ربطی دارد، نه دینی که به آن پناه برد! الان طرف میرود مدتی نوکری CIA را میکند و برمیگردد که وزیر و وکیل شود، با این آدم غیر از مذهب با چه ابزاری میخواهی بجنگی؟ جلال هیچ چیز را سر دل نمیکشید و مثل ما سکوت نمیکرد. فحش میدادند، فحش میداد! دعوا میکردند، دعوا میکرد. سکوت در کارش نبود.
ویژگیهای شخصیتی و سپس ادبی او را چگونه ارزیابی میکنید؟
جلال خیلی نترس و بیباک بود. با آن هیکل استخوانی، میتوانست در دعوا سه نفر را بزند! حسابی قلدر بود. پیادهروی جزو عادات همیشگی او بود که هیچوقت قطع نمیکرد. با قدمهای بلند راه میرفت و آدم به گرد پایش نمیرسید! اگر میخواستید کفرش را حسابی بالا بیاورید، باید میگفتید: تحول باید از بیرون اتفاق بیفتد! همیشه با ارسنجانی سر همین قضیه درگیر میشد، چون او میگفت: باید شاه را بردارند! برای اراده و عزم انسان حد و مرزی قائل نبود و میگفت: بشر هر کاری را که واقعاً اراده کند، میتواند انجام بدهد. مردم را حقیقتاً و صادقانه دوست داشت. برای شاگردهایش هم معلم بود هم پدر. سه چهار تا از لات و لوتهای شمیران را زیر بال و پرش گرفت و از آنها آدم حسابی ساخت. اگر از کسی بدش میآمد و حرفی را میشنید که با اصولش جور در نمیآمد، معطل نمیکرد و همان جا توی دهنش میزد، اما با مردم عادی بسیار متواضع، ندار و خاکی بود و با آنها قاتی میشد.
ذهن بسیار کنجکاو و پویایی داشت. حتی سبک نگارشش را هم دائماً تغییر میداد. حواسش به همه چیز بود. گاهی که میپرسیدم: چرا این مطلب را این جوری نوشتی؟ جواب میداد: فلان نویسنده غربی این طوری نوشته است و خوشم آمد. آرام و قرار نداشت. دائماً در حال کسب تجربه بود. وقتی هم به نتیجه میرسید که شیوه و روشی غلط است، در ترک آن تردید نمیکرد. یکی از تجربیات نوشتاری او هم «سنگی بر گوری» بود که وقتی برایم خواند، گفتم: یک وقت دیوانگی نکنی اینها را چاپ کنی! گفت نه، این را برای دل خودم نوشتهام! کار درستی نکردند که این نوشته را چاپ کردند. اخلاقهای خوب زیاد داشت. وقتی با آدم دست دوستی میداد، میتوانستی ششدانگ به او اعتماد کنی. دست خیلیها را در زندگی گرفت. جوانها دوستش داشتند و او را به عنوان پیشکسوت قبول کرده بودند. در رفاقت بینظیر بود.
از تاسیس کانون نویسندگان توسط جلال چه خاطراتی دارید؟ چقدر درانجام این کار یکه بود؟
جلال مردانگی کرد که این کانون را راه انداخت. کار هیچ کسی جز جلال نبود، چون آن روزها چهار نفر جرئت نمیکردند دور هم جمع شوند! ساواک بسیار قوی شده بود و همه چیز را شدیداً تحت کنترل داشت. همه همّ و غمّ جلال این بود که رژیم تحصیلکردهها را جذب نکند. خیلی در این زمینه تلاش کرد. جلال نمیخواست در کانون نویسندگان چپیها دور بردارند. آنها هم نمیخواستند جلال دور بردارد، برای همین همیشه اختلاف و دعوا بود، از جمله سیاوش کسرائی و بهآذین همیشه دعوا داشتند و باید میانه را میگرفتید که مصیبتی بود.
آخرین دیدار شما با جلال آلاحمد کی بود و چگونه خبر مرگ او را شنیدید؟
آخرین بار او را در شب هفت خلیل ملکی در مسجد فیروزآبادی سر قبر ملکی دیدم. خبر مرگ او را از محمد زهری در سازمان لغتنامه دهخدا شنیدم و خیلی حالم بد شد و دائماً گریه میکردم. در مراسمش گفتند تو حرف بزن، گفتم کار من نیست و بهجایم نادرپور حرف زد. تشییع جنازه بسیار باشکوهی داشت.
نزدیک به نیم قرن از فوت جلال آلاحمد میگذرد. تصویر او را در آئینه زمان چگونه میبینید.
به
نظر من جلال عمیقاً معتقد بود تنها راه نجات ما مذهب است، آن هم مذهبی که باید بهشدت از آن مراقبت کرد که منحرف نشود. میگفت مردم را فقط حول محور مذهب میشود بسیج کرد. او در بیان عقایدش صریح بود و از
کسی باکی نداشت. هرگز تملق کسی را نگفت. اگر با عقیده کسی مخالف بود، جایگاه و
مقام طرف او را از بیان مخالفتش باز نمیداشت.
خود من دیدم چطور به عقاید دکتر امینی حمله کرد. بسیار آزاده و آزادمنش بود.
تصویری که از او دارم یک انسان آزاده، شجاع، بیریا و یک رفیق به تمام معناست.
"پروندهای برای جلال آل احمد/1"