به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «شهید بروجردی فوق العاده خوش اخلاق و خوش برخورد بود و به اصطلاح خیلی حیا و حجاب داشت. روزه و تقوایش بسیار به جا بود؛ به طوری که در محله هر یک از بچه ها که او را می دیدند از اخلاقش تعجب می کردند. هر کسی که او را می دید به سرعت جذبش می شد. همیشه خندان بود و در اوج ناراحتی هم می خندید.» این ها کلام یک خواهر است در وصف برادر شهیدش از پی سال ها فراق ظاهری. چرا که خاندان معزز شهدا همواره با یاد شهیدانشان زنده اند؛ همچون ملت بزرگ ایران اسلامی ...
فاصله سنی شما با برادر شهیدتان چقدر بود؟
بنده دو سه سالی از محمد بزرگتر بودم.
از نخستین زمان هایی که ایشان را به یاد می آورید بگویید.
همواره صحبت کردن درباره محمد برایم سخت بوده است. البته از کودکی و نوجوانی اش خاطرات زیادی هست اما نمی دانم از کدام یک از آن ها باید شروع کنم؟
از شیطنت هایش و آن شور و حال خاص دوره کودکی بگویید.
سر تا سر زندگی ما با محمد پر از خاطره است. خب ما در خانواده پنج فرزند بودیم سه تا برادر و دو تا خواهر. ابتدا برادر بزرگم محمدعلی به دنیا آمده بود. بعد از او بنده و بعد هم محمد و خواهرم اعظم و کوچکترین فرد خانواده برادرم عبدالمحمد بود. در خانه خیابان مولوی نزدیک میدان شاه سابق و قیام فعلی همه با هم بودیم. در خانه همه ما به کمک همدیگر کار می کردیم و ابر یا اسفنج خرد می کردیم و پشتی می دوختیم. ایشان درس می خواند و در دروسش خیلی خوب و ممتاز بود منتها شب ها درس می خواند چون روزها سر کار می رفت. محمد فقط تا کلاس پنجم را به صورت روزانه خواند و بعداً به مدرسه شبانه می رفت.
از اخلاق ایشان برای ما بگویید.
محمد فوق العاده خوش اخلاق و خوش برخورد و به اصطلاح خیلی حیا و حجاب داشت. روزه و تقوایش بسیار به جا بود به طوری که در محله مولوی هر یک از بچه ها که او را می دیدند از اخلاقش تعجب می کردند. هر کسی او را می دید به سرعت جذبش می شد. همیشه خندان بود و حتی در اوج ناراحتی هم می خندید. از پانزده شانزده سالگی دنبال راه و کلام حضرت امام خمینی(ره) بود. یک جایی بود که همیشه می رفتند و با دوستان جلسه داشتند. خب ما نیز بر اساس همین رفت و آمدها فهمیدیم که ایشان دنباله رو امام و در کار مبارزه است. آن قدر در این کار جدی بود که وقتی به او گفتیم که ازدواج کند - آن موقع هفده هجده سالش بود - گفت نه نمی خواهم ازدواج کنم؛ کار دارم. به نظر خودمان گفتیم اگر ازدواج کند در صورتی که در این راه به شهادت برسد بچه ای از او به یادگار می ماند.
یعنی تا این حد از ایشان جدیت و صلابت در مبارزه و جهاد می دیدید که از همان سنین نوجوانی و آغاز جوانی شهادتش را پیش بینی می کردید؟
بله منتها اکثر کسانی که در زمان طاغوت دنبال امام بودند چنین روحیاتی داشتند و از جان گذشته بودند. آن ها مرتباً می رفتند و می آمدند. صحبت و تلاش می کردند. شب ها اعلامیه چاپ می کردند. نوارها و کتاب های امام را می آوردند و پخش می کردند. بعدها بنده نسبت به فعالیت های محمد حساس تر شدم و دوست داشتم بدانم کجا می رود. یک بار به دنبالش در مسگر آباد رفتم. دیدم محیط کاملاً بیابانی است. برق هم نبود. حیاطی آن جا بود که خانم ها از یک طرف و آقایان از طرف دیگر می رفتند. من هم وارد شدم و نشستم. دیدم شروع کردند به صحبت از شاه و آخرش هم شعار مرگ بر شاه سر دادند. در لحظه ای هم دیدم که گفتند ساواکی ها آمده اند و یک باره همگی در رفتند. آقای عبدالله بوذری هم آن جا بود که چند بار او را گرفتند و جانبازش کردند و حالا مرحوم شده است. خلاصه این افراد بلند شدند و گریختند. وقتی به خانه آمدم دیدم محمد اطرافش را نگاه کرد و با احتیاط گفت شما کجا بودی؟ گفتم هیچ جا.
فهمیده بود که دنبالش بوده ام گفت ببین یک وقت به کسی نگویی آن جا چه خبر بوده... گفتم به کسی چیزی نمی گویم اما شرط دارد. گفت چه شرطی؟ گفتم شرطش این است این که باید ازدواج کنی. گفت من ازدواج نمی کنم چون سنم کم است. بعد که کمی با او صحبت کردم انگار نرم تر شد و گفت خیلی خب شما یک کم صبر کنید ازدواج هم می کنم! القصه مدتی که گذشت و دیدم خبری نیست گفتم پس چه شد؟ عاقبت فهمیدم که او تصمیم گرفته با دختر خاله مان خانم «فاطمه بی غم» ازدواج کند. بعد هم که موضوع جدی تر شد می گفت که اگر قرار است بنده عروسی کنم کسی نباید دست بزند. سر و صدا و ماشین عروس هم لازم نیست در کار باشد. در کل منظورش این بود که مراسم باید خیلی ساده و صددرصد اسلامی باشد. ما هم همه این شروط را قبول کردیم و عروس را بدون هیچ تجملاتی به خانه داماد آوردیم. ناگفته نماند که بعد از عروسی برادرم باز هم دنبال سیره امام و مبارزه بود؛ منتها با جدیتی بیشتر از قبل! الحمدالله خداوند متعال به او دو فرزند به نام های حسین و سمیه عطا کرد.
در سایر زمینه ها شهید بروجردی چه اخلاق و خصوصیاتی داشت؟
مثلاً خانه ما در شهر بروجرد بود و محمد نیز همیشه به ما سر می زد. با این حال هرگاه به ایشان می گفتم که چرا بیشتر به ما سر نمی زنید؟ می گفت می دانید که کشور و سپاه درگیر مسائل مربوط به جبهه و جنگ است. شما هم هر موقع احساس دلتنگی می کنید به یاد امام حسین(ع) و حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) باشید. می گفت من آن قدر وقت ندارم تا به شما بیشتر سر بزنم؛ نمی رسیم. واقعاً هم زمان هایی را که می رسید سریعاً می آمد و ظرف مدت نیم ساعت یا یک ساعت به همه سر می زد و می رفت. این طور نبود که یک شب بتواند پیش ما بماند. چون در کردستان مشغول بود و اصلاً یک جورهایی جنگ از آن جا شروع شد. او هم دیگر آن جا ساکن و فعال بود اما از نظر محبت و اخلاق هیچ وقت کم نگذاشت...
از سال های بعد از انقلاب بیشتر بگویید که چه خاطر اتی از ایشان دارید؟
بندة خدا محمد ما از همان بدو پیروزی همه اش در فکر حفظ و پاسداری از انقلاب و نظام برخاسته از مبارزه مردم به رهبری امام بود. مانند قبلش که هیچ گاه سر از پا نمی شناخت. یادم می آید 26 دی ماه 1357 شبش به خانه ما آمد و از همیشه خوشحال تر بود. گفتم چه شده؟ گفت که الحمدالله شاه فرار کرده. همیشه نگرانش بودم چون مأموران در بروجرد هم دنبالش آمده بودند. گفتم برادرجان یک وقت نکند شما را بگیرند و بلایی سرتان بیاورند. او بی هیچ نگرانی ای فقط در فکر تداوم مبارزه بود؛ با اتکال تمام و کمال به حضرت حق. خلاصه دو سه روزی پیش ما ماند. هر روز از بروجرد به ملایر و نهاوند و خرم آباد می رفت و به دیگر برادران و خواهران مبارز سر می زد و شبانه به خانه ما می آمد. همواره نیز ما را از تازه ترین رخدادهای انقلاب مطلع می کرد. مثلاً می گفت که امروز بدخواهان کینه توز سینما رکس آبادان را آتش زده اند. بعد هم فوراً به تهران می رفت. زمانی که امام آمدند مسؤولیت حفاظت ایشان با گروه تحت امر شهید بروجردی بود.
بعد از انقلاب نیز مسؤلیت زندان اوین را بر عهده گرفت. همان روزها به ما گفت به تهران بیایید. ما نیز در سفری به تهران آمدیم و محمد زندان اوین و جاهای دیگر را نشان مان داد. گفتیم الهی شکر که انقلاب با خوشی و پیروزی تمام شد و شما زنده هستید و شهید نشدید. گفت نه کار انقلاب این طوری و به این سادگی ها تمام نمی شود. حالا بعد از این باید ما شهید بدهیم. ما شهید می شویم و دیگران شهید می شوند. به همین راحتی نیست که کار تمام شود. خلاصه دائماً این طرف و آن طرف بود؛ به طوری که ما دو ساعت هم نمی توانستیم پیش همدیگر باشیم.
یک شب به خانه شان رفتم. پسر کوچکم مهدی تازه به دنیا آمده بود. زمستان سرد و خیلی بدی بود تازه همان شب بنزین کوپنی شده بود. می خواستیم به بروجرد برگردیم و بنزین نداشتیم. گفتم محمدجان به ما تعدادی کوپن بنزین بدهید تا زمانی که به بروجرد آمدید به شما برگردانیم - دیده بودم جلوی ماشینی که از طرف سپاه در اختیارش بود پر از کوپن بنزین است - گفت ببین خواهرم خانه قاضی گردو زیاد است اما شماره دارد! من نمی توانم از آن ها چیزی به شما بدهم. بعد رو کرد به برادر بزرگم و پرسید شما وسیله چه دارید؟ او گفت موتور دارم. پرسید اگر کوپن هم دارید به آن ها بدهید تا به بروجرد بروند. به خوبی بنده را قانع کرد که اگر این ها را به شما بدهم و شهید شوم چطور می توانم این امانت ها را سر جای شان بگذارم.
یک بار دیگر هم به شهید گفتم یک چیزی بدهید که به وسیله آن روی این بچه بپوشانم تا در راه سرما نخورد. گفت چیزی نداریم فقط اگر پتوی سربازی دم در بود بردارید و با خود ببرید ولی سعی کنید پتو را هم استفاده نکنید. در همان نخستین باری که متعاقب آن روز به خانه مان آمد ابتدا پتو را گرفت در ماشین سپاه انداخت و بعد آمد پیش ما نشست؛ این قدر نسبت به حفاظت از بیت المال حساس و اهل رعایت کردن بود. آدمی بود که هر وقت به بروجرد می آمد همسایه ها از کوچک تا بزرگ زنگ می زدند که بیایند و او را ببینند. به همسایه ها می گفتم ایشان ناراحت می شود. می گفتند ما فقط یک لحظه می خواهیم محمد آقا را ببینیم. منظورم این است که محبوب القلوب بود و هر کس که او را می دید شیفته اش می شد. محمد به راستی در همه چیز نمونه بود.
شهید بروجردی برای شما چگونه برادری بود؟
خوب است خاطره ای را نقل کنم: زمان شاه بود و داشتیم در خیابان می رفتیم. محمد که فقط پانزده سالش بود به من می گفت خواهر جان از کنار خیابان بروید. گفتم چرا؟ گفت نامحرم رد می شود. بنده را از کنار خیابان می برد و خودش هم کنارم می آمد تا فاصله ای با نامحرمان ایجاد شود. با آن سن کمش خیلی بر حفظ حجاب تأکید می کرد و به همه خانم های فامیل می گفت چادر و جوراب کلفت و مانتو و شلوار بپوشند. می گفت خانم ها حتماً باید حجاب¬شان را رعایت کنند؛ به خصوص به دختران ما خیلی سفارش می کرد که با حجاب باشند.
از شهادتش بگویید.
یادم می آید که یک روز صبح زود به ایشان زنگ زدم. گفتم ان شاءالله کی به بروجرد تشریف می آورید و به ما سر می زنید؟ گلایه کردم که بعد از این همه وقت نمی خواهید بگویید خواهری هم در بروجرد داریم؟ گفت: "چرا می آیم ناراحت نباشید. فردا صبح که قرار است به بروجرد بیایم به شما هم سر می زنم و بعد به تهران می روم." دیگر ما خیال مان راحت شد که فردا می آید. به یک باره فردا پنج شنبه صبح زود دیدم که همسایه های مسن و سن بالای محله به خانه ما آمدند و گفتند که شما زحمتی بکشید و غذای خوبی درست می کنید. ما می خواهیم به مهمانی در منزل تان بیاییم - حالا نگو آن ها اخبار را گوش کرده و پی برده بودند که محمد بروجردی شهید شده است – درست ساعت شش صبح بود و من بی خبر از همه جا با تعجب از خودم پرسیدم آخر صبح به این زودی؟!...
از خودشان چیزی نپرسیدید؟
به آن ها گفته بودند یک جورهایی ما را سرگرم کنند تا زمانی که یکی از فامیل ها سرمی رسد و خبر اصلی را می دهد شوکه نشویم. خب ما هم غذایی را بار گذاشتیم. اما هر وقت می خواستیم تلویزیون را روشن کنیم آن ها نمی گذاشتند... غافل از این که سال ها بود بنده منتظر این اتفاق بودم و می دانستم که ایشان حتماً شهید می شود. خلاصه داشتیم ناهار درست کردم که دیدم یکی از همسایه ها زیادی و به صورتی غیرعادی دارد به ما توجه و رسیدگی می کند. او می دانست که هر لحظه ممکن است بیایند و ما را به تهران ببرند و می خواست آماده مان کند تا توی راه حال مان بد نشود. وقتی به او گفتم فلانی خیلی حالم بد است گفت: "نه چیزی ت نیست..." عاقبت نزدیک غروب آن ها به خانه شان رفتند و هیچ چیز به ما نگفتند. یک دفعه متوجه شدیم کوچه مان خیلی شلوغ است. نوار "محمد نبودی..." را روشن کرده اند و حجله ای هم در سر کوچه گذاشته اند. به همسایه مان گفتم پس چرا سر کوچه شلوغ است؟ گفت فلانی پسرش شهید شده و می خواهند جنازه شهید را از خانه شان تشییع کنند.
نزدیک در که رفتم دیدم صدای آشنای یکی از بچه های سپاه می آید که دارد از همسایه ها می پرسد: "نمی دانید منزل خواهر آقای بروجردی کدام است؟" خودم پیش رفتم و گفتم بفرمایید؛ همین جاست. احوالپرسی کرد و گفت قرار است محمد آقا به بروجرد بیایند؟ گفتم بله دیشب زنگ زده و امروز می خواهد به این جا بیاید. گفت: "عکسی از ایشان دارید که به ما بدهید؟ می خواهیم..." حرفش را قطع کردم و سراسیمه گفتم راستش را بگویید شهید شده؟ گفتم عکسش را ندارم و حالم بد شد. بعد دیدم که آن آقای پاسدار گوشه ای نشسته و گریه می کند؛ متوجه شدم که برادرم شهید شده. تلویزیون را روشن کردم و دیدم تشییع جنازه باختران را دارند نشان می دهند و می گویند که محمد بروجردی به دست منافقین شهید شده و آن جا دیگر حالم بد شد. شب اول محرم بود. تمام کسانی که صبح تا به حال در کوچه می گشتند به خانه ما آمدند. گفتند سر کوچه ماشین گذاشته ایم و می خواهیم شما را به تهران ببریم. اما چشم هایم داشت سیاهی می رفت و گوش هایم نمی شنید و هر چه می گفتند نمی فهمیدم. بچه هایم کوچک بودند و خوابیده بودند. آن ها را داخل ماشین گذاشتند و پتویی روی شان کشیدند و همه ما را به تهران آوردند. خلاصه به تهران آمدیم و این که چه شور و شینی در تهران برپا شد بماند. در تهران فهمیدم که همه افراد خانواده می دانند محمد شهید شده؛ یعنی همان اتفاقی که از سال ها قبل از پیروزی انقلاب خود را برای مواجهه با آن آماده کرده بودیم...
منبع :شاهد یاران
کد خبر 342044
تاریخ انتشار: ۱۵ شهریور ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۴
- ۰ نظر
- چاپ
محمد که فقط پانزده سالش بود به من می گفت خواهر جان از کنار خیابان بروید. گفتم چرا؟ گفت نامحرم رد می شود. بنده را از کنار خیابان می برد و خودش هم کنارم می آمد تا فاصله ای با نامحرمان ایجاد شود. با آن سن کمش خیلی بر حفظ حجاب تأکید می کرد .