حمید داوودآبادی رزمنده، جانباز، عکاس، خبرنگار، محقق و نویسنده دفاع مقدس سال ۱۳۴۴ در تهران متولد شد. ۱۳ سال داشت که انقلاب اسلامی ایران در سال ۱۳۵۷ به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید. او که در این سالها شاهد قیام و مبارزات مردم در مقابل رژیم ستمشاهی بود با شروع جنگ از آنجا که نسبت به انقلاب و اسلام و کشورش احساس دِین و وظیفه می کرد با وجود مشکل سن و مخالفت خانواده توانست برگه اعزام به جبهه را بگیرد و در اولین تجربه جنگی اش در سال ۱۳۶۰ به سومار اعزام شد. وی مسئول صفحه "از معراج برگشتگان" نشریه "فرهنگ آفرینش"؛سردبیر مجله تخصصی اسناد "پانزده خرداد؛سردبیر مجله دفاع مقدس "فکه؛"همکار نشریات: جمهوری اسلامی - کیهان - شلمچه - جبهه - صبح دوکوهه - عاشورا - یاد ماندگار - پلاک هشت – پیک - امتداد و ... مدیر مسئول سایت های: WWW.SAJED.IR و WWW.4DIPLOMATS.COM بوده است.
چرا شهيد نشديد؟
چون هنرش را نداشتم. امام مي گفتند شهادت هنر مردان خداست و من هم واقعا هنرش را نداشتم. اما به غير از اين بايد بگم كه شايد دليل شهيد نشدنم اين بود كه خودم هم نمي خواستم شهيد بشم.
چرا؟
با آينده كار داشتم!
جايي بود كه احساس كنيد به شهادت خيلي نزديك هستيد؟
25 اسفند 64 تو جاده ام القصر يه خمپاره 82 نشست پيش پاي من. حالا خمپاره هشتاد و دواي كه از بيست متري شهيد ميكند. من فكر كردم رفتم رو مين. با خودم گفتم كه ديگه تموم شد. يه آن ديدم رفتم و لذت و شيريني خاصي زير زبونم آمد. تو همون حال يه لحظه از ذهنم گذشت كه خدايا قرار نبود من شهيد شم! تا اين از ذهنم گذشت يه دفعه انگار من رو كوبيدند رو زمين! خيلي درب و داغون شده بودم. مددكار بيچاره نمي دونست كجام رو ببنده. با اين حال تو آمبولانس شوخي مي كردم و جوك مي گفتم. راننده آمبولانس مي گفت تو رو موج گرفته يا تركش خوردي؟!
پس خيلي اهل بگو بخند تو جبهه بوديد.
بله، يه دوشكا روي جاده ام القصر مستقر بود كه 40 تا گردان زده بودند به خط اما نتوانسته بودند رد شوند. ما گردان چهل و يكم بوديم. هشت نفر شديم و رفتيم تا دوشكا رو خفه كنيم. شهيد ابراهيم احمدي نژاد بود، شهيد يوسف محمدي بود، شهيد حميد كرمانشاهي بود. از بغل جاده تو باتلاق رفتيم جلو. چهار دست و پا روي جنازه ها رفتيم تا رسيديم پاي دوشكا. دوشكاچي يكي دو متر بالاسر ما بود ولي ما رو نمي ديد و پشت سريهاي ما رو ميزد. آنجا يوسف محمدي دو زانو نشسته بود و قاه قاه مي خنديد. من التماسش مي كردم كه دراز بكش الان مي بينتمون. يوسف مي گفت نه بابا اين يارو انگار كوره، «و جعلناهايي كه خونديم كار خودش رو كرده!» خلاصه خيلي كه التماس كردم بهم گفت دو تا از اون جوكها كه تو دو كوهه تعريف مي كردي بايد تعريف كني تا بنشينم. هيچ جوري هم كوتاه نمي اومد. خلاصه ما زير پاي دوشكا دو تا جوك براش تعريف كرديم تا نشست!
كدام تصوير از دفاع مقدس جلوي چشماتونه؟
تو سه راه مرگ شلمچه داشتيم نفربر رو از مجروح پر مي كرديم كه بفرستيم عقب. راننده هي داد ميزد كه ديگه بسه جا نيست اما ما هي مجروح ها رو هر جوري بود هل مي داديم تو تا برن عقب. تا نفر بر راه افتاد من خودم گلوله تانك عراقي رو ديدم كه اومد نشست تو پهلوي نفربر! من فقط گفتم يا زهرا... نمي دونم چند تا بودند. تو زندگيم يك بار آن هم آنجا جيغ مرگ رو شنيدم. شب كه رفتيم درِ نفر بر رو باز كرديم هيچ چيزي جز يه مشت پودر استخوان پيدا نكرديم. من اونجا كفر گفتم؛ داد زدم خدايا اگر شهيدم كني خيلي نامردي! اون دنيا به همه شهدا ميگم خدا من رو به زور شهيد كرد، من نمي خواستم شهيد شم! به خدا گفتم من رو برگردون تهران، يه تيكه كاغذ دستم بده تا به همه بگم تو سه راه مرگ چي به سر بچه ها اومد. اين يكي از دلايلي بود كه نمي خواستم شهيد بشم.
تفاوت بچه هاي 10، 12 ساله دوران انقلاب با بچه هاي الان چيه؟
خاصيت انقلاب اين بود كه بچه ها زود بزرگ مي شدند. طبيعي هم بود كه در آن زد و خوردها و... اينطوري بشه. اين اتفاق هم تو فتنه 88 افتاد و نتيجه اش شد 9 دي. اين نشون داد كه نسل امروز هم اگر پاش بيفته صحنه رو خالي نمي كنه.
اگر پسرتان در زمان جنگ بدون اجازه فرار مي كرد و مي رفت جبهه چه برخوردي مي كرديد؟
خيلي سوال سختيه. جواب نمي دم چون واقعا نمي خوام شعار بدم. آدم بايد در آن شرايط قرار بگيره. واقعا براي پدر مادرها خيلي سخته.
موقع قطعنامه كجا بوديد و چه حالي داشتيد؟
وقتي جنگ شروع شد من گريه مي كردم كه بگذارند برم جبهه. جالبه كه وقتي جنگ تمام شد هم باز من داشتم گريه مي كردم كه بذارن برم جبهه! قطعنامه كه پذيرفته شد چند روز بعدش عروسي من بود و برنامه ها را هم چيده بوديم. پيام قطعنامه كه آمد من از سپاه خواستم من رو اعزام كنند اما به بهونه همين عروسي نمي گذاشتند. ناچار شدم مرخصي بدون حقوق بگيرم و بعنوان بسيجي برم جنوب.
حسرت چه چيزهايي را مي خوريد؟
الان كه كتابم رو ميخونم و مي بينم كه مثلا سه روز مرخصي گرفتم و اومدم تهران خيلي حسرت مي خورم. به خودم ميگم بدبخت اون سه روز رو هم ميموندي دوكوهه هواي اونجا رو تنفس مي كردي. يكي هم نبودن در عمليات مرصاد و والفجر مقدماتي. زمان مرصاد كه ما رو جنوب نگه داشتند و زمان والفجر مقدماتي هم پام تو گچ بود. ولي مي تونستم برم... حيف شد!
با پاي تو كچ مي تونستيد بريد؟!
آره، اگر مي خواستم مي شد رفت. ما كم گذاشتيم. مثلا در كربلاي هشت جايي كه فاصله ما با عراقي ها سه، چهار متر بود، شهيد غلام رزاق كه تو كربلاي 5 پاش داغون شده بود با همون پاي داغون اومده بود خط، ليلي ميكرد و راه مي رفت. اومد با من شروع كرد سلام عليك. گفتم غلام، ديوونه اگر الان عراقي ها بريزند تو خاكريز چي كار مي كني؟ گفت به اونجا ها نميكشه. همين رو كه گفت يه خمپاره 120 اومد و شهيد شد.
از بين فيلمهاي دفاع مقدسي به نظر شما كدام يك توانسته فضاي جبهه ها رو بخوبي نشان بدهد؟
يكي پرواز در شب مرحوم ملاقلي پور كه كانال كميل رو در والفجر مقدماتي رو نشون مي داد.
همون فيلم كه آقاي سلحشور نقش نريمان رو بازي مي كنه؟
بله، هرچند خيلي ها ميگن اين فيلم يه كار سفارشي و شعاريه اما چيزهايي كه بچه ها تعريف ميكردند همينها بود. و يكي هم اخراجي ها يك.
شما امثال مجيد سوزوكي رو تو جبهه ديده بوديد؟
يك هفته قبل از شهادت آويني بر حسب اتفاق با ايشون تو نماز جمعه كنار هم نشستيم. شروع كرديم به گپ زدن كه يه پير مرد اومد. به آويني گفتم سيد اين بنده خدا رو نگاه كن. يه پيرمرد خميده، كج و كوله، با كت چروك و دستهاي خالكوبي شده و... سلام عليك كرديم و گپ زديم و رفت. بعد به آويني گفتم اين زمان شاه قاچاقچي بود و جنس بين ايران و عراق رد مي كرد. حتي تو شناسايي «بمو» راهنماي بچه ها بود. تو جزيره مجنون بچه هاي اطلاعات عمليات رو مي گرفت و تحويل قاچاقچي هاي عراقي ميداد و اونها سه چهار روز بچه ها رو مي گردوندند تو عراق و بر مي گردونند. از اين دست افراد زياد بودند.
ديگه كي؟
يكي از بچه هاي اطلاعات عمليات بود كه ما باهاش شوخي ميكرديم و تو سر وكلهش مي زديم. يه بار يكي ما رو ديد گفت اين بابا گنده لات چهار راه مولويه، اونجا اسمش بياد تن و بدن همه ميلرزه شما داريد اينجور تو سرش مي زنيد!
از ميان كتابها چي؟
كتاب ستاره شلمچه احمد دهقان و حماسه ياسين انجوي نژاد.
بازي در قلاده هاي طلا چطور بود؟
خيلي اتفاقي بود. واقعا زحمت كشيده بود آقاي طالبي. عباس شوقي، مسئول جلوه هاي ويژه تو اون صحنه اي كه پشت بام پايگاه بسيج هستيم به كساني كه به پايگاه حمله مي كردند مي گفت با آجر واقعا بزنيدشون تا ترسشون تو فيلم واقعي بشه! حالا اونجا كه اصلا پشت بام نبود، روي زمين صحنه رو درست كرده بودند. از روبرو سنگ مي زدند. ما واقعا جمع شده بوديم و پشت كولر پناه گرفته بوديم تا اين آجرها بهمون نخوره. واقعا با پاره آجر ما رو نشونه مي گرفتند و مي زدند!
اگر به خودتان واگذار مي كردند، دوست داشتيد در كدوم مقطع تاريخي بدنيا بيايد؟
فكر ميكنم همين زماني كه بدنيا اومدم. چون هم امام رو درك كرديم، هم انقلاب رو هم دفاع مقدس رو. واقعا اينها بهترين زمان بود.
كه بعدا افتاد رو حتي فكرش رو هم در زمان جنگ نمي كرديد؟
من امروز رو ميديدم كه ارزشها شايد يك كم كمرنگ بشه اما فتنه 88 رو هيچ وقت فكر نمي كردم. شوكه شدم.
از چي شوكه شديد؟
بي حيايي. از بي حيايي دوست نماها. هيچ وقت فكر نمي كردم فرمانده خود من بياد دنبال كروبي راه بيفته و به نظام فحش بده. يه فرمانده گروهان داشتيم كه سال 63 قبل از اينكه بيايم تهران، ماها رو جمع كرد و يه حبه قند نشونمون داد. گفت بچه ها مثل اين حبه قند نباشيد كه با همه شيرينيش وقتي ميفته تو آب حل ميشه. مثل اون يه ليوان آب باشيد كه وقتي برگشتيد شهر حل نشيد بلكه بقيه رو تو خودتون حل كنيد. همين آقا تو فتنه 88 شده بود مخالف نظام. از اين بي حياييها شوكه شدم. يه فرمانده داشتيم كه وقتي صبحگاه نمي رفتيم خودش رو با سلسله مراتب به ولي فقيه مي رسوند و ما رو ميكرد ضد ولايت فقيه، بعد همين آقا اومد تو روي آقا وايساد.
اگر الان با يكي از دوستان شهيدتون تلفني صحبت مي كرديد چي بهش مي گفتيد؟
مي گفتم دعا كنه عاقبت بخير شم. همين.
منبع: رجا