در ابتدا به خاطر از کار افتادن رشتههای عصبی بخش اعظم فعالیتهای او از کار افتاده بود به مرور زمان و انجام درمانهای مختلف گردن و دستهای او به کار میافتد ولی بعد از گذشت 29 سال هنوز انگشتهای او حرکت نمیکند. او که جزو جانبازان نخبه این دیار محسوب میشود هماکنون دکترای رشته کشاورزی دارد. علاوه بر تدریس در دانشگاه؛ در یک شرکت پژوهشی نیز مشغول به کار است. کارش را مدیون ارسال نامه به دفتر مقام معظم رهبری میداند. بیآنکه انتظار زیادی از زندگی داشته باشد میگوید من هرچه از خدا خواستهام به من داده است اما شاید خواستههای من خیلی بزرگ نباشد. چنگایی معتقد است فکر کردن به نداشتهها لذت داشتهها را هم از آدم میگیرد، به همین خاطر از هر فرصتی برای خوب بودن استفاده میکند. گفتوگوی تفصیلی او با تسنیم در ادامه میآید:
*چه شد که مجروح شدید؟
پدرم مشغول مبارزه با کومله و دموکرات بود که خانهمان بمباران شد
در خرم آباد و در خانه های سازمانی زندگی می کردیم و پدرم نظامی بود. سال 1365 بود که این حادثه اتفاق افتاد. زمانی که پدرم در کردستان مشغول مبارزه با کوموله و دموکرات بود، خانههای ما بمباران شد و خواهر چهارساله و برادر بزرگتر 10 سالهام شهید شدند. خود من نیز که در آن زمان هفت ساله بودم از ناحیه گردن قطع نخاع شدم. در ابتدا هیچ کدام از اعضای بدنم حرکت نمیکرد و متاسفانه خیلی از رشتههای عصبیم آسیب دیده بود.
گردنم شکسته بود و چون شهر ما از پایتخت فاصله زیادی داشت طول کشید تا مرا به جای درمانی خوبی انتقال دهند. البته بعد از عملی که کردم بهتر شدم گردنم را توانستم در ابتدا تکان دهم و بعد هم دستهایم را اما انگشتهایم تکان نمیخورد. این مدت دیگر یاد گرفتهام که چگونه از دستم استفاده کنم برای مثال وقتی میخواهم بنویسم، خودکار را کف دستم قرار میدهم.
*از روز حادثه بگویید:
در آن زمان در خانههای سازمانی خرم آباد زندگی میکردیم؛ هفت ساله بودم. آن موقع اوضاع غرب کشور ناامن و شهر نیمه تعطیل بود. در این شرایط که امنیت به حداقل رسیده بود چند روز را در خانه پدربزرگم گذراندیم اما من و برادرم چون به مدرسه میرفتیم بهانه مدرسه را میگرفتیم، بعد از رفتن به خانه در حال لباس پوشیدن بودیم که یک دفعه صدای انفجار آمد؛ مادرم همیشه به ما میگفت هر زمان که صدای انفجار را شنیدید به فضای باز بروید، من نیز با شنیدن صدای انفجار دست مادر و خواهر کوچکم را گرفتم و تا میانه پذیرایی هم آمدیم اما در آنجا منتظر برادرم که در آشپزخانه بود ایستادیم اما بعد از آن دیگر چیزی یادم نیست. فقط یک بار چشمانم را باز کردم و تنها چیزی که دیدم دود بود و صدای آژیر، دوباره چشمانم را بستم و دفعه بعد که چشمانم را باز کردم دیدم جایی هستم که هیچ شباهتی به خانه خودمان ندارد، شب بود و نور کمی هم در اتاق وجود داشت؛ با صدای خیلی ضعیفی مادرم را صدا کردم اما آقایی به نام آقای ابراهیمی که خودش را از دوستان پدرم معرفی کرد بالای سرم ایستاده بود و به من شرایط را توضیح داد. گفت: «من اینجا هستم تا شما تنها نباشید». هیچ وقت فراموشم نمیشود آن آقا که در آن زمان جزء تجار بازار بود، بدون هیچ منتی هر روز به ملاقاتم میآمد و تا زمان آمدن مادرم به تهران هیچ روزی مرا تنها نگذاشت. من تا زمانی که مادرم بیاید از شهادت خواهر و برادرم اطلاعی نداشتم.
*چقدر گذشت تا متوجه شهادت خواهر و برادرتان شدید؟
با تجویز نادرست، بدتر شدم/بعد از گذشت سه ماه از شهادت خواهر و برادرم باخبر شدم
مادرم بعد از دو هفته به ملاقاتم آمد. سراغ خواهرم نرگس و برادرم ناصر را گرفتم. او هم در جواب من گفت که آنها خوب هستند و حتی تا مدتها بعد از بستری شدنم چیزی در مورد شهادتشان به من نگفت. من را بعد از 50 روز، مرخص کردند.
در شهرستان در سینه من علامتی زدند به این معنا که این بیمار ضربه مغزی شده است، وقتی در تهران بستری شدم از گردنم عکس گرفتند و دکتر بعد از اینکه فهمید من نخاعم آسیب دیده و گردنم شکسته هرروز گردنم را فشار میداد تا بصل النخاع من قطع شود این کار باعث شد بیشتر و بیشتر نخاعم آسیب ببیند؛ چون گردن من مهره هایش شکسته بوده و نخاع بین آن گیر کرده بود و این فشاری که رویش ایجاد می شد باعث شد تارهای عصبی بیشتر قطع شوند. وقتی می خواستم مرخص شوم مادرم چگونگی مراقبت از من را پرسید که دکتر در جوابش گفت تا 6 ماه دیگر خوب میشود و شما فقط باید در این مدت گردنش را فشار بدهید. بعد از مرخص شدنم از تهران به یکی از روستاهای خرم آباد رفتیم و در یکی از اتاق های مدرسه آنجا ساکن شدیم. بعد از 10 روز حال من بدتر شد و پدر و مادرم من را به بیمارستان شهرداری بردند که در آنجا دکتر به محض دیدن عکسم، گردنبند طبی به من داد که نخاعم بیشتر از آن صدمه نبیند. مادرم جریان فشار دادن گردنم را که دکتر قبلی توصیه کرده بود، به دکتر جدید گفت و ایشان هم گفت که این تجویز اشتباه است با اینکار بصل النخاع از نخاع جدا میشود و فرزند شما میمیرد این کار را ادامه ندهید.
در تمام این مدت مادرم اصلا نمیگفت که خواهر و برادرم شهید شدهاند حتی او پیش من گریه هم نمیکرد. من هر روز اسم خواهر و برادرم را میآوردم و احساس دلتنگی میکردم. وقتی توانستم دستم را حرکت بدهم؛ مداد را کف دستم قرار میدادم و اسمهایمان را می نوشتم. بعد از اینکه سه ماه در بیمارستان بستری بودم یک روز به مادر و پدرم گفتم فکر میکنم شما چیزی را از من پنهان میکنید که پدرم آنجا به من گفت که ناصر و نرگس شهید شدهاند.
به یک بچه به راحتی نمیتوان گفت قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی
*چه زمانی از ناتوانی جسمیتان مطلع شده و آن را چطور درک کردید؟خانواده آن را چطور با شما مطرح کرد؟
از آنجا که نمیشود به یک بچه به راحتی گفت که تو قرار است تا آخر عمرت روی ویلچر بنشینی، پدر و مادرم در مورد وضعیت جسمی من همیشه به من میگفتند تو به زودی خوب میشوی، من هم کار هر روزهام این بود که روزها را برای خوب شدن بشمارم و وقتی موعد یکی از وعدهها به سر میآمد دوباره انتظار من برای وعده بعدی شروع میشد. تا اینکه در سال پنجم ابتدایی از پدر و مادرم خواستم که حقیقت را به من بگویند، آنها هم وضعیت جسمی مرا برایم شرح دادند و گفتند که فعلا درمانی برای آن نیست.
زمانهایی که بازی بچههای دیگر را میدیدم و میدانستم که نمیتوانم آن کارها را انجام بدهم فشار زیادی را متحمل میشدم. از آدمها متنفر بودم و دوست نداشتم در هیچ جمعی حضور داشته باشم، هیچ دوستی نداشتم، مادرم خیلی دوست داشت من اجتماعی باشم و بعضی وقتها دخترهای همسایه را به خانه میآورد تا با آنها صحبت کنم اما من قبول نمیکردم، فقط شبها بیرون میرفتم تا مبادا کسی از من چیزی بپرسد یا به حالم ترحمی کند.
تا اینکه یک اتفاق جالب برای من افتاد، در آن زمان کلاس اول راهنمایی بودم یک روز آقایی را روی ویلچر دیدم که همسن و سال خودم بود دلم برایش خیلی سوخت و یک دفعه دیدم با وجود اینکه من در شرایطی مشابه قرار دارم، اما همان کاری را نسبت به آن پسر انجام میدهم که بقیه در رابطه با من انجام میدهند. از آن روز به بعد فهمیدم ما مردمی عاطفی هستیم و به همین دلیل، دیگر احساسات آدمها را به پای ترحمشان نگذاشتم بلکه به پای عشقشان گذاشتم و دیدگاهم در رابطه با این مسئله تغییر کرد. پس از آن در شلوغترین روزها، شلوغترین مکانها را بدون هیچ ترسی حضور مییافتم و همه چیز به مرور زمان برایم عادی شد و هنوز هم همینطور است.
*چطور توانستید به مقاطع بالای تحصیلی دست پیدا کنید؟
کارشناسی را هفت ترمه، ارشد را با معدل بالای 18 و دکتری را سال 91 تمام کرد
من برای درس دلایل زیادی خواندن داشتم. تا مقطع دیپلم بنیاد شهید شرایطی را برایم به وجود آورد که توانستم معلم خصوصی داشته باشم و زمان امتحانات نیز به آموزش و پرورش رفتم و امتحان دادم؛ بعد از آن در دانشگاه قبول شدم و مقطع کارشناسی را در رشته کشاورزی به مدت هفت ترم به پایان رساندم و بلافاصله پس از آن در مقطع کارشناسی ارشد با معدل 18:20 در رشته زراعت دانشگاه سراسری لرستان فارغ التحصیل شدم. مقطع دکتری را نیز در دانشگاه آزاد گوهر دشت خواندم و سال 91 آن را به پایان رساندم.
کار پیدا نمیکردم یکی از دوستان گفت برای آقا نامه بنویس/دو هفته بعد برای کار با من تماس گرفتند
زمانی که دانشجوی دکترا بودم، در دیداری که با رئیس دانشگاه آزاد کرج داشتم به او گفتم که علاقمند کار تدریس هستم و از ایشان خواستم که برایم در دانشگاه کلاس بگذارد. در حال حاضر نیز حدود سه سال است که به صورت حق التدریسی هفته ای چهار تا هشت ساعت در دانشگاه آزاد تدریس می کنم اما خب این شغل محسوب نمی شود. خیلی از جانبازان اصلا دنبال درس نمیروند و نمیتوانند اما من میخواستم در جامعه باشم و نسبت به میزان درسی که خواندهام برای جامعه مفید باشم.
ادامه این روند که کار مشخصی پیدا نمیکردم مرا حسابی افسرده کرده بود. حدود دو سال دنبال کار به هر دری میزدم و کاملا مایوس شده بودم که یکی از دوستان به من گفت برای دفتر مقام معظم رهبری نامه بنویس؛ گفتم فکر نمیکنم اتفاقی بیفتد گفت امتحان کن آقا هیچوقت کسی را ناامید نمیکند. دو هفته بعد آقای اسکندری؛ رئیس سازمان اقتصادی کوثر با من تماس گرفتند و در مورد رشته تحصیلی و کارم از من سوال کردند. بعد از یک هفته به لطف مقام معظم رهبری و آقای اسکندری در شرکت پژوهش کشاورزی سازمان کوثر مشغول به کار شدم.
* آیا این نوع از جانبازی برای شما عوارض دیگری را هم ایجاد کرده است؟
راه رفتن آخرین مسئلهای است که ما به آن فکر میکنیم/شبها به خاطر مسائل روحی خوابم نمی برد
یک روز دوستی به من گفت که تو چقدر در ماه یا سال به «راه رفتن» فکر میکنی؟ من هم در جواب گفتم که راه رفتن آخرین مسئلهای است که امثال ما به آن فکر میکنیم، واقعا من شاید سالی یک بار هم به راه رفتن فکر نکنم چون مشکلات حاشیهای و آزار جسمی ما انقدر زیاد است که اصلا راه رفتن برای ما در اولویت قرار نمی گیرد. به دلیل قطع نخاع بودن، کل سیستم بدن ما درگیر میشود و باعث به وجود آمدن مشکلات پیچیده ای برای ما میشود، مثلا ما حتما باید بعد از چند سال عمل سیستو پلاستی یعنی پیوند روده به مثانه را انجام دهیم، همیشه دچار عفونت هستیم و تنها کاری که می توانیم انجام بدهیم این است که با خوردن دارو آن را کنترل کنیم. من و امثال من باید به مقادیر زیادی آب زیاد بخوریم و در این راستا مشکلات خاص خودش را داریم.
درد را به صورت تعرق و لرز حس میکنم
کسانی که قطع نخاع گردنی هستند با کسانی که از ناحیه کمر قطع نخاع شده اند یک فرق بزرگ دارند، ما گردنی ها درد را نمیفهمیم مثلا اگر پا یا کمر که حسی ندارد درد بگیرد من این درد را به صورت عرق میفهمم و بعد از آن میلرزم تازه آن زمان باید بفهمم که این درد برای کجاست که حتی گاهی متوجه هم نمیشوم. مثلاً یک بار انگشت پایم توی کفش خم شده بود شاید به حالت معمول کسی فکرش را هم نکند که این مورد ممکن است دردسری ایجاد کند اما چون به مدت زیادی طول کشیده بود مرا دچار مشکل کرده بود. گاهی باید کلی بگردیم تا متوجه بشویم کدام نقطه بدنمان دچار مشکل است و خیلی از این وقتها متوجه مشکل هم نمیشویم.
انعقاد خونم یکپنجم افراد عادیست/ لخته خون درون پایم مثل بمبساعتی است
بعضی شبها به خاطر مسائل روحی خوابمان نمی برد، کسانی که آسیب روحی می بینند مشکلاتشان خیلی خاص می شود این دردها برای همه امثال من هست اما در آسیبهای گردنی این مشکلات بیشتر است. البته بنیاد جانبازان کمکهای درمانی خوبی به ما از لحاظ درمانی میکند مثلا کارهای درمانی و انواع چکاپ ها برای ما رایگان است یا من وارفالین و یا جوراب واریس مصرف میکنم که هزینه اینها را بنیاد متقبل شده است. انعقاد خون من یک پنجم افراد عادی است و درپایم یک لخته خون قرار دارد به همین علت زندگی من مثل یک بمب ساعتی است و همیشه این ترس وجود دارد که این لخته حرکت کند و باعث سکتهام شود اما به هرحال زندگی است و من اعتقاد دارم تا وقتی آدم زنده است هر روز که آدم بیدار میشود برایش یک روز جدید است.
شبها موقع خواب اول برای صبرم دعا میکنم بعد برای بدتر نشدن شرایط فعلی
من شبها هم وقتی میخواهم بخوابم اول از همه از خداوند صبر، بعد از آن آرامش و شادی میخواهم، و در آخر میگویم خدایا شرایط جسمی من از اینکه هست بدتر نشود. یک موقعهایی انقدر فشار و درد رویم است که نمیتوانم بخوابم آن زمان به خدا میگویم خدایا دیگر بس است و جالب است که خدا دقیقاً بعد از گفتن این جمله حرفم را گوش میدهد. یکبار مادرم به خنده گفت وقتی خدا حرفت را انقدر سریع گوش میدهد از همان اول از خداوند بخواه که دردت را کم کند من هم گفتم که هرکس دایره صبری دارد و خداوند منتظر است که ببیند هرکس چه میزان توان دارد، من هم تا جایی که بتوانم صبر میکنم وقتی توانم تمام میشود از خدا میخواهم که خوابم ببرد.
* گفتید پدرتان در آن برهه از جنگ درگیر مبارزه با کومله و دموکرات بود؛ زمانی که بمباران اتفاق افتاد پدرتان کجا بودند؟
پدرم گفت باشهادت بچهها و مجروحیت من، ما هم توانستیم در انقلاب سهیم باشیم
پدرم در نیروی انتظامی رئیس عقیدتی سیاسی و در زمان بمباران در کردستان رئیس شهربانی بود و به همین علت در خانه حضور نداشت، آن روز دو بمب زده بودند که یکی از آنها در بازار و بعدی هم در خانه ما خورده بود. وقتی خانه خراب شد تا زمان رسیدن نیروهای امداد مادرم تک تک ما را از زیر آوار بیرون آورد، وی در ابتدا خودش از زیر آوار بیرون میآید و با دیدن تکه ای از لباس خواهرم او را بیرون میکشد و سپس مرا نجات میدهد. ما چهار فرزند بودیم خواهر و برادرم شهید شدند، من مجروح شدم و خوشبختانه برای یکی دیگر از برادرانم هیچ اتفاقی نیفتاد حتی وسایل اتاقی که این برادرم درونش بود سالم ماند. وقتی پدرم بازمیگردد و متوجه حادثه میشود مادرم شروع میکند به گریه کردن و میگوید از امانتهای تو خوب مراقبت نکردم اما پدرم میگوید بالاخره ما هم باید سهمی از این انقلاب داشته باشیم که شهادت این دو بچه و مجروحیت فرزند دیگرمان هم سهم ما از انقلاب است.
*شما از زنانی هستید که در مقاومت بزرگ مردم ایران در دوران دفاع مقدس حضور داشتید و در این راه جانباز شدید. به نظر شما نقش زنان در دوران دفاع مقدس چقدر اهمیت دارد؟
به نظر من اغلب زنان کشور نسبت به مردها صبورترند، در دوران دفاع مقدس مسلماً اگر زنان ما صبر و تحمل نداشتند، خانههایشان را امن نمیکردند و مراقب بچهها نبودند و اگر این اطمینان را به مردانشان نمیدادند که در نبودشان مراقب همه چیز هستند، مردها نمیتوانستند به جبهه بروند برای اینکه فکرشان درگیر خانواده می شد اما با این امنیتی که خانم ها ایجاد می کردند مردها با خیال راحت به جبهه می رفتند. علاوه بر اینها بانوانی هم در آن زمان بودند که در جنگ و در پشت جبههها به عنوان بهیار، پرستار یا مسئول امور مختلفی بودند شاید لزوماً همهشان اسلحه در دست نمیگرفتند اما این چیزی از اهمیت کارشان کم نمیکند. از هر زاویهای بخواهیم این مسئله را نگاه کنیم نقش زنان و تأثیرگذاریشان حذف شدنی نیست و تأثیرشان در هر نگاهی حس میشود.
*با بانوان جانباز دیگری که وضعیتی مشابه شما دارند در تماس هستید؟
در اردوهای بانوان ایثارگر فهمیدم 32 نفر دیگر شبیه من هستند
یک زمانی از سوی بنیاد اردوهایی برای بانوان ایثارگر تشکیل شد که در آن اردو من فهمیدم 32 نفر در ایران شبیه من هستند. همیشه دوست داشتم بدانم که چند نفر در ایران هستند که این اتفاق برایشان افتاده است. این خیلی اتفاق خوشحال کنندهای برایم بود که توانستم در این اردو با بانوانی که از شهرهای مختلف هم آمده بودند آشنا بشوم. به همراه ما در این اردوها روان شناسی را هم فرستاده بودند او یک روز به من گفت که تو روحیه خوبی نسبت به برخی از افراد دیگری که در اینجا هستند داری و از من علت آن را پرسید وقتی به او گفتم برای چه این سوال را از من می پرسید گفت «در بم 200 نفر قطع نخاع شدهاند و من برای کمک به آنها این سوال را میپرسم» من گفتم که این با این روحیه در من یک نسخه نیست که بپیچم و برایتان دلیل آن را بگویم.
آرزوی رفتن به شهربازی بغض سالهای کودکی
اما بر اساس تجربهام بحرانهای زیادی پشت سر گذاشتم همینطور اشکها و حسرتهای زیادی داشتم، برای مثال وقتی نمیتوانستم در کودکی درشهربازی سوار وسایل بازی شوم بغض سنگینی در من ریشه میکرد و خیلی بغضهای دیگری که هنوز همراه من هست اما تنها چیزی که ما را آرام می کند این است که هر کس سرنوشتی دارد که خدا با توجه به صبر و جایگاهمان به ما این مشکلات را میدهد اگر این اتفاق در جنگ برای کسی افتاده و یا در اثر حادثه ای این اتفاق میافتد حتما خواست و اراده خداوند بوده است. اما یک چیز هم خیلی مهم است، شرایط من که در آن زمان یک کودک بودم و در عین اینکه هیچ تصور و آگاهی از جنگ و پیامدهای آن نداشتم، این اتفاق برایم افتاد با جانبازی که خودش با آگاهی به این که ممکن است شهید و یا جانباز بشود و به میدان جنگ رفت خیلی فرق دارد اما باز هم وقتی مشکلی پیش میآید انسان باید به جای غصه خوردن به دنبال راه حل باشد.
بیشتر شاگردانم به من میگویند که از شما انرژی میگیریم
من میتوانم مثل خیلیها که شرایط مشابه دارند ناله کنم اما با ناله و زاری کردن من, هیچ اتفاقی نمیافتد و این ناله تنها موجب تنهاتر شدن انسان میشود. این برای من خیلی خوشحال کننده است که با این وضعیتم میتوانم به افراد پیرامونیام کمک کنم. من یک شاگردی داشتم که خیلی برایش ارزش قائلم او همیشه در ردیف اول مینشست و همیشه هم لبخند داشت اما یک بار خیلی ناراحت بودم وقتی از او علت را جویا شدم گفت «من سرطان دارم» گفتم من تو را درک میکنم و از آنجا که خودم هم مشکلات این چنین را دارم میدانم که چقدر اذیت میشوی تو میتوانی سرکلاس من نیایی و جزوهها را از دیگران تهیه کنی اما او در جوابم گفت که من وقتی اینجا هستم یادم میرود خودم چه دردی دارم و از شما انرژی میگیرم. این حرفی است که بیشتر شاگردان من در آخر ترم به من میگویند که از من انرژی میگیرند. به همین علت میگویم ناله کردن، من را به هیچ جا نمیرساند و تنها موجب تنهایی می شود که تنهایی هم خوب نیست، خدایی که ما را آفریده است همانقدر که درد میدهد صبر هم میدهد. من هرچه از خدا خواستم به من داده است. البته شاید خواستهام بزرگ نبوده مثلا همین که بعضی شبها اجازه خواب میدهد برای من زیباست و من همیشه سپاسگزار او هستم.
*به اردوی مخصوص بانوان جانباز 70 درصد اشاره کردید؛ درمورد آن بیشتر توضیح دهید؟ این اردوها هنوز هم ادامه دارد؟
اردوی ویژه بانوان قطع نخاع لازم بود اما ادامه پیدا نکرد/دیدن همنوعان موجب تقویت روحیه است
زمانی که آقای دهقان رئیس بنیاد شهید بود، خانمهای جانباز قطع نخاع را هرسال در یک شهر جمع میکردند که این کار سه سال انجام شد، به مشهد و شیراز رفتیم اما با رفتن ایشان از این پست دیگر این اتفاق نیفتاد. از میان این 32 خانم که قطع نخایی هستند دو تا از آنها وضعیت خیلی بدی دارند و اصلا نمیتوانند تکان بخورند. من تا آن موقع نمیدانستم که چنین افرادی هم وجود دارد. بعضی از آنها اوایل این اردو اصلاً حرف نمیزدند و حال مساعدی نداشتند ولی دفعه بعد دیدیم که چه قدر روحیه شان عوض شده است به نظرم این اردوها خیلی کار قشنگی بود که باید ادامه پیدا میکرد. چون همه این اردوها را دوست داشتند. اینکه جانبازان دیگر را ببنیم برایمان خیلی خوب بود، تعدادی از این خانم ها از شهرها و روستاهای کوچک می آمدند که این اردوها باعث تغییر بزرگی در روحیهشان میشد.
یکی از بهترین خاطراتم سفر به شیراز است
من سفر را خیلی دوست دارم و همیشه به سفرهایی که رفتم فکر میکنم. یکی از بهترین خاطرات خوبم سفر شیرازی بود که در راستای برنامه ریزی اردوهای بانوان جانباز 70 درصد اتفاق افتاد. در اردیبهشت ماه به شیراز رفتیم که مثل بهشت بود. بازدید از بازار وکیل، باغ ارم و... لحظه به لحظه برایم خاطرات خوشی را رقم زد. در واقع بهترین مکان و بهترین زمان با آدمهایی شبیه به خودم خلق شد.
*اصلیترین و اساسیترین مشکلات جانبازان قطع نخاعی چیست؟
هرجایی که بخواهیم برویم اول باید به فکر پلهاش باشیم، پله کابوس ماست/مسئولان بنیاد به مسائل روحی جانبازان بیشتر رسیدگی کنند
ما جانبازان از نظر مادی شاید مشکل چندانی نداشته باشیم. بالاخره حقوقی هست و هزینه درمانی هم از سوی بنیاد تأمین میشود اما برای ما مشکلات روحی زیادی وجود دارد مثلا آن اردوها خیلی برای روحیه بانوان جانباز مفید بود که متاسفانه قطع شد برای بانوان جانباز امید بسیاری ایجاد کرده بود. علاوه بر این ما در سطح شهر هم مشکل زیادی داریم مثلا از مترو و اتوبوس نمی توانیم استفاده کنم، وقتی در یک پیاده رو پستی و بلندیهایی وجود دارد نمیتوانیم از آنجا عبور کنیم اگر بخواهم به دیدن یک تئاتر، کنسرت و یا سینما بروم به اولین چیزی که باید فکر کنم این است که آنجا پله دارد یا نه در واقع پله کابوس من و امثال من است و این خیلی دردآور است. کسانی که این مشکلات را دارند تعدادشان کم نیست اما هنوز هم برای این مسائل راحلی وجود ندارد. نمیگویم که این مشکلات خیلی زود باید حل شود اما حداقل تدابیری انجام شود که آرام آرام به سمت حل شدن برود. از مسئولان بنیاد میخواهم به مسائل روحی جانبازان رسیدگی کنند تا بتوانیم راحتتر زندگی کنیم. من پرتوقع نیستم همیشه به داشتههایم قانعم و هیچ وقت اینطور فکر نمیکنم همه نیازهای من را دولت یا بنیاد باید فراهم کند اما اینها نیازهای همه ما است و امیدوارم که حل شود.
*آیا تا به حال با مقام معظم رهبری و یا مسئولان دولت دیدار داشته اید؟
امیدوارم بانوان جانبازان قطع نخاع یک دیدار مجزا با آقا داشته باشند
تا به حال این سعادت را نداشتهام که با آقا دیداری داشته باشم اما خیلی دوست دارم که این اتفاق بیفتد. اگر دیداری اتفاق بیفتد که بانوان جانباز 70 درصد هم بتوانند دستهجمعی و به صورت خصوصی بدون حضور جمع دیگری با آقا دیدار داشته باشند اتفاق خیلی خوبی است که همه ما به آن احتیاج داریم و تأثیر بسیاری در روحیه ما جانبازان دارد. دوست دارم این خواسته به نوعی مطرح شود و امیدوارم یک روز محقق شود.
از مسئولان هم با رئیس جمهور سابق دیدار داشتم که اتفاقا مسئله اشتغالم را مطرح کردم که ایشان دستور پیگیری هم دادند. با آقای شهیدی رئیس بنیاد شهید هم دیداری داشتم که در رابطه با مشکلات جانبازان حرفی با ایشان نزدم و دیدار ما در رابطه با آسایشگاه جانبازان ثارالله بود.
*این بانوان جانباز قطع نخاع که به تعدادشان هم اشارهای کردید بیشتر از چه موضوعاتی رنج میبرند؟
بانوان جانباز از داشتن آسایشگاه محروماند
یکی از مشکلات بزرگ ما بانوان جانباز این است که آسایشگاه نداریم این مسئلهای است که باید باشد و توقع نیست. در تهران چند آسایشگاه برای آقایان وجود دارد که به آنجا میروند و این معضل بسیار بزرگی برای امثال من محسوب میشود. نباید به بهانه اینکه چون تعدادمان نسبت به آقایان کمتر است حق داشتن آسایشگاه هم مورد غفلت قرار گیرد. زنها در زمان جنگ به اندازه مردها نقش داشتند. ما بانوان جانبازان به مرور زمان سنمان بالا میرود و به همان نسبت مشکلاتمان هم بیشتر میشود، بنابراین باید جایی برای نگهداری از ما وجود داشته باشد.
ما جانبازان خانم حتی اجازه قهر کردن نداریم
من که روی ویلچر نشستهام اگر بخواهم تا دم در هم بروم نیاز به کمک دارم بنابراین اگر اتفاقی برای مادر و یا خانوادهام بیفتد یا آنها بخواهند برای چند روز به مسافرت بروند یا حتی اگر بخواهم چند روز قهر کنم جایی برای ماندن من وجود ندارد، خیلی جالب است که ما جانبازان خانم؛ حتی حق ِقهر کردن هم نداریم. از سوی دیگر خیلی کم پیش میآید که خانمهای جانباز به خاطر شرایط جسمیشان ازدواج کنند و همین، نیاز به مراقبت را برایشان بیشتر میکند.
آسایشگاه ثارالله را که یک آسایشگاه قدیمی است، دارند بازسازی میکنند که صحبت شده بخشی از آن به خانمها اختصاص داده بشود که البته من فکر نمیکنم این اتفاق رخ بدهد چون در ابتدا از من در جلساتشان دعوت میکردند اما الان که دارد ساخته می شود دیگر ما را در جلسات راه نمیدهند و در واقع از ما استفاده ابزاری کردند و این خیلی در حق من و امثال من ظلم است.
همیشه زنان ایثارگری هستند که بخواهند داوطلبانه از مردان جانباز به عنوان همسر پرستاری کنند
* فرق یک مرد جانباز نخاعی با زن جانباز نخاعی در چیست؟
آقایان وقتی این شرایط برایشان پیش میآید میتوانند بالاخره تشکیل خانواده دهند زیرا همیشه زنان ایثارگری هستند که بخواهند داوطلبانه از مردان جانباز به عنوان همسر پرستاری کنند. اما خانمها نمیتوانند که دلایل مختلفی هم دارد. وقتی یک خانم جانباز نتواند خانواده تشکیل بدهد در نتیجه به خانواده خودش وابستهتر میشوند، به همین دلیل مجبور میشوند از آنها بیشتر کمک بخواهند. آقایان آسایشگاه دارند و میتوانند به واسطه آن همدیگر را بینند و در نتیجه این دیدارها روحیه میگیرند اما من و امثال من از هم دوریم بنابراین همدیگر را اصلا نمیشناسیم. این دیدارهای جانبازان مختلف بایکدیگر موجب ایجاد روحیه در آنها میشود، حتی برخی از جانبازان مرد خانه و خانواده دارند اما یک هفته به آسایشگاه میروند و یادی از خاطرات خود میکنند و با یکدیگر بگوبخندی دارند که صدالبته موجب تقویت روحی آنها میشود اما متاسفانه برای خانمها این امکانات وجود ندارد اما من به عنوان یک خانم همیشه دعا میکنم که هیچ اتفاقی رخ ندهد که مبادا مادرم مجبور به ترک من بشود. جانبازانی که از ویلچر استفاده میکنند نمیتوانند به راحتی دور هم جمع شوند گفتوگویی داشته باشند اینطوری روحیهشان به سرعت تضعیف میشود صحبت با افراد سالم شاید روحیه را عوض کند اما به اندازه تأثیری که از صحبت با افراد مشابه خود ایجاد میشود، نیست.
*برخورد دیگران با شما چطور است؟ آیا تا به حال شده کسی از جانباز بودن شما به عنوان یک زن جوان تعجب کند؟
بله، خیلی برایم این اتفاق پیش آمده است و گاهی هم می پرسند چه طور با این سن کم جانباز هستید که من برایشان داستان جانباز شدنم را تعریف میکنم. من یکی از دلایل درس خواندم این بود که وقت آزاد برای من و امثال ما خیلی زیاد است ما بیشتر وقتمان را مجبوریم درخانه باشیم باید به نوعی وقت خودمان را پر کنیم. من هم به دنبال این بودم که این وقت آزادم را پر کنم و بتوانم یک جایگاه اجتماعی خوب برای خودم به دست بیاورم.
وقتی از من درباره زندگیم میپرسند و من میگویم استاد دانشگاه هستم و تا مقطع دکترا درس خواندهام تعجب میکنند و گاهی اصلا یادشان میرود که شرایط من چگونه است. برای من خیلی مهم است که انسان های اطرافم من را ناتوان نبینند. شاید نتوانم از لحاظ جسمی همان کاری را که آنها انجام می دهند، انجام دهم اما فکر من همان فکر است.
برخورد مردم با من خیلی خوب است، هرجا به کمکی احتیاج داشتم به من کمک کردند و با آغوش باز هم از کمک کردن به من استقبال می کنند گاهی کنار خیابان هستم و جایی هم نمی خواهم بروم اما مردم نزدیک من می شوند و میگویند که آیا به کمک احتیاج دارید، اما من خودم برایم این مهم است بیش از آنکه بر روی مردم عادی، تاثیر بگذارم بیشتر برای آنهایی که مشکلی شبیه مشکل من دارند تاثیرگذار باشم و آنها را به این نتیجه برسانم که همیشه میتوان از زندگی لذت برد و در آن موفق شد. همیشه لازم نیست برای لذت بردن از زندگی به خارج از کشور سفر کرد. گاهی خندههای دوستانه در جایی مثل پارک چیتگر برای لذت بردن از زندگی کافی است. مهم دیدگاه آدمهاست.
آدمی که با نداشتههایش زندگی میکند با آدمی که با داشتههایش زندگی میکند خیلی فرق دارد، فکر کردن به نداشتهها لذت داشتهها را هم از آدم میگیرد. شاید من خیلی چیزها نداشته باشم برای مثال نمیتوانم راه بروم، نتوانم به سادگی بیرون بروم اما سعی میکنم از زندگیم و از فرصت هایم استفاده کنم. بعضی وقتها که خیلی مریض هستم، میگویم این هم میگذرد و روزهای خوب هم میآید و به امید آن روزهای خوب روزهای بد را سپری میکنم.
گفتوگو از : طیبه سادات مولایی / تسنیم