فردا صبح مرتضی با پرواز شماره 232 رفت سمت ارومیه اما هیچ وقت از سفر آخر برنگشت. حالا 9 سال از پرواز آخر مرتضی با هواپیمای فالکن سپاه و عروج عارفانه او همراه با سردار شهید احمد کاظمی می گذرد. 9 سال است که خانواده او بی صبرانه چشم انتظار بازگشت مرتضی هستند تا برگردد و یک بار دیگر با سینا و مبین گرم بگیرد. شهید بصیری متولد بهمن 42 بود و درست در 42 سالگی به آرزویش رسید و جاودانه شد.
متن زیر گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با "سیده تقیه علوی زاده" همسر مهندس شهید مرتضی بصیری از شهدای عرفه به بهانه نهمین سالگرد شهادت وی است.
مدال اول
در خوی به دنیا آمد و همانجا قد کشید. مرتضی در دوره نوجوانی بچه پر انرژی و خلاقی بود. طوری که وسایل مورد علاقه اش را خودش طراحی می کرد و با استفاده از ابزار و مواد ساده مثل چوب، اسباب بازی های زیبایی می ساخت. از نوجوانی به صورت جدی نقاشی را پیگیری می کرد. استعداد غریزی داشت. می رفت به کتابخانه های شهر و هرچه در باره کتابهای طراحی و نقاشی گیرش می آمد، می خواند و تمرین نقاشی می کرد. در این زمینه آن قدر تلاش کرد که بالاخره موفق به کسب مدال طلا شد. در سیزده سالگی در مسابقات نقاشی جوانان زیر شانزده سال جهان (کانادا) مدال طلا گرفت.
بچه مسجدی
مرتضی بچه مسجدی بود. در دوره نوجوانی بیشتر می رفته مسجد حاج میرزا یحیی و آنجا در جلسات قرائت و تفسیر قرآن شرکت می کرده . از قرار معلوم از بچگی به این جور جلسات خیلی علاقه داشته . مرتضی عاشق اهل بیت (ع) بود. ایام محرم می رفت هیئت قائم حسینی و در برنامه های هیئت شرکت می کرد. بعد از پیروزی انقلاب هم می رود سراغ بسیج و عضو می شود. مرتضی عضو فعال پایگاه شهید صمصامی بوده و آنجا با جان و دل فعالیت می کرده. از همان اول به کارهای فرهنگی خیلی علاقه داشت. توی پایگاه هم بیشتر سرش گرم کارهای فرهنگی بود تا اینکه با شروع جنگ ، پاش به جبهه ها باز می شود.
جبهه قاچاقی!
مرتضی مدت طولانی در جبهه بوده اما هیچوقت در خانه در باره جنگ و عملیات هایی که شرکت کرده بود، حرف نمی زد. چند بار از ایشان پرسیدم مرتضی: چند ماه سابقه جبهه دارید و در کجاها بودید؟ مرتضی جواب درست و حسابی نداد و گفت: «اینها فی سبیل الله بوده و نیازی نیست که بگویم کجا و چه مدت در جبهه بوده ام.» گویا به خاطر سن و سال کمش نگذاشته بودند برود جبهه برود. چند باری قاچاقی رفته بود. بعد از شهادتش با پیگیری های زیاد متوجه شدیم که مرتضی از سال 62 در جبهه بوده و مدت طولانی هم در آنجا حضور داشته.
زخمدار
زمان جنگ چند بار زخمی شده بود. آثار جراحت در بدنش معلوم بود ولی هر موقع من یا بچه ها از مرتضی در باره زخمها و محل مجروحیتش می پرسیدیم، فقط می خندید و از جواب دادن طفره می رفت. مرتضی از ناحیه گردن، گوش و داخل دهان جراحاتی داشت. گویا پس از مجروحیت، پدرش به او گفته بود که مرتضی این مجروحیت تو معامله با خداست، پس این معامله را با دنیا عوض نکن. برای همین هم او به دنبال پرونده و سابقه جبهه نرفته بود. به قول خودش با خدا معامله کرده بود. پس از اتمام تحصیلات رفته بود آموزش و پرورش. چند سالی به عنوان معلم پرورشی مدرسه فعالیت کرده بود.
شوق پرواز
از نوجوانی به پرواز و هوانوردی علاقه شدید داشت. به خاطر همین با شور و شوق زیاد به دنبال این حرفه بود. اواسط سال 65 بود که در نیروی هوایی سپاه استخدام شد و دوره های آموزشی لازم را با موفقیت گذراند و به عنوان مهندس پرواز با تخصص موتور هواپیما انجام وظیفه کرد. مرتضی جزء پنج نیروی برگزیده نیروی هوایی سپاه در زمینه مهندسی پرواز و تعمیر و نگهداری موتور و بدنه هواپیما بود. در سال 80 به عنوان مهندس پرواز به پایگاه هوایی قدر منتقل شد و کار روی هواپیمای فالکن را آغاز کرد.
مرد آشنا
وقتی مادرش اصرار کرده بود که ازدواج کند گفته بود: «برای خواستگاری به منزل سادات بروید. از امام رضا (ع) خواسته ام که همسر آینده ام از سادات باشد.» برای خواستگاری آمدند سراغ من. مرتضی غریبه نبود. آشنا بود، پسر عموی مادرم بود. وقتی در باره مرتضی بیشتر فکر کردم، تقوا، ایمان ، صداقت و پاکی اش مرا جذب کرد. تاکید داشت که تاریخ ازدواجمان با اعیاد ائمه اطهار(ع) مصادف باشد. عید غدیر خم را برای روز عروسی انتخاب کردیم. چون اعتقادی به تجملات نداشت، عروسیمان را بسیار ساده در شهر خوی گرفتیم و در سال 73 زندگی ساده ای را شروع کردیم.
نرمتر از سنگ!
خنده از لبهایش دور نمی شد. مرتضی مردی خونگرم، مهربان، مردمدار، هنرمند، ساده زیست، منظم، فروتن، کم حرف، انتقاد پذیر و فداکار بود. سرزنده و شاد بود. خیلی شوخی می کرد. برای همین کانون خانواده ما همیشه پر از شادی و نشاط بود. مرتضی در کارهای خانه خیلی کمکم می کرد. آشپز قهاری بود و غذاهای متنوع و بسیار خوشمزه ای می پخت و اسم های عجیب و غریب روی آنها می گذشت مثل غذای «بخور و نپرس»! به غذاهایی که می پختم اصلاً ایراد نمی گرفت. بارها از او می پرسیدم چی دوست داری برایت بپزم ؟ می خندید و می گفت: «از سنگ نرمتر باشد که معده آن را هضم کند». بچه ها را خیلی زیاد دوست داشت. با آنها مثل یک کودک بازی می کردو آنها را می خنداند. به درس بچه ها می رسید و به آنها کمک می کرد. از لحظه لحظه زندگی اش خوب استفاده می کرد. همیشه می گفت: «از لحظه لحظه زندگی تان استفاده کنید. عمرتان را به بطالت نگذرانید.»
یادگاری ها
اهل مطالعه بود. همه جور کتاب مطالعه می کرد اما به کتابهای استاد شهید مرتضی مطهری علاقه خاصی داشت. مرتضی روحیه لطیفی داشت همین باعث شده بود تا با ادبیات میانه خوبی داشته باشد. یک دفتر چه داشت که معمولاً یادداشت ها، شعرها و قطعات ادبی اش را آنجا ثبت می کرد. علاوه بر نقاشی و طراحی، خطاطی هم می کرد. واقعاً هنرمند بود. غیر از اینها به هنرهای دستی، طراحی روی چوب، سرود و تئاتر و موسیقی هم علاقه مند بود. از مرتضی دست نوشته ها و نقاشی های زیادی به یادگار مانده که علاقه مندم در فرصت مناسب آنها را منتشر کنم.
آچار فرانسه
خیلی کارها بلد بود. به قول معروف از هر انگشتش هزار هنر می بارید اما هر وقت بهش می گفتی، می گفت: «من هیچ کاری بلد نیستم.» از بس تواضع داشت. مرتضی شناگر قابلی بود. قایقرانی را هم در لشکر 31 عاشورا به صورت حرفه ای یاد گرفته بود. فوتبال را از کودکی دوست داشت. کوهنوردی و صخره نوردی را نیز به دلیل علاقه به صورت حرفه ای دنبال می کرد. به ورزش خیلی اهمیت می¬داد. توصیه می کرد که از همان دوران کودکی به ورزش اهمیت بدهید. مرتضی مثل آچار فرانسه بود. برای انجام کارهای فنی بسیار مشتاق بود. چون برای دوستان، آشنایان، همسایه ها و مردم احترام خاصی قائل بود در زمینه کارهای فنی به آنها کمک می کرد. آشنایان و همسایه هایمان هم که از مهارت و کار بلدی مرتضی خبر داشتند، کارهای فنی مثل تعمیر ماشین و وسایل برقی را به مرتضی می سپردند. مرتضی هم با جان و دل قبول می کرد.
غسل شهادت
شب قبل از پرواز مرتضی جور دیگری بود. خیلی تغییر کرده بود. اصلاً دگرگون شده بود. کمتر حرف می زد. به گمانم زیباتر شده بود. آن شب وقتی از سر کار بر گشت خانه، با تمام خستگی که داشت با بچه ها بازی کرد و گرم گرفت. آخر شب از پایگاه زنگ زدند به مرتضی و خواستند که به جای یکی از همکارانش برود ماموریت. صبح مرتضی داشت آماده می شد که برود ماموریت. از پنجره به بیرون نگاه کردم . دیدم برف شدیدی آمده. نگران شدم. گفتم مرتضی نرو. من دلم شور می زند. پرواز را کنسل کن و بمان. مرتضی گفت: «نگران نباشید. زود می روم و بر می گردم». آن روز به حدی نگران بودم که یادم رفت مرتضی را از زیر قرآن رد کنم.
نگران نباش
خیلی دوست داشتم بدانم که مرتضی موقع سقوط هواپیما چه حس و حالی داشته تا اینکه یک شب خواب مرتضی را دیدم. همین که خواستم این سوال را بپرسم گفت: «می دانم چه می خواهی بپرسی، بگذار برایت بگویم: موقعی که فهمیدم هواپیما در حال سقوط است و ما به سرعت در حال پایین آمدن هستیم، فقط گفتم: «خدایا من دارم می آیم پیشت. اما بعد از من، همسر و فرزندانم چه سرنوشتی خواهند داشت و با چه سختی هایی رو برو خواهند شد که ندا آمد، نگران نباش ما کمک شان می کنیم اما سختی هایی خواهند داشت و ما می دانیم ....» مرتضی همیشه قبل از پرواز وضو می گرفت. بعد از شهادت مرتضی سعی می کنم با وضو وارد کلاس شوم و کلاس و درسم را با صلوات و با آرزوی ظهور حضرت مهدی (عج) شروع کنم. از دانش آموزان کلاسم هم می خواهم که با وضو و صلوات درسها را شروع کنند و در پایان درس، پس از خواندن دعای فرج کلاس را ترک کنند.