گروه تاریخ مشرق- بانو نیرالسادات نواب احتشام رضوی، فرزند زندهیاد حجت الاسلام سید محمد نواب احتشام رضوی، همسر شهید سید مجتبی نواب صفوی است. او در سنین نوجوانی با آن شهید گرانمایه ازدواج و به مدت هشت سال با او زندگی کرد. شمهای از خاطرات و گفتنیهای این دوران را در این گفت وشنود، بخوانید:
*شما خود در خانوادهای انقلابی به دنیا آمده و پرورش یافتهاید، بنابراین آشنایی پدرتان با شخصیتی انقلابی چون شهید نواب صفوی امری بعید به نظر نمیرسد. با این همه برای ما مغتنم خواهد بود که ماجرای ازدواج خود با ایشان را برای ما نقل کنید.
همانطور که اشاره کردید پدرم مردی انقلابی بودند و علیه رضاخان مبارزه میکردند و حتی در قضیه مسجد گوهرشاد هم نقش برجستهای داشتند، به همین دلیل دورادور، مرحوم نواب ایشان را میشناختند و برایشان احترام خاصی قایل بودند.
یادم هست پدر پس از سه سال زندان و چهار سال تبعید و چهار سال گوشهنشینی در شهر ساوه، تصمیم گرفتند به تهران بیایند. ما در سال 1326 به تهران آمدیم و خانهای را اجاره کردیم. یک روز پدر به ما گفتند که قرار است سید بزرگواری به منزل ما بیایند و باید از ایشان پذیرایی و مراقبت کنیم. از لحن پدر اینطور تصور کردیم که حالا با یک مرد مسن روبرو خواهیم شد، ولی وقتی ایشان آمدند، دیدیم سید جوانی هستند! مرحوم نواب گاهی نزد پدرم میآمدند و به ایشان سر میزدند تا در یک ماه رمضان که پدر در اثر بیماری قلبی، در بیمارستان بستری شدند. ایشان درباره زندگی آیندهام بسیار نگران بودند و با اینکه خواستگارهای زیادی داشتم، وسواس و دقت زیادی به خرج میدادند و در واقع هیچیک از آنها مورد پسندشان نبودند.
مرحوم نواب هم مال و منالی نداشتند و در واقع خجالت میکشیدند برای خواستگاری پا پیش بگذارند. برای پدرم دیانت، نجابت، علم و سواد افراد بسیار اهمیت داشت و ایشان صاحب همه این کمالات بودند. به هر حال بالاخره مرحوم نواب از من خواستگاری کردند و پدرم بدون ذرهای تردید و با حداقل شرایط مادی پذیرفتند و در مجلسی بسیار ساده عقد کردیم. آیتالله فیض به وکالت از سوی شهید نواب و آیتالله حجت از سوی من عقد را انجام دادند.
*منش و رفتار ایشان را در طول هشت سال زندگی مشترک چگونه دیدید؟ چه ویزگیها وخصال اخلاقی ای در ایشان برجسته بود؟
واقعاً به ایشان عشق میورزیدم و زندگی در کنار ایشان، برایم حکم بهشت را داشت. ایشان فوقالعاده بامحبت بودند و همه را «باباجون» صدا میزدند و بارها به من «کوچکت هستم» یا «نوکرت هستم» میگفتند! خیلیها که با تصویر سیاسی و مبارزاتی ایشان خو گرفتهاند، شاید این مهربانی، لطافت و حساسیت ایشان را باور نکنند. یک بار به ایشان گفتم: دور از مادر و زیر دست زنپدر بزرگ شدهام! ایشان بسیار متأثر شدند و گفتند: از حالا به بعد فرض کن من همسر، مادر و رفیقت هستم و واقعاً هم همینطور بود.
*دوری همسرتان را در دوران مسافرتها و نیز جلسات طولانی، چگونه تحمل میکردید؟
یادم هست ایشان زیاد به سفر میرفتند و بسیار دلتنگ میشدم و میخواستم همراهشان بروم، اما پدر مخالفت میکردند و میگفتند: «ایشان سفر تفریحی که نمیرود. سفرش سفر مبارزاتی و تبلیغاتی است. در چنین سفرهایی زن و فرزند جلو دست و پای انسان را میگیرند.» من هم با اینکه این توصیه پدر را قبول داشتم، ولی تا مرحوم نواب برود و برگردد هیچ جا نمیرفتم و گوشهنشینی اختیار میکردم و در فراق ایشان میسوختم و میساختم
پدر همیشه به من میگفتند: «نواب سرباز خدا و اسلام و امام زمان(عج) است. تو هر چه لازم داری از من بخواه و او را آسوده بگذار تا بتواند راهش را ادامه بدهد.» نصایح پدر و عشق عمیقی که نسبت به ایشان و مرحوم آقا داشتم باعث شده بود هر جور سختی را تحمل کنم، اما آنها زنده باشند و در راه خدا مبارزه کنند.
*به روحیه مهربان و لطیف شهید نواب اشاره کردید. از ارتباط ایشان با محرومان جامعه هم خاطراتی را تعریف کنید؟
رسیدگی به محرومان و ستمدیدگان اصلیترین برنامه مرحوم آقا بود. ایشان فهرستی از خانوادههای فقیر تهیه کرده و ترتیبی داده بودند متدینین دارا، مایحتاج اولیه آنها را تهیه کنند و به دستشان برسانند. البته خودشان در این میان واسطه و رابط بودند تا خانوادههای فقیر شناسایی و شرمنده نشوند.
یک بار شب جمعهای به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) رفتیم. در آنجا صدای گریه سوزناک زنی را شنیدیم. آقا واقعاً منقلب شدند و گفتند: «نیرالسادات! بروید ببینید درد این بینوا چیست و چرا اینقدر ناله میکند.»
رفتم و از آن خانم سؤال کردم: «مشکلتان چیست؟» زن پاسخ داد: «شوهرم توانایی پرداخت قرضش را نداشت، او را گرفته و به زندان انداختهاند و حالا با چند بچه بیسرپرست مانده است.» آقا گفتند: «آدرس طلبکار را بگیر.» من همین کار را کردم. موقعی که برگشتیم آقا کسی را دنبال آن طلبکار فرستادند و او آمد. معلوم شد طرف تاجر ثروتمندی هم هست. آقا به او تشر زدند که تو با این همه مال و ثروت چطور خجالت نکشیدی برادر مسلمانت را به خاطر نداشتن استطاعت مالی به زندان بیندازی و زن و فرزندانش را بیسرپرست و آواره کنی؟ زود برو رضایت بده تا آن بنده خدا بالای سر زن و بچههایش برگردد. آن مرد که سخت ترسیده بود، رفت و این کار را کرد.
البته ایشان به همه مخلوقات خدا ـ غیر از ستمگران و دشمنان خدا ـ عشق میورزید و محبتشان فقط مشمول انسانها نمیشد. یک بار در حالت مخفی زندگی میکردیم که سر شب دیدیم کسی خود را بهشدت به در حیاط میکوبد. واقعاً وحشت کردم که نکند جای ما لو رفته است و مأموران دنبال آقا آمدهاند. آقا بلند شدند و رفتند و با احتیاط در را باز کردند. در این موقع سگی خود را به داخل حیاط انداخت. حالش خوب نبود و معلوم میشد مسمومش کردهاند. آقا کسی را فرستادند که از بازار شیر تهیه کند. بعد با نهایتا صبر و حوصله شیر را آرامآرام به خورد سگ دادند تا به تدریج حالش بهتر شد. در فاصله آن زمان طولانی هم دائماً از سگ میپرسیدند حالت خوب است؟ بهتر شدی؟ بهقدری غمگین و نگران بودند که گویی یکی از فرزندانشان مسموم شده است. بالاخره صبح که شد، حال سگ بهتر شد و رفت.
میخواهم بگویم ایشان حتی نسبت به یک سگ آواره هم اینگونه احساس مسؤولیت میکردند، چه رسد به انسانهای محروم و گرفتار.
*از حاشیههای جلسات سیاسی ایشان در منزل چه خاطراتی دارید؟ مواردی که نمایانگر منش اخلاقی ایشان نیز باشد؟
یکی از برخوردهای ایشان را بیان میکنم و مطمئناً با همین مثال میتوانید نوع برخورد ایشان در محیط خانواده را حدس بزنید. اغلب پیش میآمد که یارانشان میآمدند تا درباره مسائل مهم مبارزاتی با ایشان مشورت و بحث کنند. گاه پیش میآمد ایشان بهشدت عصبانی میشدند و صدایشان بالا میرفت، اما اگر همان لحظه ایشان را صدا میزدم با نهایت ملاطفت و آرامش پاسخم را میدادند. حیرت میکردم و میگفتم شما نبودید فریاد میزدید؟ میگفتند زن و فرزند گناهی ندارند که اضطراب یا عصبانیت مرد سر آنها خالی شود. در هر حال در تمام طول عمرم کوچکترین بیادبی و آزاری از ایشان ندیدم.
*از ویژگیهای عبادی، اخلاق اجتماعی و سلوک ایشان با مردم چه خاطراتی در ذهن دارید؟
مرحوم آقا اغلب روزها روزه بودند. این را گاهی از من پنهان میکردند و بیسحری روزه میگرفتند. نماز شبشان هرگز ترک نمیشد. در هنگام رکوع و سجود زار زار میگریستند که هر بینندهای را به حیرت وا میداشت. قرآن را با صوت بسیار زیبایی میخواندند و هرگز خواندن زیارت عاشورا را ترک نمیکردند. همانطور که عرض کردم فوقالعاده خوشخلق، مهربان و خوشقول بودند. همواره میگفتند ما پیرو مکتبی هستیم که باید برای رضایت خدا به خلق خدمت و در راه اشاعه دین مقاومت کنیم. رفتار و گفتارشان یکی بود و به همین دلیل میتوانستند بهراحتی دیگران را تحت تأثیر قرار بدهند.
*از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید سپاسگزاریم.
*شما خود در خانوادهای انقلابی به دنیا آمده و پرورش یافتهاید، بنابراین آشنایی پدرتان با شخصیتی انقلابی چون شهید نواب صفوی امری بعید به نظر نمیرسد. با این همه برای ما مغتنم خواهد بود که ماجرای ازدواج خود با ایشان را برای ما نقل کنید.
همانطور که اشاره کردید پدرم مردی انقلابی بودند و علیه رضاخان مبارزه میکردند و حتی در قضیه مسجد گوهرشاد هم نقش برجستهای داشتند، به همین دلیل دورادور، مرحوم نواب ایشان را میشناختند و برایشان احترام خاصی قایل بودند.
یادم هست پدر پس از سه سال زندان و چهار سال تبعید و چهار سال گوشهنشینی در شهر ساوه، تصمیم گرفتند به تهران بیایند. ما در سال 1326 به تهران آمدیم و خانهای را اجاره کردیم. یک روز پدر به ما گفتند که قرار است سید بزرگواری به منزل ما بیایند و باید از ایشان پذیرایی و مراقبت کنیم. از لحن پدر اینطور تصور کردیم که حالا با یک مرد مسن روبرو خواهیم شد، ولی وقتی ایشان آمدند، دیدیم سید جوانی هستند! مرحوم نواب گاهی نزد پدرم میآمدند و به ایشان سر میزدند تا در یک ماه رمضان که پدر در اثر بیماری قلبی، در بیمارستان بستری شدند. ایشان درباره زندگی آیندهام بسیار نگران بودند و با اینکه خواستگارهای زیادی داشتم، وسواس و دقت زیادی به خرج میدادند و در واقع هیچیک از آنها مورد پسندشان نبودند.
مرحوم نواب هم مال و منالی نداشتند و در واقع خجالت میکشیدند برای خواستگاری پا پیش بگذارند. برای پدرم دیانت، نجابت، علم و سواد افراد بسیار اهمیت داشت و ایشان صاحب همه این کمالات بودند. به هر حال بالاخره مرحوم نواب از من خواستگاری کردند و پدرم بدون ذرهای تردید و با حداقل شرایط مادی پذیرفتند و در مجلسی بسیار ساده عقد کردیم. آیتالله فیض به وکالت از سوی شهید نواب و آیتالله حجت از سوی من عقد را انجام دادند.
*منش و رفتار ایشان را در طول هشت سال زندگی مشترک چگونه دیدید؟ چه ویزگیها وخصال اخلاقی ای در ایشان برجسته بود؟
واقعاً به ایشان عشق میورزیدم و زندگی در کنار ایشان، برایم حکم بهشت را داشت. ایشان فوقالعاده بامحبت بودند و همه را «باباجون» صدا میزدند و بارها به من «کوچکت هستم» یا «نوکرت هستم» میگفتند! خیلیها که با تصویر سیاسی و مبارزاتی ایشان خو گرفتهاند، شاید این مهربانی، لطافت و حساسیت ایشان را باور نکنند. یک بار به ایشان گفتم: دور از مادر و زیر دست زنپدر بزرگ شدهام! ایشان بسیار متأثر شدند و گفتند: از حالا به بعد فرض کن من همسر، مادر و رفیقت هستم و واقعاً هم همینطور بود.
*دوری همسرتان را در دوران مسافرتها و نیز جلسات طولانی، چگونه تحمل میکردید؟
یادم هست ایشان زیاد به سفر میرفتند و بسیار دلتنگ میشدم و میخواستم همراهشان بروم، اما پدر مخالفت میکردند و میگفتند: «ایشان سفر تفریحی که نمیرود. سفرش سفر مبارزاتی و تبلیغاتی است. در چنین سفرهایی زن و فرزند جلو دست و پای انسان را میگیرند.» من هم با اینکه این توصیه پدر را قبول داشتم، ولی تا مرحوم نواب برود و برگردد هیچ جا نمیرفتم و گوشهنشینی اختیار میکردم و در فراق ایشان میسوختم و میساختم
پدر همیشه به من میگفتند: «نواب سرباز خدا و اسلام و امام زمان(عج) است. تو هر چه لازم داری از من بخواه و او را آسوده بگذار تا بتواند راهش را ادامه بدهد.» نصایح پدر و عشق عمیقی که نسبت به ایشان و مرحوم آقا داشتم باعث شده بود هر جور سختی را تحمل کنم، اما آنها زنده باشند و در راه خدا مبارزه کنند.
*به روحیه مهربان و لطیف شهید نواب اشاره کردید. از ارتباط ایشان با محرومان جامعه هم خاطراتی را تعریف کنید؟
رسیدگی به محرومان و ستمدیدگان اصلیترین برنامه مرحوم آقا بود. ایشان فهرستی از خانوادههای فقیر تهیه کرده و ترتیبی داده بودند متدینین دارا، مایحتاج اولیه آنها را تهیه کنند و به دستشان برسانند. البته خودشان در این میان واسطه و رابط بودند تا خانوادههای فقیر شناسایی و شرمنده نشوند.
یک بار شب جمعهای به زیارت حضرت عبدالعظیم(ع) رفتیم. در آنجا صدای گریه سوزناک زنی را شنیدیم. آقا واقعاً منقلب شدند و گفتند: «نیرالسادات! بروید ببینید درد این بینوا چیست و چرا اینقدر ناله میکند.»
رفتم و از آن خانم سؤال کردم: «مشکلتان چیست؟» زن پاسخ داد: «شوهرم توانایی پرداخت قرضش را نداشت، او را گرفته و به زندان انداختهاند و حالا با چند بچه بیسرپرست مانده است.» آقا گفتند: «آدرس طلبکار را بگیر.» من همین کار را کردم. موقعی که برگشتیم آقا کسی را دنبال آن طلبکار فرستادند و او آمد. معلوم شد طرف تاجر ثروتمندی هم هست. آقا به او تشر زدند که تو با این همه مال و ثروت چطور خجالت نکشیدی برادر مسلمانت را به خاطر نداشتن استطاعت مالی به زندان بیندازی و زن و فرزندانش را بیسرپرست و آواره کنی؟ زود برو رضایت بده تا آن بنده خدا بالای سر زن و بچههایش برگردد. آن مرد که سخت ترسیده بود، رفت و این کار را کرد.
البته ایشان به همه مخلوقات خدا ـ غیر از ستمگران و دشمنان خدا ـ عشق میورزید و محبتشان فقط مشمول انسانها نمیشد. یک بار در حالت مخفی زندگی میکردیم که سر شب دیدیم کسی خود را بهشدت به در حیاط میکوبد. واقعاً وحشت کردم که نکند جای ما لو رفته است و مأموران دنبال آقا آمدهاند. آقا بلند شدند و رفتند و با احتیاط در را باز کردند. در این موقع سگی خود را به داخل حیاط انداخت. حالش خوب نبود و معلوم میشد مسمومش کردهاند. آقا کسی را فرستادند که از بازار شیر تهیه کند. بعد با نهایتا صبر و حوصله شیر را آرامآرام به خورد سگ دادند تا به تدریج حالش بهتر شد. در فاصله آن زمان طولانی هم دائماً از سگ میپرسیدند حالت خوب است؟ بهتر شدی؟ بهقدری غمگین و نگران بودند که گویی یکی از فرزندانشان مسموم شده است. بالاخره صبح که شد، حال سگ بهتر شد و رفت.
میخواهم بگویم ایشان حتی نسبت به یک سگ آواره هم اینگونه احساس مسؤولیت میکردند، چه رسد به انسانهای محروم و گرفتار.
*از حاشیههای جلسات سیاسی ایشان در منزل چه خاطراتی دارید؟ مواردی که نمایانگر منش اخلاقی ایشان نیز باشد؟
یکی از برخوردهای ایشان را بیان میکنم و مطمئناً با همین مثال میتوانید نوع برخورد ایشان در محیط خانواده را حدس بزنید. اغلب پیش میآمد که یارانشان میآمدند تا درباره مسائل مهم مبارزاتی با ایشان مشورت و بحث کنند. گاه پیش میآمد ایشان بهشدت عصبانی میشدند و صدایشان بالا میرفت، اما اگر همان لحظه ایشان را صدا میزدم با نهایت ملاطفت و آرامش پاسخم را میدادند. حیرت میکردم و میگفتم شما نبودید فریاد میزدید؟ میگفتند زن و فرزند گناهی ندارند که اضطراب یا عصبانیت مرد سر آنها خالی شود. در هر حال در تمام طول عمرم کوچکترین بیادبی و آزاری از ایشان ندیدم.
*از ویژگیهای عبادی، اخلاق اجتماعی و سلوک ایشان با مردم چه خاطراتی در ذهن دارید؟
مرحوم آقا اغلب روزها روزه بودند. این را گاهی از من پنهان میکردند و بیسحری روزه میگرفتند. نماز شبشان هرگز ترک نمیشد. در هنگام رکوع و سجود زار زار میگریستند که هر بینندهای را به حیرت وا میداشت. قرآن را با صوت بسیار زیبایی میخواندند و هرگز خواندن زیارت عاشورا را ترک نمیکردند. همانطور که عرض کردم فوقالعاده خوشخلق، مهربان و خوشقول بودند. همواره میگفتند ما پیرو مکتبی هستیم که باید برای رضایت خدا به خلق خدمت و در راه اشاعه دین مقاومت کنیم. رفتار و گفتارشان یکی بود و به همین دلیل میتوانستند بهراحتی دیگران را تحت تأثیر قرار بدهند.
*از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید سپاسگزاریم.