گروه بینالملل مشرق ـ کتاب
"خاطرات در گوانتانامو" را "محمد ولد صلاحی" 35 ساله از کشور موریتانی
نوشته است. محمد از 13 سال پیش، زمانی که تنها 22 سال داشت به اتهام
تروریسم در زندان گونتانامو زندانی است.
"محمد ولد صلاحی" نوامبر سال 2001 در موریتانی دستگیر شد و از آنجا توسط نیروهای مسلح
اردنی به امان انتقال داده شد. صلاحی در آنجا به مدت هفت و نیم ماه در زندان
انفرادی نگه داشته شد؛ سپس یک تیم از سازمان سیا وی را به پایگاه هوایی
بگرام افغانستان انتقال دادند. دو هفته بعد او از پایگاه بگرام به خلیج
گوانتانامو انتقال داده شد.
گروه بین الملل مشرق قصد دارد
بخشهایی از کتاب "خاطرات در گوانتانامو" را طی چند قسمت طی روزهای آتی
منتشر کند. این
خاطرات، از این جهت اهمیت دارند که روایتی است از اقداماتی که پس از به
تایید رسیدن دولت آمریکا از منتشر شده است و اقداماتی که دولت آمریکا و
انگلیس پیش از این بارها آن را انکار کرده بودند به نگارش درآمده است. برخی
از روشهایی شکنجه سیا که در کتاب صلاحی به آنها اشاره شده روشهای جدیدی
است که قبلاً کمتر به آنها اشاره شده است.
بخش اول این خاطرات را اینجا (لینک) می توانید بخوانید. بخش دوم گزارش به برخی از روشهای شکنجهای خواهد پرداخت که با توسل به آنها از او در زندان گونانتانامو بازجویی به عمل آمده است.
ـ نگهبانها به من دستور میدادند توالت را با لباسم خشک کنم
ـ در گوانتانامو خواب وجود نداشت و زندانی باید همیشه بیدار میماند
ـ داخل سلولی که من قرار داشتم تشخیص روز و شب دشوار بود
ـ نگهبانها و بازجوهای زندان گوانتانامو همگی سفیدپوست بودند
ـ نگهبانها همیشه ایدههای جدیدی برای تبدیل زندان به جهنم داشتند
ـ در گوانتانامو خواب وجود نداشت و زندانی باید همیشه بیدار میماند
ـ داخل سلولی که من قرار داشتم تشخیص روز و شب دشوار بود
ـ نگهبانها و بازجوهای زندان گوانتانامو همگی سفیدپوست بودند
ـ نگهبانها همیشه ایدههای جدیدی برای تبدیل زندان به جهنم داشتند
بخش دوم: نگهبانها دو شیفت کار میکردند، شیفت شب و شیفت روز. هنگامی که شیفت جدید شروع میشد نگهبان حضورش را با کوبیدن لگد به در سلول من به قصد ترساندنم اعلام میکرد. موقع آمدن شیفت جدید قلبم به شدت از ترس می زد چون آنها همیشه ایدههای جدیدی برای تبدیل کردن زندگی من به جهنم داشتند، مثلاً به من غذای خیلی کمی می دادند و بعد فقط 30 ثانیه یا یک دقیقه به من زمان می دادند تا آن را بخورم، یا اینکه مجبورم می کردند کل غذا را در مدت زمان کوتاهی بخورم. داد می زدند: "بهتر است کارت را درست انجام بدهی." یا اینکه مجبورم می کردند حمام را چندین مرتبه تمیز کنم یا حولهها و پتوها را طوری که امکان پذیر نبود چندین دور دور هم بپیچم، تا زمانی که آنها راضی شوند.
همیشه سعی میکردم ترسی بیشتر از آنچه برای دفاع از خودم نیاز داشتم نشان بدهم. نه به خاطر اینکه میخواستم قهرمانبازی دربیاورم؛ من قهرمان نیستم، اما از نگهبانها هم نمی ترسیدم چون میدانستم آنها از بالا دستور دارند. اگر آنها به بالاییها گزارش میدادند که این زندانی نمیترسد، دوز شکنجههایشان افزایش پیدا میکرد.
برای اینکه مرا از تمام لوازم آسایش محروم کنند هر بار قوانین جدیدی اضافه میکردند: اول: هر بار که نگهبانی نزدیک غار من میشد باید بیدار میشدم یا اینکه هر موقع نگهبانی وارد محوطه من میشد باید از خواب بیدار میشدم. خواب، به معنایی که میدانیم، وجود نداشت.
قانون دوم این بود که توالت من باید همیشه خشک میبود. وقتی که من ادرار میکردم و بعد آب می ریختم باید چکار میکردم؟ برای اینکه این قانون را رعایت کنم باید با تنها یونیفرمم توالت را تمیز میکردم و خودم خیس از نجاست میشدم.
سوم: سلول من باید همیشه نظمی که از قبل تعیین شده بود را داشت، مثلاً پتوی من باید طوری پیچیده میشد که هرگز نتوانم از آن استفاده کنم. شرایط تاریک سلول طوری بود که تشخیص روز از شب دشوار بود. وقتی یاد گرفتم روز و شب را از هم تشخیص بدهم، با حفظ کردن 10 صفحه از کتاب قرآن در هر روز یاد گرفتم چطور روز را از شب تشخیص بدهم.
طی 60 روز، قرآنم را تمام میکردم و بعد از نو شروع میکردم و به این ترتیب میتوانستم حساب روزها را نگه دارم.
یکی از نگهبان ها وقتی شنید که دارم قرآن میخوانم گفت: "خفه شو، اینجا جای آواز خواندن نیست." بعد از آن طوری قرآن می خواندم که کسی نتواند صدایم را بشنود. جمعه برای مسلمانها روز خیلی مهمی است و به خاطر این بود که میخواستم حساب روزهای هفته را نگه دارم. علاوه بر این، از اینکه آنها من را از یکی از اساسی ترین نیازهایم محروم میکردند متنفر بودم.
سعی میکردم اسم کسانی که در شکنجه من دست داشتند را یاد بگیرم، نه به خاطر تلافی یا چیزی از این قبیل، فقط نمیخواستم که آنها ، فازغ از اینکه چه کسانی هستند دست بالاتر را در تعامل با برادران من داشته باشند. معتقدم آنها نه تنها باید از قدرتشان سلب شوند، بلکه باید حبس شوند. توانستم اسم دو نفر از بازپرسهایم را بفهمم؛ علاوه بر این، اسم دو نفر از نگهبانها و سایر بازجوهایی که مستقیماً در شکنجه من نقش داشتند را هم فهمیدم.
من همچنین درباره آدمهای دور و برم دقت میکردم. نتیجه مشاهدات من این بود که تنها آمریکاییهای سفیدپوست مسئول تعامل با من بودند، هم نگهبانها و هم بازجوها. فقط یک نگهبان، سیاهپوست بود، اما حرفش زیاد خریدار نداشت. همکار او یک نگهبان سفیدپوست جوانتر بود و این نفر دوم همیشه مسئولیت کارها را به عهده داشت.
بازجوها در روزهای بعد بازجویی از من را آغاز کردند. همه در تیم بازجویی میدانستند که چیزی نمانده من به خاطر وضعیت فیزیکی و روانی که دارم عقلم را از دست بدهم. خیلی وقت بود که در انزوا نگاه داشته شده بودم.
گفتم: لطفاً من را از این جهنم نجات بدهید. یکی از بازجوها گفت: "به این زودیها بین جمع برنمی گردی."د جوابش سخت ولی صادقانه بود. برنامهای برای برگرداندن من وجو نداشت. تأکید آنها این بود که من را تا آنجا که میشد منزوی نگاه دارند تا از من اطلاعات بیرون بکشند.
هنوز چیزی داخل سلولم نداشتم. با صدای آرام قرآن می خواندم. بقیه وقت را به تفکر درباره زندگی می گذراندم و اتفاقاتی که ممکن است برای من اتفاق بیفتد. سوراخ های قفسی که داخل آن بودم را می شمردم. قفس من حدود چهار هزار و یک سوراخ دارد.
شاید به همین دلیل بود که یکی از نگهبانان با خوشحالی به من چند تا پازل برای حل کردن داد و گفت: اگر بدانیم که داری به ما دروغ می گویی، همه چیز را پس میگیریم و اوضاع به حالت قبل بر میگردد. قلبم میزد، ولی چیزی که در ذهنم میگذشت این بود لعنتی. چرا نمیگذارند همین حالا از این پاداشی که به من دادهاند، لذت ببرم؟ چو فردا رسد فکر فردا کنیم.
پایان بخش دوم/
ادامه دارد....