گروه جهاد و مقاومت مشرق: خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده جعفر ربیعی است:
اردوگاه مجموعاً دارای بیست و چهار آسایشگاه بود که به سه قسمت تقسیم می شد. به هر قسمت، قاطع گفته می شد.
قاطع ها شماره گذاری شده بود. قاطع یک، مخصوص افسران، قاطع دو مخصوص بسیج و قاطع سه ترکیبی از بسیج و ارتش بود. درقاطع یک به علت کم بودن تعداد افسران اسیر شده چهار آسایشگاه به صورت موقت به حالت درمانگاه درآمده بود و مجروحین عملیات نیز در آنجا نگهداری می شدند. در قاطع سه نیز دو آسایشگاه به همین منظور در نظر گرفته شده بود.
هر یک از این سه قاطع دارای حمام و دستشویی مستقل بودند. اماکنی که در اردوگاه بین همه قاطع ها مشترک بود، یکی آشپزخانه اردوگاه بود و دیگری اطاقکی که از آن به عنوان مطب استفاده می شد. معمولاً یک دکتر عراقی هفته ای دو جلسه برای دیدن بیست نفر از بیماران به آنجا می آمد. این دو مکان در قاطع یک، قرار گرفته بود. تعداد اسرایی که در اردوگاه نگهداری می شدند، در حدود ۹۰۰ نفر بودند.
***
در روز ورود به این اردوگاه بعد از استحمام با آبی که سردی آن تمام بدن مان را گرفت، داخل آسایشگاه شماره ۱۷ که موقتاً برای بستری شدن اسرای مجروح در نظر گرفته شده، شدیم.
در آنجا دیدن دیگر همرزمان علیرغم اینکه صورت هایشان از شدت ضعف به زردی می گراید، امید و نوری تازه در دل دمید. از بدو ورود به آسایشگاه تا انتقال به محل مخصوص خودمان با تعقیب نگاه های پاک و مظلومانه بچه ها روبرو بودیم. گویی با نگاه شان می خواستند به ما بفهمانند که اینجا آغاز راه است.
دو نگهبان عراقی که همراه ما بودند با بداخلاقی و کم خلقی، دائماً ایراد می گرفتند و به کسانی که دو طرف برانکاردها را گرفته بودند دستور می دادند. یکی می گفت آنها را اینجا بگذارید! آن یکی محل دیگری را تعیین می کرد. در مورد محل ما به توافق نمی رسیدند. هر کدام سعی می کرد حرف خود را به کرسی بنشاند. معلوم بود که خودشان هم نمیدانند چه کار باید بکنند.
در همین گیر و دار دکتری که از افسران ایرانی اسیر شده بود و کار درمان و طبابت بچه ها را به عهده داشت، محلی برای ما تعیین کرد و آن دو سرباز را از جر و بحث بین خودشان نجات داد. بعد از رفتن سربازها، دکتر به بالای سر ما آمد و در عین حالی که جراحات ما را معاینه می کرد، خودش را معرفی نمود. ما نیز متقابلاً خودمان را معرفی کردیم و به صورت اجمالی توضیحی راجع به نحوه ی اسارت مان تا انتقال به اردوگاه به او دادیم.
دکتر در مورد وضعیت ایران سئوال کرد و ما هم تا حدودی که می دانستیم اخبار ایران را به او گفتیم. در پایان صحبت هایمان دکتر مواردی را به جهت پند و نصیحت که از تجربه ی دو ساله ی اسارت خود تا آن زمان به دست آورده بود به ما گوشزد نمود. از جمله اینکه حرف هایتان را باید کنترل کنید.
اسرار درونی خودتان و موقعیتی را که در ارگان های رزمی داشته اید، مخفی نگهدارید، حتی به بهترین دوستان تان که در آینده در اردوگاه پیدا خواهید کرد و تعداد آن ها کم نخواهد بود مسائل و موقعیتی را که در ایران داشته اید بازگو نکنید؛ نه از آن جهت که بدان ها اطمینانی نیست بلکه به این علت که موجب دردسر دوستان تان نشوید.
دشمن به دوستان صمیمی شما اذیت و آزار می رساند تا بتواند اطلاعاتی راجع به شما به دست بیاورد. ندانستن اسرا شما از طرف آن ها باعث خنثی شدن فشارهای دشمن خواهد بود. در برخورد با عراقی ها نه چندان لجاجت بورزید که ناخودآگاه مورد شناسایی آن ها قرار گیرید و نه چندان با آنان خوش رو باشید که دندان طمع را برای استفاده از شما تیز کنند.
او گفت: «این ها کلیاتی است که دانستن آن ها برای شما در ابتدای اسارت لازم است. بقیه مسائل را عیناً و با گذشت زمان در اردوگاه با تمام وجود لمس و تجربه خواهید کرد.»
دکتر به عنوان آخرین نصیحت گفت: «این را بدانید که دشمن زخم خورده است و از او انتظار مدارا نیست. اسارت خود مرحله ای جدید از مبارزه در جنگ است. فشارهای زیادی را باید تحمل کنید؛ جسمی و روحی. باید ایستادگی کنید و در نامه هایی که ظرف چند روز آینده و ماه های آینده توسط صلیب سرخ به خانواده هایتان می فرستید نباید این مسائل را انتقال دهید که خدای ناکرده موجبات ناراحتی آنان فراهم شود. این مبارزه ای بوده که خودتان داوطلبانه وارد آن شده اید و خود نیز باید سختی های آن را به جان بخرید و تحمل کنید.»
بعد از اینکه دکتر مسائل لازم را یادآوری کرد و برای انجام بقیه کارهای خود از ما جدا شد بچه ها یک به یک پیش ما می آمدند و خودشان را معرفی می کردند و هرکدام راهنمایی های لازم را گوشزد می کردند.
گاهی در حین صحبت با بچه ها، نگهبان عراقی وارد آسایشگاه می شد و بچه ها فوراً متفرق می شدند. ظاهر قضیه نشان می داد که تجمع بین دو یا سه نفر مسئله انگیز است.
در هر حال زندگی جدیدی را در اردوگاه آغاز کرده بودیم. زندگی ای که گذشت زمان نشان داد، توام با سختی و مشقت است. در محیطی قرار گرفته بودیم که باید هتک حرمت به مقدسات را از زبان دشمن تحمل می کردیم و غیظ و کینه ی خود را در وجودمان دفن می کردیم.
باید شب هایی را پشت سر می گذاشتیم که در آن برادران مان از شب تا صبح از شدت گرسنگی خواب به چشمان شان نمی آمد. باید ساعاتی را پشت سر می گذاشتیم که با خواندن دو رکعت نماز از خدا بخواهیم که برادران مان از زیر شکنجه ی دشمن جان سالم به در ببرند.
باید دروغ گویی های مجامع بین المللی و خصوصاً صلیب سرخ جهانی را در رابطه با برخورد بشردوستانه ی عراقی ها با اسرای جنگی ایران تحمل می کردیم.
یاید آثار کابل های بافته شده به یکدیگر را روی بدن عزیزان خود می دیدیدم و دم فرو می بستیم. باید جلو چشمان مان شاهد پر پر شدن اندام نحیف مجروحان مان بودیم. دشمن می توانست باکمترین امکانات درمانی آنان را نجات دهد، ولی... باید متحد شدن تمام دنیای استکباری را همراه موج عظیم تبلیغاتی علیه ملتی مظلوم و رهبری مظلوم تر را تحمل می نمودیم. باید...
زندگی جدیدمان در آسایشگاه ۱۷ آغاز شد. با گذشت چند روز تا حدودی با سختی هایی که دکتر فرا رسیدن آن را برایمان از قبل تشریح کرده بود، مأنوس شدیم. دکتر با توضیحات خود جای گله و شکایتی از سختی ها برایمان نگذاشته بود.
*سایت جامع آزادگان
در آنجا دیدن دیگر همرزمان علیرغم اینکه صورت هایشان از شدت ضعف به زردی می گراید، امید و نوری تازه در دل دمید. از بدو ورود به آسایشگاه تا انتقال به محل مخصوص خودمان با تعقیب نگاه های پاک و مظلومانه بچه ها روبرو بودیم. گویی با نگاه شان می خواستند به ما بفهمانند که اینجا آغاز راه است.