فرشته هست باید چشمت را باز کنی، اصرار بورزی و خسته نشوی، بروی همانگونه که خانم دکتر رفت. فرشته هست فرشته زیاد است باید بتوانی، یاد بگیری که به موقع رها کنی، سکوت کنی، بگویی، حضور پیدا کنی و خلوت کنی. کاری که «نادیا مفتونی» کرد.
ترم سوم، فیزیک کاربردی دانشگاه صنعتی شریف درس میخواند. در بحبوحه انقلاب تک تیراندازهای منافق شهر را نشانه رفته بودند و سینه دوستان را خونین میکردند. عشق به شهادت در شهر موج میزد و برادران شعار عدالت و عشق و ایثار سر میدادند و حسرت داشتم چرا تیر منافق شهر مرا نشانه نمیرود.
اما یک روز در زندگی نادیا عشق آمد، وه چه آمدنی! او میگوید: «عشق نوری را خدا در دلم انداخت». راست میگوید. عشق آمدنی است نه آموختنی.
خانم مفتونی پر چادرش را به دندان گرفت، من خبرنگار در کسوت شغلم زیرکی میکنم و رد نگاه جانباز انقلاب را میدزدم. حسین عاشقانه به نادیا نگاه میکند و نادیا مفتونی ادامه میدهد.
ترم سوم دانشگاهم بود، حسین نوری را فرشتهای با خود به دانشگاه میآورد و میبرد. حسین را به دلیل نوشتن طنز سیاسی یک ساواکی ناشی شکنجه داد و قطع نخاع شد.
حسین چشم از همسرش بر نمیدارد و خانم مفتونی میگوید: «حسین با اینکه بعد از شکنجه فلج شد با دهان نقاشی میکشید» و برای فعالیت فرهنگی به دانشگاه میآمد، بعد از اولین دیدار عشقش را خدا در دلم انداخت، دومین جلسه برای دیدار منتظر ماندم، آقای نوری از نمازخانه بیرون بیایند ـ هنوز مسجد دانشگاه شریف ساخته نشده بود ـ سرک کشیدم که ببینم چه زمانی میآید.
حسین نوری سر و پا گوش است انگار این قصه را تازه میشنود و چشم از نادیایش برنمیدارد و خانم مفتونی هر چند کلمه با لبخند به آقای نوری نگاه میکند.
نادیا ادامه میدهد: شخصیت ایشان بسیار جذبم کرد و در دومین دیدار از ایشان درخواست ازدواج کردم و ایشان هم قبول کردند، آن زمان بر ویلچر مینشستند و الحمدلله الان حالشان بهتر از آن دوران است، صورتشان آن دوره کاملا متفاوت از آلان بود.
«شهید محمود نوری»، برادر حسین نوری، ویلچر او را حمل میکند، من اصلاً احتمال نمیدادم که این شخص برادر آقای نوری باشد، تصویر من یک فرشته بود که ایشان را هُل میدهد، آن زمانها محمود یک نوجوان شانزده ساله با عینکی بر چشم بود بعدها که فهمیدم ایشان برادرشان هستند تعجب کردم که ایشان چگونه این همه کارهای برادر را نظیر یک فرشته انجام میداد؟!
نادیا مفتونی حالا در آستانه 50 سالگی چشمانتظار نوهاش است، او هر چیزی را که در این دنیا باعث لذت یک انسان میشود، چشیده و خودش از این بابت ابراز خوشحالی میکند و معتقد است که کافیست نوع نگاه را تغییر داد و مدام نگفت که این را نداریم، آن را نداریم، پس نمیتوانیم ازدواج کنیم یا بچهدار شویم! وی همه این شرایط را در زندگی با دل خوشی گذرانده و اعتقادی ندارد که سختی کشیده است! حتی آن وقتها که به تعبیر خودش در کانکس حوزه هنری شب را به صبح میگذرانده است.
زندگی با یک جانباز آن هم از نوع شکنجهشده در زندانهای ساواک، فراز و فرودهای خاص خود را دارد که شاید که نه حتماً هر کسی نمیتواند آن را تحمل کند، کما اینکه خانواده نادیا هم این را پیشبینی کرده بودند اما ایشان نه تنها به راحتی از پس این زندگی برآمده بلکه بسیار با لذت از همسرش و فرزندانش یاد میکند در کنار اینکه هم در عرصه علمی دانشگاه موفق بوده، هم به تعبیر حوزهایها آخوند حوزه علمیه شده و هم اینکه بسیاری از کشورهای دنیا را برای ترویج هنر حسین نوری به همراهش سفر کرده است.
نادیا دستِ مردی شده که ساواک دستانش را از او گرفته، به همراه او کار هنری میکند، نقاشی میکند، مستند میسازد و به فیلمبرداری در اماکن مقدسی نظیر حرم حضرت معصومه (س) و حضرت زینب (س) پراخته است.
با نادیا مفتونی و حسین نوری برای فهمیدن پیچ و خمهای زندگی عاشقانه آنها به گپوگفت نشستیم که مشروح بخش نخست آن را در ادامه میخوانید:
* خانم دکتر ابتدا خودتان را معرفی بفرمایید و درباره شرایط خانوادگی خود توضیحاتی بفرمایید؟
-بنده نادیا مفتونی در آستانه پنجاه سالگی هستم. نکته شگفت انگیزی درباره شرایط خانوادگیام وجود ندارد جز اینکه پدر و مادرم انسانهای زحمتکش با سطح اقتصادی متوسط پیش از انقلاب اسلامی بودند. یادم میآید مادرم همیشه به دفتروکتابهای ما بسیار اهمیت میداد ابتدای سال آنها را با سلیقه خاصی جلد میکرد و با وجود اینکه تحصیلات سیکل آن دوره را داشتند هیچ وقت نیاز نبود به ما بگویند درس بخوانیم و براساس آیه «قالَ لِی أَبُو عَبْدِ اللَّهِ ع کُونُوا دُعَاةَ النَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ لِیَرَوْا...» در عمل قداست کتاب و درس و مدرسه را به ما میفهماندند.
ما پنج خواهر و برادر بودیم، برادر کوچکترم در یک تصادف فوت کردند یکی از خواهرانم عضو هیئت علمی دانشگاه الزهرا (س) است و دو برادرم نیز هر کدام در رشتههای خود مشغول و در درس و تحصیل موفق هستند، برادر بزرگم هم در دانشگاه شریف مهندس است و فرزندانش نیز همانجا تحصیل میکنند، خلاصه مفتونیها در دانشگاه شریف مشغولند. (با خنده)
*شما هم دانشگاه شریف تحصیل کردید؟
-بنده در مدرسه استعدادهای درخشان تحصیل کردم سپس علاقهمند رشته فیزیک کاربردی شدم و انتخاب اولم نیز در دانشگاه شریف، فیزیک کاربردی بود سال 62 قبول شدم اما از ترم سوم به بعد بدون تصمیم قبلی تصمیم به ازدواج با آقای نوری گرفتم.
*چطور شد که با یک جانباز ازدواج کردید؟
-عرض کردم تصمیم قبلی نداشتم همه خانواده من علاقهمند به انقلاب بودند و برادرانم هم جبهه رفته بودند با این حال تصمیم به ازدواج با یک جانباز را نداشتم، حتی گاهی که با دوستانم به ملاقات مجروحان و جانبازان میرفتیم و بچهها میگفتند چطور است که با جانباز ازدواج کنیم، من میگفتم که من نمیتوانم! چطور کارهایم را انجام دهم؟
*در دومین دیدار از آقای نوری خواستگاری کردم
خلاصه ترم سوم دانشگاه در نمازخانه دانشگاه شریف آقای نوری را دیدم بدون تصمیم قبلی مِهر ایشان در دلم جا گرفت، شخصیت ایشان بسیار جذبم کرد و در دومین دیدار از ایشان درخواست ازدواج کردم و ایشان هم قبول کردند، آن زمان بر ویلچر مینشستند و الحمدلله الان حالشان بهتر از آن دوران است، صورتشان آن دوره کاملاً متفاوت از الان بود. دو برادر آقای نوری به فاصله هشت ماه از هم در عملیاتها شهید شدهاند، یک برادرشان محمود در والفجر هشت شهید شد آن دوره محمود ایشان را برای کارهای فرهنگی به تهران میآورد ـ هفده فروردین نیز سالگرد شهادتشان بود.
*تصویرم از شهید محمود یک فرشته بود
بهرحال یک روز که منتظر بودم آقای نوری از نمازخانه بیرون بیایند ـ هنوز مسجد دانشگاه شریف ساخته نشده بود ـ سرک کشیدم که ببینم چه زمانی میآیند که دیدم شهید محمود ویلچر ایشان را میکشند من اصلاً احتمال نمیدادم که این شخص برادر آقای نوری باشد، تصویر من یک فرشته بود که ایشان را هل میدهد، آن زمانها محمود یک نوجوان شانزده ساله با عینکی برچشم بود بعدها که فهمیدم ایشان برادرشان هستند تعجب کردم که چگونه این همه کارهای یک جانباز را نظیر یک فرشته انجام میداد؟!
*پس این نقاشی را که روی دیوار زدید، متأثر از این تصور خودتان کشیدید؟
این نقاشی را که همین اواخر کشیدم البته از شهید محمود پرُتره هم دارم با این حال این نکته را بگویم که من آن زمان دانشجویی با ذهن بسته نبودم که در انتخابش عجله به خرج دهد اما شهید محمود آنقدر معصوم بودند که ایشان را نظیر یک فرشته میدیدم. ما اسم پسر کوچکمان را هم به احترام برادر آقای نوری، محمود گذاشتیم و اسم پسر بزرگمان را هم ابوالفضل.
*پس دو پسر دارید. سلامت باشند. خانواده چه عکسالعملی در برابر انتخاب شما برای ازدواج نشان دادند؟ هنوز هم مرسوم نیست که دختر از پسر خواستگاری کند چه برسد آن زمان...
بهرحال من شناختی از روحیات خانواده به ویژه مادرم داشتم ایشان بسیار روی من به ویژه اینکه دختر بزرگ بودم حساس بودند و آن زمان هیچ یک از برادرانم ازدواج نکرده بودند، خلاصه تصورم این بود که نمیتوانم آنها را راضی کنم و میدانستم که نظرشان منفی است اما از آقای نوری هم نمیتوانستم بگذرم، آن زمان من اگر یک خواستگاری داشتم که حتی یک ناخن نداشت میگفتند او ناقص است وای به حال ازدواج با یک جانباز!
در کنار همه اینها من هم دختر لوس نازپرورندهای بودم که از زندگی فقط دانشگاه و مدرسه و مسجد را میشناخت بنابراین برای اطرافیانم قابل هضم نبود که من بتوانم آقای نوری را خوشبخت کنم و تصورشان این بود که ما هر دو بدبخت میشویم، خلاصه تصمیم گرفتم که انتخاب خودم را بکنم، روی لجبازی همیشه بر تصمیمم ایستادم تا زمان همه چیز را برای آنها حل کند.
*شما خودتان چه تصوری از آینده داشتید؟
من فقط عاشق ایشان شده بودم تصور نمیکردم از پس این همه کار برمیآیم یا خیر. خودم هم تحلیلی از آینده نداشتم! اما خداوند عنایت کرد که ما امروز در سی و یکمین سال زندگیمان هستیم و در شرف مادربزرگ و پدربزرگ شدن هستیم، مادرم هم در قید حیات هستند و به زودی نتیجهشان را خواهند دید (با خنده) بسیار هم خوشحال هستند که ما زندگی خوب و بچههای موفقی داریم.
خوشبختی ما برای غریبه و آشنا عجیب است!
این شگفتی از جهت خوشبختی ما حتی برای غریبهها هم جالب است چه برسد به خانواده ما، همین که شما برای مصاحبه با ما میآیید یک جنبه وجود دارد که همه میپرسند چطور شد که با این شرایط یک زوج خوشبخت ماندید، بهرحال خانوادهها نمیتوانند احتمال دهند که یک دختر لوس خانواده در کنار یک جانباز خوشبخت شود. حتی یادم میآید مادرم به آقای نوری میگفتند که این دختر همیشه با برادرش دعوا دارد چطور میتواند شما را خوشبخت کند؟ (با خنده)
*از حق نگذریم زندگی شما سختیهای خاص خود را نیز داشته است. درست است؟
خداوند بسیار به ما لطف داشته تصویری از سختی در زندگی ندارم اتفاقاً همین امروز صبح با همسرم برخی از خاطرات اجرای تئاترهایمان را مرور میکردیم خاطرم میآید زمانی با دو بچه منزلمان هم تربت جام بود با اتوبوس به مشهد میآمدیم و سپس به اصفهان یا تهران میرفتیم، با وجود همه سختی که حمل ویلچر و وسایل و دو بچه داشت خاطرات بسیار خوبی از آن دوره دارم حتی اجرایی داشتیم که چهل روز طول کشید ما در کانکسی در حوزه هنری در این مدت زندگی کردیم و همانجا میخوابیدیم یا در تالار مولوی در اتاق گریم بودیم و مجبور میشدیم صبحها قبل از آمدن کارکنان آنجا را تخلیه کنیم، همانجا آقای نوری را حمام میکردم و همه تئاتریها میدانند شرایط حمام اتاق گریم چگونه است چه برسد برای یک جانباز!
شرایط ازدواج جوانان را سخت نمیبینم
برخی خاطرات را نمیتوانم تعریف کنم اسامی افرادی را نمیتوانم ببرم اتفاقات زیادی در این اثنا میافتد که البته جالب این است من اصلاً غیر از خوشگذران ، احساس سختی نداشتم من همیشه فقط نگران آقای نوری بودم. برخی از جوانان امروز میگویند شرایط ازدواج سخت شده، ما این را نداریم، آن را نداریم من پیش خود که تحلیل میکنم چطور ازدواج کردیم برای همین شرایط جوانان را سخت نمیبینم با همه آن دشواریها به ما خیلی خوش گذشت، حتی معمولاً زوجهای جوان برای فرزند آوری احتیاط میکنند، درحالیکه ما سال اول ازدواجمان بچهدار شدیم و سال 68 نیز خدا محمود را به ما داد، نگران این نبودیم که بچه را چطور بزرگ کنیم، خداوند کمک میکند همیشه آقای نوری ملاحظه مرا میکردند و میگفتند بچهدار نشویم اما من بچهها را دوست داشتم و خلاصه بعد از فرزند دوم دیگر قبول کردم که بچهدار نشویم. (با خنده)
حسین نوری: آن زمان تبلیغات بر «دو بچه کافیست» بود.
نادیا مفتونی: بله همینطور است وگرنه من بچههای بیشتر دوست داشتم.(با خنده)
*از ازدواجتان میگفتید... دانشگاه را رها کردید و ازدواج کردید؟این جسارت رها کردنتان عالی است!
بله من همین الان که دی ماه 50 سالم تمام میشود باز هم جسارت رها کردن را دارم امروز که هیئت علمی دانشکده الهیات هستم و برایم باعث افتخار است که محل شهادت شهید مفتح معاون دانشجویی، فرهنگی هستم اما تابلوهای شهدای روی دیوار دانشکده را که میبینم آرزوی شهادت میکنم و دوست دارم یک روز اسم من نیز روی این دیوار برود، بهرحال زنان هم حقوقی دارند! (با لبخند)
اصلاً لازم نیست مثلا آقای نوری به من بگویند که شما در خانه بمانید من خوشحال تر هستم، کافی است من در چهره ایشان ببینم که دوست دارند من در منزل باشم، قطعاً دیگر هیچ زمان به دانشکده نخواهم رفت با این که ما منزلمان را هم نزدیک دانشکده خریدیم.
*اعتماد من به آقای نوری زیاد است
خلاصه ما هنگام ازدواج شش ـ هفت سال تربت جام رفتیم در آنجا کارهای هنری انجام میدادیم، نمایشنامه و شعر و قصه مینوشتیم و پس از چند سال به مشهد نقل مکان کردیم. آقای نوری نمایشنامه «مار زنگی» مرا کار کرد و این نمایشنامه هم به عنوان بهترین نویسندگی جشنواره هفده شهریور تبریز در سطح کشور انتخاب شد، برای تلویزیون خراسان هم مستند تهیه میکردیم که هنوز هم برخی کارهایمان پخش میشود حدود 10 قسمت هم از حرم حضرت زینب (ص) و زیارتگاههای سوریه مستند ساختیم که اینها اولین مستندهای جدی از سوریه بود که آقای نوری کارگردان بودند و من هم دوربینم را زیرچادر میزدم و به قسمت بانوان میرفتم .
*چه کسی برای تغییر مکان زندگی تصمیم میگرفت؛ شما یا آقای نوری؟
من همیشه به همسرم میگفتم شما بگویید تربت خوب است ما اینجا میمانیم بگویید مشهد، من هم آنجا میآیم خلاصه همیشه توکلم به خدا بود و اهل ریسک هم بودم البته من توکلم زیاد نیست بیشتر به آقای نوری اعتماد میکردم.
نوری: خیر منشأ توکل درونی شما زیاد است.
مفتونی: نفرمایید! از تربت به مشهد چهارراه زرّینه، نزدیک حرم مطهر آمدیم، همسرم همیشه دوس داشت که من تحصیلاتم را ادامه دهم و کار علمی کنم، همین باعث شد به حوزه علمیه جامعة الرضویه بروم توفیق یافتم لُمعتین را در مسجد جامعه الرضویه نزد حاج آقای سائلی گذارندم و اکنون هم آخوند هستم، به عنوان طلبه ممتاز موفق شدم فلسفه و نحو درس بدهم. اخلاق و تفسیر را نیز نزد حاج آقای سائلی گذراندم ایشان بدایة الحکمه میگفتند و به قول خودشان کنار آن نهایه، شواهد، اسفار را نیز می گفتند.
*آب و هوای تهران برای وضعیت جسمی آقای نوری مطلوب بود
*کی درس حوزه را به اتمام رساندید؟
سال 78 دیگر برای ادامه تحصیل حوزه خواهران به قم میرفتند که امکانش برای من نبود، پس از آن بسیار مورد تشویق خانواده قرار گرفتم که به دانشگاه بروم دیگر پسرم ابوالفضل نیز به مشوقان من اضافه شده بود همان سال 78 کنکور سراسری شرکت کردم و با اینکه میتوانستم درسم در دانشگاه شریف را ادامه دهم ولی بیخیال آن شدم و دوباره شروع کردم، این بار با رتبه 24 در کنکور قبول شدم و رشته فلسفه و کلام را نخستین بار در دانشگاه فردوسی مشهد آغاز کردم، یکسال مشهد درس خواندم تا اینکه به دلایلی برای کارهای فرهنگی، هنری آقای نوری به تهران آمدیم. آن زمان متوجه شدیم که آب و هوای تهران به آقای نوری بیشتر سازگار است.
نوری: در مشهد خیلی وضعیت نفسم خراب شده بود، هفتهای دو ـ سه مرتبه تنفس مصنوعی به من میدادند، حتی گاهی روزی دو ـ سه بار!
مفتونی: خلاصه قرار شد دیگر به مشهد باز نگردیم و همه وسایل و مدرسه بچهها را منتقل کردیم به تهران و من هم به دانشکده الهیات دانشگاه تهران منتقل شدم لیسانسم را در شش ترم گرفتم، بلافاصله ارشد رتبه اول شدم و در دو ترم ارشد را گرفتم و پس از آن هم دکتری با معدل نوزده و اندی به پایان رساندم و هیئت علمی همان دانشکده شدم. پایاننامه فوق لیسانسم با عنوان «فلسفه علم دانشمندان مسلمان» تکمیل شده و از سوی انتشارات سروش منتشر شد و فلسفه هنر دینی هم تکمیلشده پایاننامه دکتریام است، الان هم بیش از بیست مقاله علمی ـ پژوهشی و علمی ـ ترویجی و مروری منتشر کردم.
*شما خودتان هم فعالیت هنری انجام دادهاید آیا این فعالیت متأثر از همسرتان نبوده؟
البته من جوجههنرمند هستم (با خنده) اما دغدغههای هنری دارم که باعث شد کتاب فلسفه هنر را نیز بنویسم، بله من بسیار متأثر از همسرم هستم.
*اسامی اساتید مقاطع مختلف تحصیلیتان را نام میبردید؟
-حجتالاسلام علی سائلی عضو هیئت علمی جامعة المصطفی العالمیه در قم هستند که استاد حوزه بنده بودند، دکتر احد فرامرز قراملکی استاد دانشگاه تهران نیز روش پژوهش و تولید علم را به من آموختند بنده در هر سه مقطع تا دکتری شاگرد ایشان بودم و استاد راهنمای ارشد و دکتری بنده نیز بودند.
بنده به عنوان معاون دانشجویی، فرهنگی دانشگاه آثاری از جمله مجموعه مقالات کنفرانسهای علمی و سخنرانیهایی که اساتید دانشکده الهیات در دانشکده داشتند به عنوان دو مجموعه مقالات از اساتید منتشر کردم همچنین اثری نیز با عنوان «آفتابی در میان سایهای» بزرگداشت شهید مطهری نیز تدوین شد.
*آیا اکنون هم کار جدیدی در دست دارید؟
-بله اکنون یک کتاب مفهومسازی هنر دینیام از سوی سوره مهر منتشر شده که هنوز فرصت نکردم کتاب را تحویل بگیرم، یک کتاب هم به ناشری که اسمش را نمیبرم با عنوان «نگارههای اشراقی پژوهشها در خصوص حکمت اشراق» تدوین کردم ،بنده در دانشکده الهیات دانشگاه تهران حکمت اشراق درس میکنم و در کنارش پژوهشهایی نیز صورت دادم که هم در این کتاب ارائه شده است.