مشرق--- نيمههاي شب بود. منورها در دل سياه شب ميسوختند و تنها خطيمحو در سينه آسمان ثبت ميکردند. همراه با ديگر نيروهاي گردان سلمان ازلشکر 27 حضرت رسول (ص) در ادامه عمليات والفجر 8 در جاده فاو بهامالقصر در حال پيشروي بوديم.
گلو لههاي دو شکا و تيربار دشمن، هر از چندگاه خطي سرخ بالاي سرمان نقش ميکرد. همراه (شهيد) عباس نظري وديگر بچهها، پشت سر يکديگر، جا پاي نفر جلويي پيش ميرفتيم. کناره سمت چپ جاده گِل بود و آن طرف تر باتلاق «خور عبدالله». دشمن بدجوري مقابله ميکرد و با همه تجهيزات خود ميجنگيد.
در حيني که جلو ميرفتيم، بر حسب اتفاق من افتادم جلوي ستون. در زيرنور زرد و سرخ منور، چشمم به سيم خاردار افتاد. سيم خاردارهاي حلقوي.ظاهراً راه ديگري براي عبور نبود. ايستادم، همه ايستادند. نشستم، همهنشستند. جاي درنگ نبود. شنيده بودم در عمليات قبلي بچهها چکار کردهبودند. کمي با خودم کلنجار رفتم. نَفْسم را راضي کردم. نگاهي به لاي سيمخاردار انداختم. از مين خبري نبود. بسم الله گويان، برخاستم. کوله پشتي ام راانداختم روي سيم خاردار. از بچههاي تخريب هم خبري نبود که راه رابگشايند. مکث نکردم. کاري بود که بايد انجام ميشد. اگر من نميرفتم، ديگري بايد ميرفت. پس قسمت من بود که نفر اول ستون بودم.
دست هايم را باز کردم. برخاستم، دست ها کشيده، خود را پرت کردم رويسيم خاردار. لبههاي تيز آن در بدنم فرو رفت و آزارم ميداد. سعي کردم بهروي خودم نياورم تا روحيه بچهها تضعيف نشود. صورتم را به عقببرگرداندم و به نيروها که ايستاده بودند گفتم:
"برادرا بيائيد رد شويد...سريع... سريع... "
کسي نيامد. هر چه منتظر ماندم خبري از نيروها نشد. يعني چه اتفاقيافتاده بود. سر و صداي بچهها ميآمد ولي از وجودشان خبري نبود. برايدلخوشي يک نفر پيدا نشد پا روي کمر من بگذارد و بگذرد. شک کردم.نگاهي به سمت راست انداختم. با تعجب ديدم بچههاي تخريب از ميان سيمخاردارها راهي باز کردهاند و نيروها راحت از آنجا ميگذرند. کسي پشتسرم نبود که از او خجالت بکشم. از شانس بد کسي هم نبود که کمکم کند تابرخيزم. به هر زحمتي که بود از لاي سيم خاردار برخاستم. لباس هايم سوراخسوراخ شده بود. تنم ميسوخت. روي دستهايم خط هايي سرخ افتاده بود.خودم را به ستون نيروها رساندم. از قسمت بريدگي سيم خاردار که خواستمبگذرم به خودم خنديدم و گفتم:
آقا جون! ايثار و فداکاري به تو نيومده...