گروه جهاد و مقاومت مشرق - حاج حسین یکتا (محمدحسین حسینی یکتا) را بارها در تلویزیون یا در شب ها خاطره و یادمان های راهیان نور دیده اید. رزمنده ای که مجروحیتش در ناحیه چشم، در همان نگاه اول به مخاطب می فهماند که با رزمنده ای رنج کشیده طرف است.
این روزها حاج حسین را می شود در کف بازار تهران پیدا کرد. او از همان روزهایی که اعتراضات مردمی به وضع اقتصادی و معضل دلار بالاگرفت، راهی بازار شد تا پای درد دل بازاریان بنشیند و حرف های آن ها را بی واسطه از طریق مستندهایی در تلویزیون پخش کند.
این در حالی است که از انتشار کتاب خاطرات حاج حسین، چند روزی بیشتر نمی گذرد. این کتاب را زینب عرفانیان نوشته و انتشارات شهید کاظمی قم آن را منتشر کرده است.
کتاب مربع های قرمز شامل خاطرات شفاهی این رزمنده بی تکلف جبهه ها از کودکی تا پایان دفاع مقدس بوده و در 544 صفحه رنگی همراه با تصاویری از آن دوران به قیمت 32000 تومان به چاپ رسیده است.
برخی «چند دقیقه با کتاب»های مختلف را اینجا بخوانید:
جر و بحث با داعشیها بر سر ترامادول
آمدهایم خیار بکاریم!
سر «شیرعلی» از تنش جدا شد + عکس
خاطرات جسته و گریختهی یک جانباز + عکس
«فتانه» در روزهای سخت کنارم بود + عکس
لحظاتی با خاطرات رنگیِ یک شهید
فلانی! نگو حاج عمار شهید شده + عکس
«احمد متوسلیان» هست و خواهد بود
«پسران حاج علیرضا» را می شناسید؟ + عکس
وقتی «مصطفی» مشت «مرتضی» را باز کرد!
قهر بر سر مجلس «محمود کریمی» یا «منصور ارضی»! + عکس
شاید برای عموم مخاطبانی که حاج حسین را دیده اند و می شناسند جالب باشد که از جریان مجروحیت چشمش با خبر شوند. از میان سطرهای این کتاب، چند خط که به جریان مجروحیت چشم حاج حسین و تخلیه آن پرداخته را با هم مرور می کنیم:
جلوی پایمان را به سختی می دیدیم. سیاهی مثل قیر به همه جا چسبیده بود. روی جاده باریک کنار حوضچه ها حرکت می کردیم. در تاریکی سایه ای به سمت ما حرکت می کرد. آرام زدم روی شانه علی دنیادیده که صبر کند. فکر کردم از بچه های خودمان است که جلوتر از ستون رفته سر و گوشی آب دهد. سایه به یک قدمی ما رسید. سرم را جلو کشیدم و از بالای شانه علی ته حلقی پرسیدم: توکی هستی؟
سایه سیاه سرتیربارش را روی شانه دیگر علی خواباند. داغی لوله صورت علی را سوزاند. سرش را عقب کشید. آتش شلیک از جا پراندم. سایه، عراقی بود و نیروهایش هم به ستون دنبالش. مقداری از صورت و گوش علی دنیا با شلیک رفت و با صورت زمین افتاد.
آر.پی.جی زن ستون عراقی دو قدم با من فاصله داشت. تا به خودم بجنبم موشکش از بغل صورتم گذشت. پروانه ته موشک کنار گوشم ویزی کرد. شیئی داغ مثل سنگ یا ترکش گلوله به چشمم خورد و چشمم داغ شد. شیء سفتی زیر چشمم خورد و تق صدا داد. صدای شکستن استخوان حدقه و بینی ام را شنیدم، تیرهای داغ و سرخ سمت ستون حمله کردند. به صورتم دست زدم. ماده چرب و لزجی بین انگشت هایم را پر کرد. درگیری بالا گرفت.
حمید هوایی با تیربار بلند شد و هر کس را که جلویش بود به رگبار بست. جعفر دست روی شانه ام گذاشت. صورتم را نگاه کرد. یک دستمال داد روی چشمم بگذارم و برگردم. در حوضچه قیامت شد. کورمال کورمال تا سنگر حاج غلامرضا آمدم. حس می کردم سرم از تنم بزرگتر شده است. تلو تلو می خوردم. از نگاه دیگران می فهمیدم چشمم حالت چندش آوری دارد. با اینکه بیهوش نشده بودم، چیز زیادی یادم نمانده. فقط سنگینی سرم و تکان های تویوتا.
دروغی که به مامان گفتم به واقعیت تبدیل شد. به عقب برگشتم.
تا دکتر گفت باید چشمم را تخلیه کنند، دهانم تلخ شد. کم مانده بود از روی تخت پایین بپرم و فرار کنم. آب دهانم را به زور قورت دادم. دکتر توضیح داد که عصب های چشمم در اثر حرارت از بین رفته. چاره ای جز رضایت دادن به رضای خدا نبود.
دکتر دوباره چراغ قوه را در چشمم انداخت. سرش را جلو آورد و با دقت نگاه کرد. انگار دنبال چیزی می گشت. نه درد داشتم نه نور چراغ قوه اذیتم می کرد. به صندلی تکیه داد. حرفش یکی بود؛ تخلیه. صبح علی الطلوع چشمم را تخلیه کرد.
مجید از کنار تختم جنب نمی خورد. وقتی فهمید چه خبر شده خودش را رساند. تا می خواستم از تخت پایین بیایم، می دوید زیر بغلم را می گرفت. انگار چیزی از صورتم کم شده بود. سمت راستم احساس سبکی می کردم. با پانسمان قلنبه روی چشمم در حیاط بیمارستان لبافی نژاد تهران قدم می زدم. مجید هم پا به پایم می آمد. این قدر از ترس افتادن نگاهش به نامحرم سرش را پایین می انداخت که خنده ام می گرفت. سر به سرش می گذاشتم:
من با یک چشم باید تو را هم راه ببرم و مواظب باشم به در و دیوار نخوری.
هر بار دستشویی می رفتم جلوی آینه گوشه پانسمان را بالا می دادم که قیافه جدیدم را ببینم، چشمم به گودی نشسته بود. حرارت ترکش پلک پایین را هم آب کرده بود و به جایش گوشت صورتی پیدا بود. پلک بالا بلاتکلیف و از ریخت افتاده روی گودی چشم مانده بود. نه باز بود، نه بسته. مژه هایم بد فرم شده و به سمت داخل برگشته بودند. خوب که چندشم می شد، پانسمان را پایین می دادم. گونه ام ورم داشت و کبود بود. شکستگی استخوان حدقه نمی گذاشت به پهلوی راست بخوابم. حس می کردم یک وزنه سنگین به صورتم آویزان شده.