کد خبر 407092
تاریخ انتشار: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ - ۰۰:۳۳

در راه بازگشت از دیار پیکرهای جامانده صدای استاد همۀ عقل و دلم را به اسارت گرفت. حق با سید شهیدان اهل قلم بود و جبهه های ما تاریخ کرۀ زمین را تقدیر کردند. اینروزها اسلام سنگرهای دفاع مقدس ما جوانان افغانستان، پاکستان، سوریه، عراق، لبنان، فلسطین، یمن، اروپا، آفریقا و آمریکای جنوبی را بیدار کرده است

گروه جهاد و مقاومت مشرق - چند وقتی است که دلم به اجتهاد رسیـده و گاهی فتوا هم می دهد. راستش را بخواهیـد من به آراء و  فتاوی‌اش ایمان آورده ام. یک روز صبح از جناب دل حکم ارادت به خاک را استفتاء کردم و از غروب آفتاب همان روز با لباس خاکی نمازم را اقامه می کنم. حضرت دل در پاسخ مسئله فرمود: بوسیـدن خاکی که در عصر بلوغ عشق قدمگاه مردان خدا بوده و با زمزمۀ ذکر و طراوت اشک ایشان به کمال رسیـده است، شوق شهادت را دل انسان زنده می کند.
حیرت‌زده‌ای در میان رمل‌های فکه
با حکم عارفانۀ دل در بهار طبیعت مسافر سرزمینی شدم که خاک‌اش، اردیبهشت است و بادش نسیم حیات. نام آنجا را که پرسیـدم کسی از دور گفت: به فکه سرزمین پیکرهای جامانده خوش آمدی...

 واژۀ پیکرهای جا مانده، برای من که تازه به آیین عشقبازی مشرف شده بودم عجیب ناشناخته بود. حیرت‌زده و پریشان احوال از صاحب صدا پرسیدم که قصۀ پیکرهای جامانده چیست؟ سکوتی تلخ در سراسر دشت پیچید و در خیالم خاک، زبان به سخن گشود و چیزهایی از عملیات والفجر مقدماتی گفت.
حیرت‌زده‌ای در میان رمل‌های فکه
به هوش که آمدم غزلی از جناب حافظ به استقبال حال خوشم آمد. گویی تمام آن سرزمین چرخ زنان پای بر زمین می کوبیدند و می گفتند: مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد / نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد ...

   زمان به سرعت از کنارم می گذشت و من زمینگیر خاطره ها شده بودم. جایی در همان حوالی سید مرتضی آخرین نمای فتح را روایت کرده بود. مقتل شهیـد آوینی کار دلم را یکسره کرد و جناب دل تمام نظرات و عقایدش را یکجا به آتش کشیـد. حالا من مانده بودم و یک بیابان سرگشتگی و حیرت بی پایان.

لحظات سختی بر من می گذشت. دل که چیزی نمی گفت و مهار روزگار را به دست عقل سپرده بود. عقل هم از زیر بار مسئولیت شانه خالی می کرد. نه مجال ماندن داشتم و نه پای رفتن که صدایی آشنا دست احساسم را گرفت. گرمای کلام راوی عشق یخ وجودم را آب کرد تا تمام بهت نگاهم در دریای معرفت حماسه غرق شود. سید می گفت: «اگر شب قدر شبی باشد كه تقدیر عالم در آن تعیین مي‌گردد، همه‌ شب‌های جبهه شب قدر است و از همین‌ جاست كه تاریخ آینده‌ كره‌ زمین تقدیر مي‌شود.»

   کار که به اینجا رسیـد باز هم سروش حافظ همراه ثانیه های من شد. اینبار خواجه خیلی آرام و مهربان با دست تغزل واژه هایش را بر سر رملهای تشنه کشید. شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت / زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی ...
حیرت‌زده‌ای در میان رمل‌های فکه
   در راه بازگشت از دیار پیکرهای جامانده صدای استاد همۀ عقل و دلم را به اسارت گرفت. حق با سید شهیدان اهل قلم بود و جبهه های ما تاریخ کرۀ زمین را تقدیر کردند. اینروزها اسلام سنگرهای دفاع مقدس ما جوانان افغانستان، پاکستان،  سوریه، عراق، لبنان، فلسطین، یمن، اروپا، آفریقا و آمریکای جنوبی را بیدار کرده است و میلیونها نفر به شهادت افتخار می کنند. یاد شعارهای آن روزگاران بخیر! یادتان هست که می گفتیم « حسین حسین (ع) شعار ماست / شهادت افتخار ماست ». حالا حضرت ثارالله (ع) کار خودش را کرده است و چیزی نمانده که همۀ عالم عاشق شهادت بشوند. خدا کند که اینبار در باغ شهادت به روی ما هم گشوده شود. بگذریم! من را چه به این حرفها! در باغ که گشوده می شود، کسانی به مثل حاج حمید تقوی داخل می شوند که در قنوت نماز ابوحمزه می خواندند و هرگز تسلیم میز و پست و دنیا نشدند.
حیرت‌زده‌ای در میان رمل‌های فکه
   با خودم عهد کردم به نخستین شهر که رسیدم اسب سپیدی بخرم تا امید شهادت در من زنده بماند اما در شهر ما خبری از این حرفها نبود. من مانده بودم و دلی که دیگر فتوا نمی داد و عقلی که به جایی نمی رسید. به ناچار خودم را به طبیب معرفی کردم تا او چاره ای بیاندیشد. طبیب نگاهی به چشمان مبهوت من انداخت و گفت: عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند.

   نفس حکیمانۀ طبیب درد مرا درمان کرد و دلم راضی شد که باز هم فتوا بدهد و من منتظرم تا به فتوای دل دست به کاری زنم که غصه سر آید. کاش شب قدر جبهه ها فراموشمان نشود و بدانیم که گره گشای حقیقی آن کسی است که جوانان ما را از اروند عبور داد و بر دشمن پیروز ساخت. به قول استاد شهید ما: دنیا وارونه است و دیوانه‌ها و قداره‌ بندها بر آن حاكمیت دارند، اما چه غم، كه صالحین و مستضعفین وارث زمین خواهند بود و طلیعه‌ آن از هم‌اكنون در انقلاب اسلامی ایران ظهور یافته است.

    آری؛ آن طلیعه ای که دیروز سید مرتضی از آن حرف می زد امروز تمام عالم را روشن کرده است. من از آن می ترسم که سر ما در این مرحله از عاشقی، بی کلاه بماند.
*حمید بناء

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس