گروه جهاد و مقاومت مشرق - آغازين روزهاي نوروز امسال حال و هواي ديگري داشت. حس و حال عيدی گرفتن و ديد و بازديد و مهماني رفتن و لباس نو پوشيدن و آجيل و شيريني تعارف کردن نداشت. مادر که روزهاي آخرش را نفس بکشد هر خانهاي همينطور مي شود. بي جان و بي رمق. آن هم مادري که هر چقدر نامش بلند است نشاني ندارد. براي آغاز سال نو بي مادر هيچ جا را بهتر از مأمن شهداي گمنام ايران نتوانستم سراغ بگيرم. بساط سفر را مهيا کرديم و به دعوت يکي از دوستان عازم جنوب شديم.
دي ماه 91 به دعوت یکی از دوستان همراه کارواني از اهالي رسانه شدم که عازم سفر آسماني پياده روي اربعين بودند. گروهي شامل 40 نفر از فيلمسازان، خبرنگاران، شاعران و نويسندگان و هنرمندان. بسياري از افراد اين گروه پيش از سفر آشنايي با يکديگر نداشتند اما به لطف حضرت اباعبدالله الحسين ( علیه السلام) الفتي مدام ميان اين جمع حاصل شد و پس از بازگشت از سفر ارتباط ميان همسفران برقرار ماند. یکی از اعضای اصلی اين گروه که «چله» نام گرفت بسيجي گمنامي است به نام حاج علي گل اکبر. حاج علي اهل دزفول است و ميزبان ما.
رودخانه دز شهر زيبا و تميز دزفول را به دو نيمه تقسيم مي کند. از بخت ما، وقتي که رسيديم بارش باران رودخانه را گل آلود کرده بود. گويا رود دز بر خلاف کارون هميشه زلال و شفاف است.
با اين وجود هواي لطيف پس از باران، مردم را کنار رودخانه کشانده بود. يادم آمد که دو – سه ماه آخر سال خوزستان اسير گرد و غباري شده بود که زندگي و سلامت شهروندان مظلوم اين خطه را با بحران روبرو کرده بود. حالا ما به هواي پاک بهاريش رسيده بوديم. از کنار رودخانه که ميگذشتيم روي تابلوي يک ميدان نوشته بود «ميدان الف دزفول» اسم ميدان برايم جالب بود هر چقدر فکر کردم نتوانستم دليل اين نامگذاري را حدس بزنم.
وقتي وارد خانه پدري حاج علي شديم اولين چيزي که به چشم آمد قاب عکس کنار پنجره بود. تصويري از شهيد محمد گل اکبر برادر بزرگتر حاج علي که زيرش نوشته بود يادمان شهداي اطلاعات عمليات لشکر هفت حضرت ولي عصر (عج). بيت شهيد برايم حکم امامزاده را دارد. کسي در اين خانه نفس کشيده و راه رفته و نماز خوانده است و قيام و قعود کرده که لياقت عند ربهم يرزقوني يافته است. و سالهاست پدر و مادري در اينجا زندگي ميکنند که داغ جگرگوشه به دل دارند و هر نفسشان عطر جوان شهيدشان را ميپراکند.
رودخانه دز شهر زيبا و تميز دزفول را به دو نيمه تقسيم مي کند. از بخت ما، وقتي که رسيديم بارش باران رودخانه را گل آلود کرده بود. گويا رود دز بر خلاف کارون هميشه زلال و شفاف است.
با اين وجود هواي لطيف پس از باران، مردم را کنار رودخانه کشانده بود. يادم آمد که دو – سه ماه آخر سال خوزستان اسير گرد و غباري شده بود که زندگي و سلامت شهروندان مظلوم اين خطه را با بحران روبرو کرده بود. حالا ما به هواي پاک بهاريش رسيده بوديم. از کنار رودخانه که ميگذشتيم روي تابلوي يک ميدان نوشته بود «ميدان الف دزفول» اسم ميدان برايم جالب بود هر چقدر فکر کردم نتوانستم دليل اين نامگذاري را حدس بزنم.
وقتي وارد خانه پدري حاج علي شديم اولين چيزي که به چشم آمد قاب عکس کنار پنجره بود. تصويري از شهيد محمد گل اکبر برادر بزرگتر حاج علي که زيرش نوشته بود يادمان شهداي اطلاعات عمليات لشکر هفت حضرت ولي عصر (عج). بيت شهيد برايم حکم امامزاده را دارد. کسي در اين خانه نفس کشيده و راه رفته و نماز خوانده است و قيام و قعود کرده که لياقت عند ربهم يرزقوني يافته است. و سالهاست پدر و مادري در اينجا زندگي ميکنند که داغ جگرگوشه به دل دارند و هر نفسشان عطر جوان شهيدشان را ميپراکند.
شهید محمد گلاکبر
سردارشهيد دکتر احمد سوداگر در کتاب خاطراتش به نام «جادههاي سربي» در وصف شهيد محمد گل اکبر مي نويسد: از بچه هاي اطلاعات و شناسايي بود. رابطه نزديکي بين من و او وجود داشت. بچههاي اطلاعات و عمليات مي دانستند که هر جا او هست، عمليات همان جاست.[ براي اينکه محل عمليات لو نرود] تصميم بر اين شد تا او از منطقه ام الرصاص و اروند کنده شده و به جزاير مجنون فرستاده شود. لذا به او گفتم :بايد به جزيره مجنون بروي!
گفت: عمليات اينجاست و من هم اينجا ميمانم.
گفتم: دليلي ندارد عمليات اينجا باشد، ما تقسيم کار کرده ايم (شهيد) علي کميلي فر آنجاست، تو هم بايد آنجا بروي و براي عمليات آماده بشويد .
گفت: گنجشک رنگ کردهاي و مي خواهي به جاي قناري به من بفروشي؟
نپذيرفت. در آخر مجبور شدم به ترفندي او را روانه کنم ! نامه اي به آقاي کاج، مسئول محور جزاير مجنون نوشتم و دادم دستش گفتم: اين نامه را مي بري و به دست آقاي کاج مي دهي و تا جواب نامه را نگرفتي برنمي گردي. هيچ کس هم حق ندارد نامه را باز کند و اگر اتفاقي افتاد و يا درگير شديد نامه را بخور يا به شکلي از بين ببر!
نامه را برده و تحويل آقاي کاج داده بود. بعدها پيگير شدم، کاج گفته بود برو داخل سنگر تا نامه را بخوانم. او گفته بود مي خواهم جواب نامه را بگيرم و ببرم ! کاج مي گويد: بگذار نامه را بخوانم بعدجواب مي دهم. بعد از رفتن محمد به سنگر و خواندن نامه، آقاي کاج به سنگر رفته و به او ميگويد: حالا نامه را برايت مي خوانم. حاج احمد نوشته است:
«آقاي کاج، به محض رسيدن گل اکبر، ولو به قيمت زنداني کردنش او را در جزاير نگهدار و حق برگشتن به منطقه ام الرصاص را ندارد!»
بعد کاج مي گويد آزاد نمي شوي مگر قول بدهي حرف ام الرصاص و اروند را نزني!...
در آخر نامه نوشته بودم شما مکلف به اطاعت از دستور هستيد، حتما مصلحتي در کار است. بعد از مدتي، نامهاي برايم نوشت به اين مضمون:
«شما دستور داده بوديد و من بايد اطاعت ميکردم ...».
از شهيد محمد گل اکبر شيرمردي که هر جا او هست همه مي دانستند آنجا عمليات خواهد بود گفتنيهاي بسياري هست که ميماند براي بعد و در اين يادداشت گزارشي از آنچه در دزفول ديدهام و شنيدهام ارائه خواهم کرد.
کم کَمک خورشيد دومين روز فروردين غروب ميکرد که ما رسيديم. بعد از نماز و شام و کمي استراحت ميزبان مهربان ما پيشنهاد داد که دو نفري برويم و چرخي در شهر بزنيم. به رغم خستگي راه با اشتياق پذيرفتم و راه افتاديم. حاج علي گفت برويم «شهيدآباد».
شهيد آباد همان بهشت زهراي ما تهرانيهاست. شب به نيمه رسيده بود که وارد شهيد آباد شديم. باد خنکي مي وزيد. در ابتداي ورودمان حاج علي يکي از دوستان قدیمی برادرش را ديد. مصطفي آهوزاده يکي از پير بسيجيهای قدیمی و فعالان فضای مجازی که آمده بود سور و سات گردهمايي رزمندگان قديمي را که قرار بود صبح فردا در شهيد آباد دور هم جمع شوند فراهم کند. از همان در ورودي ابتدا قطعه شهدا قرار دارد. رفتيم سر مزار شهيدان. شهيد 17 سالهای به نام رحيم کريمي که زمان کارگری در کوره آجرپزی برای آنکه موسیقی شبهه ناکی که همکارانش گوش میدادند به گوشش نرسد بیتوجه به کنایهها و متلک اطرافیان پنبه در گوشش میگذاشت. يا عليداد عشيري که نقاشي ميکرده است و در فوتبال هم کسي حريفش نمي شده. شهيد که مي شود جنازه اش بعد از 10 سال بر ميگردد. شهيد غلامعلي قنادان، شهيد حسين بيدخ ...
پيش از اين تعريف شهيد حسين بيدخ را از حاج علي شنيده بودم. برادر شهيد بيدخ هم در همان سفر اربعين همراهمان بود. حاج علي هميشه از حسين بيدخ با احترام خاصي ياد مي کرد و بارها به هر بهانه اي خاطراتي از او تعريف ميکرد. عليرضا زماني راد يکي ديگر از کهنه سربازان دزفولي ست که خاطرات نابي از حسين بيدخ دارد و من حالا مشتاق شنيدن و خواندن آنها هستم. او مي گويد حسين يکي از داوطلبين هميشگي اعزام به جبهه بود حسين تقريبا همه جبههها را امتحان کرد.
کوله پشتي حسين به هنگام اعزام به جبهه دالپري، پر از کتاب بود، علت آن را پرسيدم. حسين در جواب گفت: دالپري جبههاي نسبتا راکد است و فرصتهاي زيادي پيش ميآيد و من سعي مي کنم کمترين فرصتي را از دست ندهم.
گفت: عمليات اينجاست و من هم اينجا ميمانم.
گفتم: دليلي ندارد عمليات اينجا باشد، ما تقسيم کار کرده ايم (شهيد) علي کميلي فر آنجاست، تو هم بايد آنجا بروي و براي عمليات آماده بشويد .
گفت: گنجشک رنگ کردهاي و مي خواهي به جاي قناري به من بفروشي؟
نپذيرفت. در آخر مجبور شدم به ترفندي او را روانه کنم ! نامه اي به آقاي کاج، مسئول محور جزاير مجنون نوشتم و دادم دستش گفتم: اين نامه را مي بري و به دست آقاي کاج مي دهي و تا جواب نامه را نگرفتي برنمي گردي. هيچ کس هم حق ندارد نامه را باز کند و اگر اتفاقي افتاد و يا درگير شديد نامه را بخور يا به شکلي از بين ببر!
نامه را برده و تحويل آقاي کاج داده بود. بعدها پيگير شدم، کاج گفته بود برو داخل سنگر تا نامه را بخوانم. او گفته بود مي خواهم جواب نامه را بگيرم و ببرم ! کاج مي گويد: بگذار نامه را بخوانم بعدجواب مي دهم. بعد از رفتن محمد به سنگر و خواندن نامه، آقاي کاج به سنگر رفته و به او ميگويد: حالا نامه را برايت مي خوانم. حاج احمد نوشته است:
«آقاي کاج، به محض رسيدن گل اکبر، ولو به قيمت زنداني کردنش او را در جزاير نگهدار و حق برگشتن به منطقه ام الرصاص را ندارد!»
بعد کاج مي گويد آزاد نمي شوي مگر قول بدهي حرف ام الرصاص و اروند را نزني!...
در آخر نامه نوشته بودم شما مکلف به اطاعت از دستور هستيد، حتما مصلحتي در کار است. بعد از مدتي، نامهاي برايم نوشت به اين مضمون:
«شما دستور داده بوديد و من بايد اطاعت ميکردم ...».
از شهيد محمد گل اکبر شيرمردي که هر جا او هست همه مي دانستند آنجا عمليات خواهد بود گفتنيهاي بسياري هست که ميماند براي بعد و در اين يادداشت گزارشي از آنچه در دزفول ديدهام و شنيدهام ارائه خواهم کرد.
کم کَمک خورشيد دومين روز فروردين غروب ميکرد که ما رسيديم. بعد از نماز و شام و کمي استراحت ميزبان مهربان ما پيشنهاد داد که دو نفري برويم و چرخي در شهر بزنيم. به رغم خستگي راه با اشتياق پذيرفتم و راه افتاديم. حاج علي گفت برويم «شهيدآباد».
شهيد آباد همان بهشت زهراي ما تهرانيهاست. شب به نيمه رسيده بود که وارد شهيد آباد شديم. باد خنکي مي وزيد. در ابتداي ورودمان حاج علي يکي از دوستان قدیمی برادرش را ديد. مصطفي آهوزاده يکي از پير بسيجيهای قدیمی و فعالان فضای مجازی که آمده بود سور و سات گردهمايي رزمندگان قديمي را که قرار بود صبح فردا در شهيد آباد دور هم جمع شوند فراهم کند. از همان در ورودي ابتدا قطعه شهدا قرار دارد. رفتيم سر مزار شهيدان. شهيد 17 سالهای به نام رحيم کريمي که زمان کارگری در کوره آجرپزی برای آنکه موسیقی شبهه ناکی که همکارانش گوش میدادند به گوشش نرسد بیتوجه به کنایهها و متلک اطرافیان پنبه در گوشش میگذاشت. يا عليداد عشيري که نقاشي ميکرده است و در فوتبال هم کسي حريفش نمي شده. شهيد که مي شود جنازه اش بعد از 10 سال بر ميگردد. شهيد غلامعلي قنادان، شهيد حسين بيدخ ...
پيش از اين تعريف شهيد حسين بيدخ را از حاج علي شنيده بودم. برادر شهيد بيدخ هم در همان سفر اربعين همراهمان بود. حاج علي هميشه از حسين بيدخ با احترام خاصي ياد مي کرد و بارها به هر بهانه اي خاطراتي از او تعريف ميکرد. عليرضا زماني راد يکي ديگر از کهنه سربازان دزفولي ست که خاطرات نابي از حسين بيدخ دارد و من حالا مشتاق شنيدن و خواندن آنها هستم. او مي گويد حسين يکي از داوطلبين هميشگي اعزام به جبهه بود حسين تقريبا همه جبههها را امتحان کرد.
کوله پشتي حسين به هنگام اعزام به جبهه دالپري، پر از کتاب بود، علت آن را پرسيدم. حسين در جواب گفت: دالپري جبههاي نسبتا راکد است و فرصتهاي زيادي پيش ميآيد و من سعي مي کنم کمترين فرصتي را از دست ندهم.
حسين بيدخ وصيت نامه عجيبي دارد. وصيت نامهاي که از زبان يک جوان 18 - 19ساله نوشته شده اما انگار کلماتش از زبان کسي بيرون آمده که عمري را صرف تحصيل علم و دین کرده و 70 سال شبها را به عبادت و روزها را به روزه گذرانده است. حسين بيدخ وصيت نامه اش را با اين جملات آغاز مي کند: "آنان که به هزاران دليل زندگي ميکنند نميتوانند به يک دليل بميرند و آنان که به يک دليل زندگي ميکنند با همان دليل نيز ميميرند.
بعد از يک عمر گناه حال بايد در يک آزمايش الهي آماده سفر مرگ شوي. بعد از يک عمر معصيت حال بايد افسوس يک عمر خطا را بخوري. بعد از يک عمر خنده حال بايد نشست و بر يک عمر اشتباه رفتن و نفهميدن گريست. ديگر جاي خنده نيست.آخر دليلي بر خنديدن نيست. آخر در کجاي دنيا انساني که بين بهشت و جهنم در رفت و آمد است، خود را به خنديدن خوشحال ميکند؟”
وقتي اينها را مي خواني و مي داني کسي اين کلمات را نوشته که تازه در ابتداي راه جواني است معني اين کلام حضرت روح الله را در مییابی که فرمودند: اين وصيتنامه هايى که اين عزيزان مىنويسند مطالعه کنيد. پنجاه سال عبادت کرديد، و خدا قبول کند، يک روز هم يکى از اين وصيتنامهها را بگيريد و مطالعه کنيد و تفکر کنيد. (صحيفه امام ج14ص491)
در فرصتي نزديک متن کامل وصيت نامه اين شهيد آسماني را در همين صفحه منتشر خواهيم کرد.
در ميان قبرها مي رفتيم و گل اکبر خاطرات ديده و شنيده اش را تعريف مي کرد. در يکي از رديفها توجهم را جلب کرد به تاريخ شهادت که روي قبرها نوشته شده بود. دوم فروردين 61. يعني دقيقا چنين شبي در سي و سه سال پيش اولين شب آسماني شدن حسين بيدخ و رفقايش بوده. برايم تعريف کرد که عمليات فتحالمبين بوده ست و يکي از واحدهاي عملکننده هم بچههاي دزفول بودند که به عنوان یکی از گردانهای خط شکن در خلق حماسه این فتحالفتوح نقش تعیین کنندهای داشتهاند.
بر سر مزار چند شهيد ديگر هم رفتيم و فاتحهاي خوانديم و خاطره اي شنيدم. شنيدن خاطراتي از شهدا در کنار مزارشان از زبان همر زمان و رفقايشان در سالگرد شهادتشان در خنکاي يک نيمه شب بهاري لذتي وصف ناشدني دارد. هر يک از شهدا همچون کتاب عشق و معرفتي است که بايد بارها خوانده و شنيده شود. رسيدن به مرتبه عند ربهم يرزقوني سير و سلوک و مراتبي دارد که عقول دنيا زده از فهم آن عاجزند.
بعد از يک عمر گناه حال بايد در يک آزمايش الهي آماده سفر مرگ شوي. بعد از يک عمر معصيت حال بايد افسوس يک عمر خطا را بخوري. بعد از يک عمر خنده حال بايد نشست و بر يک عمر اشتباه رفتن و نفهميدن گريست. ديگر جاي خنده نيست.آخر دليلي بر خنديدن نيست. آخر در کجاي دنيا انساني که بين بهشت و جهنم در رفت و آمد است، خود را به خنديدن خوشحال ميکند؟”
وقتي اينها را مي خواني و مي داني کسي اين کلمات را نوشته که تازه در ابتداي راه جواني است معني اين کلام حضرت روح الله را در مییابی که فرمودند: اين وصيتنامه هايى که اين عزيزان مىنويسند مطالعه کنيد. پنجاه سال عبادت کرديد، و خدا قبول کند، يک روز هم يکى از اين وصيتنامهها را بگيريد و مطالعه کنيد و تفکر کنيد. (صحيفه امام ج14ص491)
در فرصتي نزديک متن کامل وصيت نامه اين شهيد آسماني را در همين صفحه منتشر خواهيم کرد.
در ميان قبرها مي رفتيم و گل اکبر خاطرات ديده و شنيده اش را تعريف مي کرد. در يکي از رديفها توجهم را جلب کرد به تاريخ شهادت که روي قبرها نوشته شده بود. دوم فروردين 61. يعني دقيقا چنين شبي در سي و سه سال پيش اولين شب آسماني شدن حسين بيدخ و رفقايش بوده. برايم تعريف کرد که عمليات فتحالمبين بوده ست و يکي از واحدهاي عملکننده هم بچههاي دزفول بودند که به عنوان یکی از گردانهای خط شکن در خلق حماسه این فتحالفتوح نقش تعیین کنندهای داشتهاند.
بر سر مزار چند شهيد ديگر هم رفتيم و فاتحهاي خوانديم و خاطره اي شنيدم. شنيدن خاطراتي از شهدا در کنار مزارشان از زبان همر زمان و رفقايشان در سالگرد شهادتشان در خنکاي يک نيمه شب بهاري لذتي وصف ناشدني دارد. هر يک از شهدا همچون کتاب عشق و معرفتي است که بايد بارها خوانده و شنيده شود. رسيدن به مرتبه عند ربهم يرزقوني سير و سلوک و مراتبي دارد که عقول دنيا زده از فهم آن عاجزند.
شهیدآباد دزفول
پس از زيارت مزار شهداي جنگ، رفتيم به قسمت ديگري از شهيد آباد که زير سايباني بقعه مانند آرامگاه چند جوان و نوجوان بود. دومين روز فروردين 78 کانون فرهنگي مسجد حجتبن الحسن (عج) دزفول مي خواهد تعدادي از نوجوانان فعال (جلسات قرائت) قرآن را به اردو ببرد. در بين راه خودرو حامل بچههای مسجد دچار سانحه شده و 31 نفر از آنها در اين حادثه کشته مي شوند. 31 نفر در روز دوم عيد. خبر به شهر مي رسد و عيد دزفول تبديل به عزا مي شود. اغلب مردم شهر به نحوي با يکي از اين بچهها نسبت فاميلي و آشنايي داشتند و همين باعث شد بسياري رخت نوروز را درآورند و لباس عزا بپوشند. در اين کاروان از نوجوان 11 ساله تا جوان 23 ساله حضور داشت. گذشته از اهميت انساني و عاطفي، اين فاجعه بعد ديگري هم دارد. کشته شدگان اين کاروان همه از پاي ثابت هاي بسيج و مسجد بودند و قاري قرآن و مانوس با شهدا. شرح انس این بچهها با شهدا و شور و عطشی که در دست نوشتههای آنها برای رسیدن به شهادت مشهود است به دفتر مقام معظم رهبری ( که برای این حادثه پیام تسلیت صادر کردند) که میرسد از آنها به عنوان شهید یاد میکنند. بعد از آن اين شهدا معروف به شهداي قرآني دزفول مي شوند. علی گل اکبر که تقریبا همه آنها را از نزدیک میشناخت ميگفت: هر کدام از آنها اگر در زمان جنگ بودند شهادت نصيبشان ميشد. از دفتر خاطرات علي عطار روشن ميگفت که بزرگترينشان بود و دفتر خاطراتش پر بود از آرزوي سربازي امام زمان و عشق به شهادت.
از اين بچهها، آنها که به سن تکليف رسيده بودند براي جمع کردن پول فعاليتهاي فرهنگي مسجد روزه اجیری مي گرفتند و نماز مي خواندند. آنها گروهي تشکيل داده بودند که به «صائمين» معروف شده بودند. مهدي پاپي يک نوجوان 11 ساله بود که وصيت نامه نوشته بود. نوشتن وصيت نامه در سن 11 سالگي نشان از مرگ آگاهي دارد. محمد کاکا دزفولي 15 سالش بود. شبهاي گرم دزفول را در پشت بام مي خوابيده است و طنابي به پايش مي بسته و سر طناب را از ديوار کوچه پايين مي انداخته و از دوستش مي خواسته قبل از اذان صبح که به مسجد مي رود او را با کشیدن اين طناب بيدار کند تا هم مزاحم خانواده نشود و هم نماز شب را در مسجد بخوانند. برادرش احسان کاکادزفولي هم که در آن سانحه به شهادت رسيد، شب قبل از پروازش کسي او را در خيابان مي بيند و مي پرسد کجا مي روي مي گويد فردا قرار است برويم اردو، الان مي خواهم بروم در مسجد بخوابم. مي گويد فردا قرار است اردو بروي چرا از الان مي روي مسجد. مي خندد و جواب مي دهد امشب بايد ياران عاشورايي دورهم جمع شوند.
کم کم هوا سرد شد و وادارمان کرد که خلوت روحاني شهيد آباد را ترک کنيم. در راه خانهايم و هنوز ذهنم در شهيد آباد است. در بخشي از شهيدآباد نسل اول انقلاب خفته بودند و در قسمتي ديگر نسل دوميها. بعضيهاشان نه امام را درک کرده بودند نه جنگ را. فکر کردم شجره ي طيبهاي که حضرت روحالله در اين سرزمين کاشت با انقلاب و جنگ تمام نشد و حالا حالاها ريشه خواهد دوانيد، شاخ و برگ خواهد داد و ميوههايش را حتي امروز هم ميبينيم که در سوريه و عراق با نام مدافعان حرم ميرسند و چيده ميشوند.
وقتي از حال و هواي بچههاي جنگ و جبهه گفته ميشود، ميگوييم آنها زمان انقلاب و امام و جنگ بودند و همه اينها باعث تعالي روحيهشان شده بود. اما بچههاي شهداي قرآني چه؟ همان 31 نفري را ميگويم که در حادثه تصادف جانشان را از دست داده بودند. جانشان را از دست داده بودند و چه به دست آورده بودند؟! ترجيح ميدهم جواب اين سوال را هر کس در ذهن خودش جستجو کند. ياد اولين جمله وصيتنامه شهيد حسين بيدخ افتادم. «آنان که به هزاران دليل زندگي ميکنند نميتوانند به يک دليل بميرند و آنان که به يک دليل زندگي ميکنند به همان دليل نيز ميميرند.»
صبح با قصد زيارت بقعه امامزاده سلطانعلي سياهپوش يا پير رودبند از خانه بيرون آمديم. پير رودبند با 22 واسطه نسبش به حضرت امام موسي کاظم عليه السلام ميرسد. بقعهاي آرام و با صفا در کنار رود دز که در سومين روز نوروز زائران زيادي داشت. در راه بازگشت به همراه حاج علي از همان ميداني گذشتيم که روز قبل ديده بودم و ذهنم را مشغول کرده بود. ميدان الف دزفول. از حاج علي پرسيدم اين الف دزفول چه معنايي دارد...؟
سالهاي جنگ، دزفول پذيراي بيشترين موشکها و بمبها و حتي خمپارههاي رژيم بعث عراق بود. هر بار که صدام ميخواست شهرهاي ايران را موشکباران کند سهميه دزفول ثابت و محفوظ بود. يک روز قبل از هر موشکباران راديوي عراق در برنامهاي مضحک به اصطلاح ميخواست شهروندان غير نظامي را از شهرهايي که قرار است توسط موشک يا بمبافکن هدف قرار دهد مطلع کند تا شهرها را ترک کنند. در اين برنامه اسم شهرها با ترتيب حروف ابجد خوانده ميشد. شهر اول هميشه دزفول بود و شهرهاي بعد از آن بنا به وضعيت و موقعيت تفاوت ميکرد.
گوينده راديو عراق که سعي ميکرد با صداي زمخت و نخراشيدهاش فارسي صحبت کند ميگفت
الف - دزفول
ب - ...
ج - ...
د - ...
ديگر شنيدن الف - دزفول براي ساکنين اين شهر کوچک، واژهاي مانوس و آشنا شده بود. الف- دزفول يعني فردا چند خانه ويران خواهد شد. چند فرزند بر سر نعش پدر و مادر خود خواهند گريست و چند نفر جنازه خونين فرزندشان را درآغوش خواهند کشيد. الف - دزفول يعني، صداي انفجاري که در نيمه شب حتي به تو مهلت بيدار شدن هم نخواهد داد. الف - دزفول يعني، کوچهاي که همين غروب بچههاي شاد و پرهياهو در آن فوتبال بازي مي کردند تبديل به مخروبه خواهد شد. الف - دزفول يعني خانه و مسجد و مدرسه و بيمارستان و ... فرقي نميکند، هر چه که باشد با موشکهاي زبان نفهم بعثي فرو خواهد ريخت.
حالا... الف - دزفول خاطرات تلخ و تلخ و تلخ و شايد گاهي شيرين مردم دزفول است. حالا بچههاي دزفولي هم که جنگ و موشک و خانههاي ويران و دستهاي خونين را نديدهاند، ميدانند الف-دزفول يعني چه. مردم دزفول کوچک و بزرگ و پير و جوان به زبان الف - دزفول حرف ميزنند. به زبان الف- دزفول زندگي ميکنند به زبان الف- دزفول ميخوابند و به زبان الف - دزفول خواب ميبينند. فکر ميکنم اصلا پخش آن برنامه مضحک از راديو عراق بهانهاي بوده تا آن گوينده بعثي که سعي مي کرده با صداي زمخت و نخراشيدهاش فارسي حرف بزند و بگويد الف - دزفول. بگويد الف تا دزفوليها اين خاطره ي تلخ را سينه به سينه نقل کنند و بسپارند به نسلهاي بعد.
بعثيها ميخواستند مردم دزفول را بترسانند تا خانه و شهرشان را ترک کنند و عقبه جنگ خالي بماند. ميخواستند غرور دزفوليها شکسته شود تا کمر جنگ را بشکنند.
دزفول عقبه جنگ بود. خط دوم به حساب ميآمد. ستاد پشتيباني جنگ در آنجا مستقر بود. بيمارستانهاي اين شهر نزديکترين جايي بودند که مجروحين جنگي را درمان ميکردند و در صورت نياز به بيمارستانهاي مجهزتري در شهرهاي ديگر انتقال ميدادند. رزمندگان خسته از جنگ در اين شهر با غذا و حمام و سلماني صلواتي استقبال و پذيرايي ميشدند و جان تازه ميگرفتند. مقر لشکر 31 عاشورا دزفول بود. حتما رزمندگان اين لشکر به خوبي مهمان نوازي دزفوليها را به خاطر دارند. مردم روزها بساط پذيرايي از رزمندگان را فراهم ميکردند و شب که ميشد بايد آماده ميشدند که موشکهاي بعثي از راه برسند و خانهشان را ويران کنند و جانهايشان را بگيرند. اما هيچ يک از رزمندگان، دزفول را خراب يا خالي نديد. امشب که موشک ميآمد و محلهاي را ويران ميکرد از همان فردايش مردم شروع ميکردند به ساختن.
هر چند پس از تخريب يک کوچه حتي بازشناسي و تفکيک خانهها از يکديگر دشوار ميشد. به قدري شدت تخريب بالا بود که بازماندگان براي بيرون کشيدن اجساد نميتوانستند حد و مرز خانه را تشخيص دهند و جا يابي کنند. ماجراي موشک 12 متري در کوچههاي سه متري را همه شنيدهايم. اما خبر نداريم که موشکهايي که به دليل نزديکي دزفول به محل پرتاب موشک تمام سوخت خود را خرج انفجار ميکنند چه بلايي سر کوچهها و خانهها ميآورند.
مسجد حجت بن الحسن(عج) دو بار با موشک ويران شد و باز از نو ساختند. کساني خانههایشان را چند بار پس از ويراني باز از نو ساخته بودند که قامت شهر راست بماند. شهر را که خالي کنيم عراقيها ميآيند. شهر را که خالي کنيم رزمندهها بي پناه ميشوند. همين حرفها بود که دلشان را قرص ميکرد و ميايستادند.
علي گلاکبر مدام از دزفول و مقاومتش حرف ميزد. يک بار به او گفتم: شما ناسيوناليستي نسبت به دزفول حرف ميزنيد. بزرگتر و بيشتر از آنچه بوده نشان ميدهيد. انگار ميخواهيد سهم شهرتان را از جنگ بگيريد... سکوت کرد. گفتم دزفول چند شهيد دارد گفت دو هزار و 600 نفر. گفتم من بچه محله ابوذرم [فلاح]. کوچکترين منطقه تهران. محله ما چهار هزار شهيد داده است. حتي بيشتر از بعضي استانهای کشور. اما ما آنقدر هاي و هو نداريم. سکوت کرد. وقتي اين يادداشت را مي نوشتم در اينترنت نام دزفول را جستجو کردم.
عکسهايي که از زن و بچههاي کشته شده در موشکباران و خانهها و مسجدها و مدرسههاي ويران بود، پاسخ حرفهايم را داد. در محله ما – ابوذر – هر که رفت مَرد بود. حتي اگر سن وسالش کم بود آنقدر مَرد شده بود که بداند کجا ميرود. اصلا آنقدر بزرگ شده بود که بتواند اسلحه دست بگيرد. اما زنان و کودکان دزفولي ....
ميگفت زنها شب با مقنعه و مانتو و حتی چادر ميخوابيدند که اگر موشکي آمد و خانهاشان ويران شد، مرده يا زندهشان را با حجاب از زير خاک بيرون بکشند. چه خوابي ميشود اين خواب با اين همه آمادگي مرگ.
تمام کردن روایت مقاومت دزفول از عهده این قلم خارج است. چقدر حرف دارد این شهر و باز همان حسرت و دریغ همیشگی که هیچ کاری برای داشتهها و اندوختههایمان نمیکنیم. گنجِ جنگ همچنان مدفون است و ما آب در هاون بیخبری میکوبیم. ادبیات، تئاتر، سینما، موسیقی، هنرهای تجسمی، رسانههای جمعی و... همه اینها ابزاری شده است برای واگویههای بیسر و تهی که فقط ساز فراموشی را کوک میکنند. خدا میداند چه وقت به خودمان خواهیم آمد.
از اين بچهها، آنها که به سن تکليف رسيده بودند براي جمع کردن پول فعاليتهاي فرهنگي مسجد روزه اجیری مي گرفتند و نماز مي خواندند. آنها گروهي تشکيل داده بودند که به «صائمين» معروف شده بودند. مهدي پاپي يک نوجوان 11 ساله بود که وصيت نامه نوشته بود. نوشتن وصيت نامه در سن 11 سالگي نشان از مرگ آگاهي دارد. محمد کاکا دزفولي 15 سالش بود. شبهاي گرم دزفول را در پشت بام مي خوابيده است و طنابي به پايش مي بسته و سر طناب را از ديوار کوچه پايين مي انداخته و از دوستش مي خواسته قبل از اذان صبح که به مسجد مي رود او را با کشیدن اين طناب بيدار کند تا هم مزاحم خانواده نشود و هم نماز شب را در مسجد بخوانند. برادرش احسان کاکادزفولي هم که در آن سانحه به شهادت رسيد، شب قبل از پروازش کسي او را در خيابان مي بيند و مي پرسد کجا مي روي مي گويد فردا قرار است برويم اردو، الان مي خواهم بروم در مسجد بخوابم. مي گويد فردا قرار است اردو بروي چرا از الان مي روي مسجد. مي خندد و جواب مي دهد امشب بايد ياران عاشورايي دورهم جمع شوند.
کم کم هوا سرد شد و وادارمان کرد که خلوت روحاني شهيد آباد را ترک کنيم. در راه خانهايم و هنوز ذهنم در شهيد آباد است. در بخشي از شهيدآباد نسل اول انقلاب خفته بودند و در قسمتي ديگر نسل دوميها. بعضيهاشان نه امام را درک کرده بودند نه جنگ را. فکر کردم شجره ي طيبهاي که حضرت روحالله در اين سرزمين کاشت با انقلاب و جنگ تمام نشد و حالا حالاها ريشه خواهد دوانيد، شاخ و برگ خواهد داد و ميوههايش را حتي امروز هم ميبينيم که در سوريه و عراق با نام مدافعان حرم ميرسند و چيده ميشوند.
وقتي از حال و هواي بچههاي جنگ و جبهه گفته ميشود، ميگوييم آنها زمان انقلاب و امام و جنگ بودند و همه اينها باعث تعالي روحيهشان شده بود. اما بچههاي شهداي قرآني چه؟ همان 31 نفري را ميگويم که در حادثه تصادف جانشان را از دست داده بودند. جانشان را از دست داده بودند و چه به دست آورده بودند؟! ترجيح ميدهم جواب اين سوال را هر کس در ذهن خودش جستجو کند. ياد اولين جمله وصيتنامه شهيد حسين بيدخ افتادم. «آنان که به هزاران دليل زندگي ميکنند نميتوانند به يک دليل بميرند و آنان که به يک دليل زندگي ميکنند به همان دليل نيز ميميرند.»
صبح با قصد زيارت بقعه امامزاده سلطانعلي سياهپوش يا پير رودبند از خانه بيرون آمديم. پير رودبند با 22 واسطه نسبش به حضرت امام موسي کاظم عليه السلام ميرسد. بقعهاي آرام و با صفا در کنار رود دز که در سومين روز نوروز زائران زيادي داشت. در راه بازگشت به همراه حاج علي از همان ميداني گذشتيم که روز قبل ديده بودم و ذهنم را مشغول کرده بود. ميدان الف دزفول. از حاج علي پرسيدم اين الف دزفول چه معنايي دارد...؟
سالهاي جنگ، دزفول پذيراي بيشترين موشکها و بمبها و حتي خمپارههاي رژيم بعث عراق بود. هر بار که صدام ميخواست شهرهاي ايران را موشکباران کند سهميه دزفول ثابت و محفوظ بود. يک روز قبل از هر موشکباران راديوي عراق در برنامهاي مضحک به اصطلاح ميخواست شهروندان غير نظامي را از شهرهايي که قرار است توسط موشک يا بمبافکن هدف قرار دهد مطلع کند تا شهرها را ترک کنند. در اين برنامه اسم شهرها با ترتيب حروف ابجد خوانده ميشد. شهر اول هميشه دزفول بود و شهرهاي بعد از آن بنا به وضعيت و موقعيت تفاوت ميکرد.
گوينده راديو عراق که سعي ميکرد با صداي زمخت و نخراشيدهاش فارسي صحبت کند ميگفت
الف - دزفول
ب - ...
ج - ...
د - ...
ديگر شنيدن الف - دزفول براي ساکنين اين شهر کوچک، واژهاي مانوس و آشنا شده بود. الف- دزفول يعني فردا چند خانه ويران خواهد شد. چند فرزند بر سر نعش پدر و مادر خود خواهند گريست و چند نفر جنازه خونين فرزندشان را درآغوش خواهند کشيد. الف - دزفول يعني، صداي انفجاري که در نيمه شب حتي به تو مهلت بيدار شدن هم نخواهد داد. الف - دزفول يعني، کوچهاي که همين غروب بچههاي شاد و پرهياهو در آن فوتبال بازي مي کردند تبديل به مخروبه خواهد شد. الف - دزفول يعني خانه و مسجد و مدرسه و بيمارستان و ... فرقي نميکند، هر چه که باشد با موشکهاي زبان نفهم بعثي فرو خواهد ريخت.
بعثيها ميخواستند مردم دزفول را بترسانند تا خانه و شهرشان را ترک کنند و عقبه جنگ خالي بماند. ميخواستند غرور دزفوليها شکسته شود تا کمر جنگ را بشکنند.
دزفول عقبه جنگ بود. خط دوم به حساب ميآمد. ستاد پشتيباني جنگ در آنجا مستقر بود. بيمارستانهاي اين شهر نزديکترين جايي بودند که مجروحين جنگي را درمان ميکردند و در صورت نياز به بيمارستانهاي مجهزتري در شهرهاي ديگر انتقال ميدادند. رزمندگان خسته از جنگ در اين شهر با غذا و حمام و سلماني صلواتي استقبال و پذيرايي ميشدند و جان تازه ميگرفتند. مقر لشکر 31 عاشورا دزفول بود. حتما رزمندگان اين لشکر به خوبي مهمان نوازي دزفوليها را به خاطر دارند. مردم روزها بساط پذيرايي از رزمندگان را فراهم ميکردند و شب که ميشد بايد آماده ميشدند که موشکهاي بعثي از راه برسند و خانهشان را ويران کنند و جانهايشان را بگيرند. اما هيچ يک از رزمندگان، دزفول را خراب يا خالي نديد. امشب که موشک ميآمد و محلهاي را ويران ميکرد از همان فردايش مردم شروع ميکردند به ساختن.
هر چند پس از تخريب يک کوچه حتي بازشناسي و تفکيک خانهها از يکديگر دشوار ميشد. به قدري شدت تخريب بالا بود که بازماندگان براي بيرون کشيدن اجساد نميتوانستند حد و مرز خانه را تشخيص دهند و جا يابي کنند. ماجراي موشک 12 متري در کوچههاي سه متري را همه شنيدهايم. اما خبر نداريم که موشکهايي که به دليل نزديکي دزفول به محل پرتاب موشک تمام سوخت خود را خرج انفجار ميکنند چه بلايي سر کوچهها و خانهها ميآورند.
مسجد حجت بن الحسن(عج) دو بار با موشک ويران شد و باز از نو ساختند. کساني خانههایشان را چند بار پس از ويراني باز از نو ساخته بودند که قامت شهر راست بماند. شهر را که خالي کنيم عراقيها ميآيند. شهر را که خالي کنيم رزمندهها بي پناه ميشوند. همين حرفها بود که دلشان را قرص ميکرد و ميايستادند.
علي گلاکبر مدام از دزفول و مقاومتش حرف ميزد. يک بار به او گفتم: شما ناسيوناليستي نسبت به دزفول حرف ميزنيد. بزرگتر و بيشتر از آنچه بوده نشان ميدهيد. انگار ميخواهيد سهم شهرتان را از جنگ بگيريد... سکوت کرد. گفتم دزفول چند شهيد دارد گفت دو هزار و 600 نفر. گفتم من بچه محله ابوذرم [فلاح]. کوچکترين منطقه تهران. محله ما چهار هزار شهيد داده است. حتي بيشتر از بعضي استانهای کشور. اما ما آنقدر هاي و هو نداريم. سکوت کرد. وقتي اين يادداشت را مي نوشتم در اينترنت نام دزفول را جستجو کردم.
عکسهايي که از زن و بچههاي کشته شده در موشکباران و خانهها و مسجدها و مدرسههاي ويران بود، پاسخ حرفهايم را داد. در محله ما – ابوذر – هر که رفت مَرد بود. حتي اگر سن وسالش کم بود آنقدر مَرد شده بود که بداند کجا ميرود. اصلا آنقدر بزرگ شده بود که بتواند اسلحه دست بگيرد. اما زنان و کودکان دزفولي ....
ميگفت زنها شب با مقنعه و مانتو و حتی چادر ميخوابيدند که اگر موشکي آمد و خانهاشان ويران شد، مرده يا زندهشان را با حجاب از زير خاک بيرون بکشند. چه خوابي ميشود اين خواب با اين همه آمادگي مرگ.
تمام کردن روایت مقاومت دزفول از عهده این قلم خارج است. چقدر حرف دارد این شهر و باز همان حسرت و دریغ همیشگی که هیچ کاری برای داشتهها و اندوختههایمان نمیکنیم. گنجِ جنگ همچنان مدفون است و ما آب در هاون بیخبری میکوبیم. ادبیات، تئاتر، سینما، موسیقی، هنرهای تجسمی، رسانههای جمعی و... همه اینها ابزاری شده است برای واگویههای بیسر و تهی که فقط ساز فراموشی را کوک میکنند. خدا میداند چه وقت به خودمان خواهیم آمد.
*روزنامه کیهان