گروه فرهنگی مشرق - حوالی دهه 1950 میلادی برای غرب جنگ زده، دوران ظهور فرهنگ پست مدرنیستی است. زمانی که سرمایه داری متاخر محل استقرار جدید خود را در حیطه فرهنگ می یابد.در این زمان است که مرز تمایز میان فرهنگ مترقی طبقه سرمایه داری با طبقه فرودست و عوام برداشته میشود و به تعبیر فردریک جیمسون پست مدرنیسم به مثابه منطق فرهنگی سرمایه داری متاخر در جامعه ای پساصنعتی ظهور می کند.در این میان زیبایی شناسی از جایگاه تقدس مآب خود سقوط می کند و با مصرف گرایی و کالا زدگی می آمیزد و مسیر اشاعه نگاه کالایی و مصرفی به هنر گسترده میشود، آن زمان دیگر نه تنها تابلوی "یک جفت کفش" ون گوگ همچون نگاه مارتین هیدگر، مرده و نازل نیست بلکه ظهور نقاشانی چون اندی وارهول و سبک های هنری کولاژ گونه توسط اشیا و تصاویر روزمره همچون پاپ آرت (میتوان به هنر عوام تعبیر نمود) عرصه فرهنگ را از سانتیمانتالیسم هنر مابعد از ویکتوریایی به کالایی مآبی پست مدرن منتقل می نماید.مهمترین ویژگی پست مدرنیسم، سطحی نگری و نسبت انگلی با جامعه ای بحران زده و مصرفی ست که عصر انحطاط خود را طی می کند
.
زمانی که پست مدرنیسم را مرحله انحطاط مدرنیسم بدانیم آنگاه متوجه می شویم که اقتصاد سرمایه داری آخرین دوران حیات خود را تنها با ایجاد ساختارهای کاذب روانی آن هم به وسیله رسانه برای مصرف بیشتر کالا و نوعی بت وارگی کالایی سپری میکند.اگر به جامعه ایران نگاهی بیاندازیم با نوعی بی تاریخی و غرب زدگی مضاعف روبرو ایم که سیر مدرنیزاسیون را در قلب بحران اقتصادی و فرهنگی دوران پهلوی به طرز ناقص و دفمره طی نمود و حالا انگار قصد ورود به پست مدرنیسم دارد.
سینما از سال های میانی دهه 40 میلادی شاهد ظهور نوعی جنبش پیشرو در اروپا و امریکا بود.چهره های برجسته ای همچون روبرت آلتمن ، مارتین اسکورسیزی و مهمترین شان کوئنتین تارانتینو، این فیلم سازان رسالت خود را در برقراری نسبت انتقادی با سینمای جریان اصلی هالیوود می دانستند، در اروپا نیز با به پایان رسیدن نئورئالیسم ، فیلم سازان سینمای هنری ظهور نمودند و در فرانسه نیز موج نو ساختار نوینی را تجربه نمود، تمامی این جنبش ها نسبت انتقادی با جریان های سینمایی پیش از خود داشتند و لذا پرچم دار پیشروی و آوانگاردیسم بودند.
حال پرسش اینجاست که ژست شبه آوانگارد "من دیه گو مارادونا هستم" در انتقاد به کدام جریان اصلی و حاشیه ای سینمای ایران است؟ این فیلم اثری بی تاریخ، از هم گسیخته و بی هویت است که تنها از قواعد پست مدرنیسم فرهنگی تقلید می کند، در جامعه ای که هنوز مدرنیسم را به طور کامل تجربه نکرده است. التقاط ، برداشت سطحی از مفاهیم روان شناسی و ارائه تصویری مضحک و استهزاء آمیز از اپیدمی روان نژدی در جامعه سرمایه داری،تاثیر پذیری سطحی از مصادیق آوانگاردیسم در سینمای غرب همچون سینمای تارانتینو و در ایران همچون برخی از آثار علی رضا داوود نژاد از ویژگی های اصلی این فیلم است.اما در این میان مهمترین ویژگی آن ابسوردیسم ( پوچ انگاری ، بی معنایی ، بلاهت) جهان سومی ست که سرتاسر فیلم سایه افکنده است.
"من دیه گو مارادونا هستم" از کانون بی تاریخ سینمای ایران برآمده و هیچ نسبتی با هیچ پدیده جریان مند تاریخی ندارد و تنها تقلیدی از سطحی نگری و ابتذال فرهنگی پست مدرنیسم است.
اگر به سیر فیلم سازی کارگردان آن نگاهی بیاندازیم با هجمی از آثار شکست خورده روبروایم که همچنان بی تاریخی مهمترین ویژگی آن است.اما این بار دیگر اقتباس از آثار تنسی ویلیامز نمی تواند پرده ای در برابر نسبت اجتماعی آثار فیلم ساز شود. دیگر نمی توان نسبت ادبی ویلیامز را جایگزین درک اجتماعی فیلم ساز نمود این بار "من دیه گو مارادونا هستم" نمایانگر درک مستقیم فیلم ساز و نسبت اجتماعی و تاریخی اوست و چه قدر این درک مبتذل و سطحی ست.
.
زمانی که پست مدرنیسم را مرحله انحطاط مدرنیسم بدانیم آنگاه متوجه می شویم که اقتصاد سرمایه داری آخرین دوران حیات خود را تنها با ایجاد ساختارهای کاذب روانی آن هم به وسیله رسانه برای مصرف بیشتر کالا و نوعی بت وارگی کالایی سپری میکند.اگر به جامعه ایران نگاهی بیاندازیم با نوعی بی تاریخی و غرب زدگی مضاعف روبرو ایم که سیر مدرنیزاسیون را در قلب بحران اقتصادی و فرهنگی دوران پهلوی به طرز ناقص و دفمره طی نمود و حالا انگار قصد ورود به پست مدرنیسم دارد.
سینما از سال های میانی دهه 40 میلادی شاهد ظهور نوعی جنبش پیشرو در اروپا و امریکا بود.چهره های برجسته ای همچون روبرت آلتمن ، مارتین اسکورسیزی و مهمترین شان کوئنتین تارانتینو، این فیلم سازان رسالت خود را در برقراری نسبت انتقادی با سینمای جریان اصلی هالیوود می دانستند، در اروپا نیز با به پایان رسیدن نئورئالیسم ، فیلم سازان سینمای هنری ظهور نمودند و در فرانسه نیز موج نو ساختار نوینی را تجربه نمود، تمامی این جنبش ها نسبت انتقادی با جریان های سینمایی پیش از خود داشتند و لذا پرچم دار پیشروی و آوانگاردیسم بودند.
حال پرسش اینجاست که ژست شبه آوانگارد "من دیه گو مارادونا هستم" در انتقاد به کدام جریان اصلی و حاشیه ای سینمای ایران است؟ این فیلم اثری بی تاریخ، از هم گسیخته و بی هویت است که تنها از قواعد پست مدرنیسم فرهنگی تقلید می کند، در جامعه ای که هنوز مدرنیسم را به طور کامل تجربه نکرده است. التقاط ، برداشت سطحی از مفاهیم روان شناسی و ارائه تصویری مضحک و استهزاء آمیز از اپیدمی روان نژدی در جامعه سرمایه داری،تاثیر پذیری سطحی از مصادیق آوانگاردیسم در سینمای غرب همچون سینمای تارانتینو و در ایران همچون برخی از آثار علی رضا داوود نژاد از ویژگی های اصلی این فیلم است.اما در این میان مهمترین ویژگی آن ابسوردیسم ( پوچ انگاری ، بی معنایی ، بلاهت) جهان سومی ست که سرتاسر فیلم سایه افکنده است.
"من دیه گو مارادونا هستم" از کانون بی تاریخ سینمای ایران برآمده و هیچ نسبتی با هیچ پدیده جریان مند تاریخی ندارد و تنها تقلیدی از سطحی نگری و ابتذال فرهنگی پست مدرنیسم است.
اگر به سیر فیلم سازی کارگردان آن نگاهی بیاندازیم با هجمی از آثار شکست خورده روبروایم که همچنان بی تاریخی مهمترین ویژگی آن است.اما این بار دیگر اقتباس از آثار تنسی ویلیامز نمی تواند پرده ای در برابر نسبت اجتماعی آثار فیلم ساز شود. دیگر نمی توان نسبت ادبی ویلیامز را جایگزین درک اجتماعی فیلم ساز نمود این بار "من دیه گو مارادونا هستم" نمایانگر درک مستقیم فیلم ساز و نسبت اجتماعی و تاریخی اوست و چه قدر این درک مبتذل و سطحی ست.