شرکت در راهپیمایی 17 شهریور
دوران انقلاب از خانه در میرفت و با دوستانش در تظاهرات شرکت میکرد. شبها دیر میآمد، هرچه میگفتیم: "نرو، تو بچهای" فایدهای نداشت. بچههای محل را هم میبرد، یک بار وقتی برگشتند پدر یکی از بچهها توی گوش مجید زد ولی باز هم میرفت. از توی کوچه صدا آمد، رفتم ببینم چه خبر است، دیدم بچههای قد و نیمقد دبستانی شعار میدهند. میان آنها مجید را دیدم که شلوار پلنگی پوشیده بود تا مرا دید صورتش را پوشاند و رویش را بهطرف خیابان کرد و رفت. روز 17 شهریور صبح از خانه بیرون رفت، آن روز دائم صدای تیراندازی میآمد، من هم با چشم گریان با همسایهمان در کوچهها دنبالش میگشتیم اما پیدایش نکردیم، ناامید گفتم او را کشتند، ساعت 3 بعد از ظهر با قیافهای متعجب و متحیر از وقایع آن روز به خانه برگشت.
بساط حزب دموکرات در کردستان را جمع کرد
سال 68 از قرارگاه سیدالشهدا(ع) در کردستان تماس گرفت و گفت: "مسئولیتی قبول کردم، بلند شو بیا" اول فکر کردم یک کار مقطعی برونمرزی است ولی بعداً متوجه شدم که زمینه کار در آنجا زیاد است، مسئولیت تخریب قرارگاه به مجید فشار آورده بود، وقتی من و یکی از بچهها رفتیم خیلی خوشحال شد، در این مدت مجید را بیشتر شناختم تا قبل از آن او را یک نیروی ساده گردان تخریب میدانستم، مجید با شناسایی ستونهای ضدانقلاب و بمبگذاری و مینگذاری در مسیر آنها نقش فعالی در حذف عناصر ضدانقلاب در آن مقطع ایفا کرد بهطوری که آن زمان عملاً حزب دموکرات بساطش را از آنجا جمع کرد و به داخل خاک عراق رفت، مجید در کارهایش دقت عمل و برنامهریزی زیادی داشت.
اوایل تفحص که آب سالم و غذای مناسب نداشتیم مجید بهخاطر مشکل گوارشی خیلی اذیت میشد. گاهی آنقدر عرق میریخت که از پا میافتاد و میبرید، یکی دوبار هم آنقدر حالش بد شد که او را به تهران فرستاده بودند، چون در جنگ هر دو دستش آسیب دیده بود. با بیل زیاد نمیتوانست کار کند و بیشتر کار شناسایی انجام میداد، بعد از مدتی دستش اگزما گرفت. یکی از دکترهای رزمنده به او گفت: "این دست فلج میشود، به خاک حساس شده، مدتی منطقه نرو". گفت: "آبلیمو و گلیسیرین میزنم خوب میشود". همیشه یا مشکل معده داشت یا کلیه. چندین بار به او گفتم: "دیگر جنگ تمام شده و تو هم که جانباز شدهای، بس است، تا کی میخواهی در این خاکها بمانی؟" لبخند زد و گفت: "تو هم بیا برویم، خیلی باصفاست، هر پلاکی که پیدا میکنیم خانواده شهید و یا مفقود الاثری را از نگرانی در میآوریم".
میروی یا میمانی؟
یک روز از مجید پرسیدم: "برای چه اینهمه در منطقه ماندی؟" گفت: "اگر تمام رفقایت جایی باشند و تو پشت آنجا مدام در بزنی یک لحظه در را بهرویت باز کنند و تو حال و هوای آن طرف را ببینی که همه نشستهاند و دارند صفا میکنند، دوست نداری بروی پیش آنها؟ اگر یکباره در را بهرویت ببندند و بگویند: هنوز نوبت تو نیست، پشت آن در میمانی یا رها میکنی و میروی؟" مجید در دستنوشتههایش هم آورده بود: «خدایا، تو میدانی تکلیف از ما تمام شده ولی بهامر امام عزیز با مرکب عشق میآیم که با عشق است که میتوان به راه حسین ادامه داد و حسینوار آمادهایم، هرگاه نائب بر حق روحالله و سید مظلوم خامنهای عزیز امر به جهاد کند جان ناقابل خود را نثار پرچم مقدس اسلام ناب محمد که اینک بهدست ولی مسلمین آقای خامنهای امانت است، فدا کنم...».
مصاحبه نمیکرد، عید سال 78 در دوکوهه گیرش انداختند و بعد از چند سؤال اینطور گفت: «این راهی است که باید رفت، یکی تصادف میکند دیگری سکته، چه بهتر که آدم جانش را جایی خرج کند که به درد میخورد، چه جایی بهتر از پیدا کردن پیکر مطهر شهداست که خیلی از خانوادهها را خوشحال میکند. زمان جنگ بچه بسیجیها دنبال عشقشان بودند، اینجا هم همانجاست. داریم میدویم در منطقه دنبال کاروانی که از آن جاماندهایم، برسیم، کاری به کس دیگری هم نداریم میخواهیم خودمان را نجات دهیم چون راهی که مانده خیلی سخت است، اینقدر نازک است که همه دارند از روی آن میافتند».
مجید در هفدهم مهرماه سال 80 با بیش از 70 ماه سابقه در جنگ، 60 درصد جانبازی و 10 سال حضور پس از جنگ در حین تفحص برونمرزی منطقه عمومی فکه (العماره) براثر انفجار مین راه را یافت و با رسیدن به کاروان، انتظارش به پایان رسید.