گروه جهاد و مقاومت مشرق - سرهنگ بازنشسته سید محمدعلی شریفالنسب، یکی از بازماندگان هستههای مقاومت در ارتش است که پس از پیروزی انقلاب جزو افسران متعهد و انقلابی بود و با آغاز جنگ تحمیلی در میدان دفاع از میهن حضور یافت و تا پای جان از شهر خرمشهر دفاع کرد.
تصویر او در حالی که جلوی مسجد جامع خرمشهر ایستاده و سخنان پر شوری ایراد میکند در یکی از نخستین فیلمهای روایت فتح شهید آوینی جاودان شده است. شریفالنسب به عنوان فرمانده عملیات خرمشهر در مقاومت 35 روزه و بعد در مقاومت حصر آبادان به همراه شهید اقارب پرست نقشی ارزنده داشته است. سرهنگ سیدمحمدعلی شریفالنسب، متولد 1323 اصفهان است. در سال 1342 تحت تأثیر مبارزات حضرت امام قرار داشت و در گروه سیاسی مذهبی دکتر فضلالله صلواتی فعال بود و در حال و هوای فکری آن ایام، دانشکده افسری را انتخاب کرد. ابتدا به اردوگاه اقدسیه رفت و بعد از سپری کردن یک دوره دوماهه «رزم انفرادی»، به شهر بازگشت و دروس دانشگاهی شامل ریاضیات، فیزیک، شیمی و دروس اختصاصی نظامی مانند نقشهخوانی و نقشهبرداری که در نظام اهمیت خاص خودش را داشت آغاز کرد.
در همان جلسات اول و دوم یکی از اساتید جوان و خوش سیما که نقشه خوانی تدریس میکرد و درجه ستوان یکمی داشت توجه او را به خودش جلب کرد، «سید موسی نامجو» اهل بندر انزلی. این آشنایی در مهر 1342 اتفاق افتاد و باعث جذب او به هستههای مبارزه در ارتش شد. وی پس از پیروزی انقلاب به یاری دوستانش در ارتش در نقاط حساسی از جمله کردستان شتافت و نقش مثبتی ایفا کرد.
چند ساعتی را با این مرد خودساخته به صحبت نشستیم که از کردستان و خرمشهر و خاطراتش از جنگ گفت. بخشی از خاطرات این افسر بازنشسته و فعال که خود را وقف کمک به مردم در جنگ و پس از آن در خیریههای مردمی کرده است در باب مقاومت 35 روزه خرمشهر منتشر میکنیم. سرهنگ محمدعلی شریف النسب در 9 مهر سال 1359 وارد خرمشهر شده و پس از آشنایی با حجت الاسلام محمد حسن شریف قنوتی (شیخ شریف) به فرماندهی و سازماندهی نیروهای مردمی در این شهر پرداخت و به عنوان یکی از چهره های تأثیرگذار در 34 روز مقاومت در خرمشهر خدمت کرد.
چه شد که به خرمشهر رفتید؟ زمینه برخوردتان با جنگ را برای ما بگویید.
از کردستان راهی جنوب شدیم تا وضعیت درهم ریخته خوزستان را از نزدیک ببینیم. لشکر 92 زرهی در وضعیت آشفتهای قرار داشت. فرمانده لشکر به اتهام همدستی در کودتای نوژه در زندان بود و شیرازه لشکر از هم پاشیده بود.
فرمانده گردان دژ سرگرد جاموسی هر روز از درگیریهای مرزی و افزایش فشار خبر میداد و درخواست کمک میکرد اما گوش شنوایی نبود. 31 شهریور هنگام بمباران هوایی در استانداری اهواز بودم. نمیتوان با کلمات عمق وضعیت نابسامان آن روز را بیان کرد. به اتاق معاون لشکر رفتم از ناراحتی سرشرا گرفته بود. با هیجان او را بلند کردم و گفتم تو جانشین فرماندهای بیا با هم امور را اداره کنیم اگر خوب شد به نام تو اگر بد شد من مسئولیتش را میپذیرم. اوضاع را کمی کنترل کردیم.
سه روز حساس را پشتسر گذاشتیم تا سرهنگ قاسمی به عنوان فرمانده رسید و لشکر جان تازهای گرفت. روز دوم مهر دانشجویان دانشکده افسری که تابستان در کردستان به آنها آموزش داده بودم رسیدند، همراه با نامجو و حسنی سعدی. روحیهها عالی بود. روز سوم یا چهارم مهر حضرت آیتالله خامنهای با شهید چمران و سرهنگ فروزان به اتاق جنگ اهواز آمدند. ساعت 2 شب بود. انگار چند لشکر به ما پیوستند. هر روز غروب در ستاد جنگهای نامنظم گرد ایشان جمع میشدیم و گزارش روزانه میدادیم و برای متوقف کردن دشمن برنامه میریختیم.
عصر روز نهم گزارشی را که منجر به پیروزی بزرگی بود دادم. آیت الله خامنه ای به من گفت که اول تو صحبت کن. گزارش، بسیار مورد توجه فرمانده لشکر و دیگران قرار گرفت. آقای فروزنده که بعدها وزیر دفاع شد به حضرت آقا گفت: خرمشهر در حال سقوط است شریفالنسب را بفرستید شاید کاری از او بر بیاید. اجازه خواستم تا فردا راهی شوم و روز دهم مهر من به خرمشهر رفتم.
خرمشهر چگونه بود و چه وضعیتی داشت؟
12 ظهر به اتاق جنگ خرمشهر رسیدم. ناخدا جوادی از نیروی دریایی فرمانده منطقه بود و داشت نیروها را برای عقب نشینی آماده میکرد. عراقیها جلو میآمدند و او میخواست به خسرو آباد که بیست کیلومتر عقب تر بود برود.
گفتم اگر بیست نفر به من بدهید شهر را پس میگیرم. فرمانده گردان دژ سرهنگ شاهان بهبهانی گفت من و نیروهایم هستیم. تعدادی از نیروهایش زیر پل در حال مقاومت بودند. گفتم کدام جبهه قوی تر است گفت گمرک. تصمیم گرفتم به گمرک یورش بیاورم. ناخدا صمدی فرمانده تکاوران هم رسید و با نفراتش همراه من شد. رفتیم و در مسجد جامع مردم را دیدم که در حال پیاده کردن هندوانه هستند. یک روحانی میانسال هم بود به نام شریف قنوتی. هم قسم شده بودند که تا پای جان در شهر بمانند. در مسجد هم غذا بود و هم شیشههای کوکتل مولوتوف. گفتم اینها را بردارید و هنگامی که من با اللهاکبر اعلام کردم، حمله کنید.
یعنی میخواستید غافلگیرشان کنید؟
بله. فکر میکردم یورش مؤثر است. جلو رفتم ورودی گمرک یکی از نیروهای مردمی جلوی من را گرفت و تا فهمید من فرمانده عملیات هستم میخواست من را با تیر بزند که تا حالا کجا بودی؟ گفتم من تازه منصوب شدم و میخواهم به عراقیها حمله کنم. با صورت زخمی مرا بوسید و وضعیت را برایم تشریح کرد. حدود بیست نفر لابهلای درختها میجنگیدند و دیواری هم آنجا بود که دستور دادم خراب کنند و همه آتش بس کنند تا زمان اعلام من.
چند تا از بچهها جلو رفتند و خبر آوردند جلوتر محل تجمع بعثیهاست و تانک و مهمات فراوانی هم آنجا هست. گفتم اگر با آرپیجی یک جعبه مهمات را بزنید جنگ را بردهایم. سه آرپی جی زن را جلو فرستادیم و بقیه هم در پشت بامها و اطراف سنگر گرفتیم. رزمندگان سپاه خرمشهر، باقیمانده گردان دژ، نیروهای مردمی و بومی خرمشهر، دانشجویان دانشکده افسری و شهربانی و ژاندارمری هم خبر شدند و آمدند. همه در انتظار فرمان من بودند.
دستور آتش دادم. با اولین انفجار و فریادهای اللهاکبر بعثیها احساس کردند در محاصره افتادهاند. پا به فرار گذاشتند. شریف قنوتی و زنان و مردان مدافع هم با کوکتل مولوتوف به موقع رسیدند و تانکها را یکی یکی به آتش کشیدند. منطقه گورستان تانکها و سلاحهای زرهی عراقی شد. بعد از این پیروزی و عقب نشینی عراقیها به مسجد جامع برگشتیم. چند تانک و نفربر توسط مردم به غنیمت گرفته شده و با آن جولان میدادند.
روی یکی از تانکها رفتم و پیروزی مردم را تبریک گفتم. بعد آموزشهای لازم را برای نگهداری ادوات دادم و از طریق رادیو آبادان اعلام کردم شهر در امنیت است و کارکنان گمرک سر کار خود برگردند. میخواستم هم یک جنگ روانی راه بیندازم و هم اموال گمرک را تا حد امکان تخلیه کنم تا ثروت عظیم بیتالمال به دست عراق نیفتد.
روزها چگونه میگذشت؟
هر روز و هر شب جنگ بود و مردم از همه جا برای کمک به خرمشهر میآمدند. شامگاه روز هفدهم شهید اقارب پرست را جلوی مسجد جامع دیدم. از اداره دوم ستاد ارتش برای بازدید پایگاههای اطلاعاتی آمده بود. خوشحال شدم. شب مهمان من در سنگری بود و گفت میخواهم بمانم. گفتم اینجا آتش و خون و درگیری است من از خدایم هست بمانی ولی تصمیم با خودت. ماند و روزها از مناره مسجد دیدهبانی میکرد و آتش دقیق خمپاره را روی عراقیها هدایت میکرد.
در لحظات خطر هم به خط مقدم میزد و در کنار رزمندگان جانفشانی میکرد. روز بیست و چهارم در محاصره کامل قرار گرفتیم و برای شکستن محاصره چند شهید دادیم. از جمله سروان تهمتن و سروان اصلانی از فرماندهان رشید دانشکده افسری و شهید شریف قنوتی که برای کمک به ما از هر حیث سنگ تمام گذاشته بود. اوضاع عجیبی بود. شهر به معنای واقعی کلمه خونین شهر شده بود. هر لحظه یاری از یارانمان به خون مینشست.
از کی فشار بیشتر شد؟
روز بیست و پنجم کار دشوارتر شد. عراقیها که نتوانسته بودند خرمشهر را بگیرند روز نوزدهم در منطقه مارد روی کارون پل زده و علاوه بر خرمشهر به آبادان هم حمله کردند. دو سوم نیروهای ما مجبور به مقابله با دشمن در آبادان شدند. من نیز کنار آنها به آبادان رفتم. اقارب پرست همچنان با عدهای از مدافعان در خرمشهر مانده بود. رزمندگان در مسجد به حداقل رسیده و در خطر و فشار زیادی بودند. اقارب پرست تا زمانی که دستور تخلیه نیامده بود ماند و مقاومت کرد و در واقع خرمشهر سقوط نکرد؛ تخلیه شد. ما هم ماندیم تا آبادان را از خطر نجات دهیم و به حصر شهر پایان دهیم....
*روزنامه ایران
کد خبر 419984
تاریخ انتشار: ۲ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴:۱۳
- ۱ نظر
- چاپ
گفتم اگر بیست نفر به من بدهید شهر را پس میگیرم. فرمانده گردان دژ سرهنگ شاهان بهبهانی گفت من و نیروهایم هستیم. تعدادی از نیروهایش زیر پل در حال مقاومت بودند. گفتم کدام جبهه قوی تر است گفت گمرک.