به گزارش مشرق، نشريه پاسدار اسلام نوشت: قرائتي خاطرات جالبي از اولين حضورش در صدا و سيما و ارتباط با شهيد مطهري دارد و شروع به کار خودش را اين گونه شرح مي دهد:
>اولين بار ماه رمضاني در کاشان بود. يک تخته رنگ ورو رفته شکسته مدرسه اي بود. در مشهد که اولين کارمان بود، تخته سياه نداشتيم، رفتيم يک مقوا پيدا کرديم و با زغال نوشتيم و با جورابمان پاک کرديم ! دور تا دور هم آخوند نشسته بود. آن خانه هم يادم هست. الان خانه امام جمعه سبزوار است.
>از همان بيست سالگي، حدود چهل و چند سال است . نشاطم فرقي نکرده. اگر برگردم به 50 سال پيش، همان کاري را مي کنم که تا الان کرده ام، پشيمان نشده ام.
>وايت بورد تازه پيدا شده. ما از قديم تخته سياه داشتيم. نيتم اين است که به مردم بگويم که با ساده ترين وسيله هم مي شود ده ها سال کار کرد.
>من در انقلاب سهمي نداشتم و در حد معمولي بودم و مثلا در راهپيمايي ها شرکت مي کردم. قبلش هم دائما شک داشتم که دائما تا زماني که امام فرمود اي کاش من بين شهداي خيابان ژاله بودم. اين ((اي کاش)) را که گفت ، فهميدم که بايد برويم و اگر هم تيراندازي شد و کشته هم شديم، شهيد هستيم. قبلا کسي به ما نگفته بود اگر احساس خطر کرديد، راهپيمايي برويد. اين کلمه ((اي کاش)) حکم فتوا را داشت و لذا خيلي رسمي در در راهپيمايي ها شرکت ميکرديم. رابط بين ما و انقلاب هم تقريبا آقاي مطهري بود. من اولين دفعه ايشان را در اهواز ديدم.
> سالها قبل از انقلاب بود. وقتي مي خواست برود، اين کلمه را از ايشان شنيدم که اگر من بروم تهران و به ما بگويند اهواز چه خبر است؟ مي گويم کشف من قرائتي است! بعد تلفنش را داد و گفت خانه ما بيا . پنج شنبه ها در قم درس داشت و مرتب خانه ما مي آمد. خيلي به من لطف داشت. يک روز هم به من زنگ زد که من مقدار زيادي نوار تفسير دارم، بيا بنويس. گفتم: ((من در خدمت آقاي مکارم براي تفسير نمونه هستم. مي خواهيد آن را تعطيل کنم و بيايم؟)) گفت: ((نه تعطيل نکن.)) گفتم: ((دو تا را نمي توانم.)) گفت:((پس هيچي)).
>انقلاب که شد، آقاي مطهري به من زنگ زد که، سريع برو تلويزيون. رفتم که يک جوان قدبلندي آمد به استقبال. همان جواني که قرآن در صحنه با آقاي طالقاني بود.
>همان که بعد در يونسکو بود. دم زنجير ساختمان تلويزيون آمد و پرسيد قرائتي شماييد؟ گفتم بله. ايشان ما را تحويل گرفت و برد آنجا. ورودم در تلويزيون هم اين طور بود که گفتم: ((مي توانم شما را با حرف منطقي ، دو ساعت بخندانم که هر چه بخواهيد لبتان را جمع کنيد نمي توانيد.)) گفتند((بايد امتحان بدهي.)) گفتم((باشد)). آمدند نشستند و ساعت ديدند و ما شروع کرديم به حرف زدن. گفتند ما مي خواستيم دو تا آخوند بيشتر در تلويزيون نباشد ، يکي امام، يکي آقاي طالقاني و حالا شما بايد عمامه ات را برداري که هم در تلويزيون از شما استفاده کنيم و هم قراري که داريم بهم نخورد. گفتم: ((نه ، من عمامه ام را بر نميدارم)).
>خلاصه فيلم برداري کردند و الان بيشتر از 30 سال است که آنجا مانده ام. از الطاف خداوند عالم است که در اين 30 ساال حتي يک شب جمعه به تحويل سال خورده و پيام امام يا آقا پخش شده، يعني برنامه اي پيش آمده که برنامه من حذف شده، ولي شايد در سال يک بار بيشتر نشده باشد...
>آقاي مطهري چند هفته اي ، پنج شنبه ها تقريبا مرتب مي آمد منزل ما. ناهار مي خورد و بعد استراحت مي کرد. من براي اينکه بچه ها سروصدا نکنند، دو تا دختر کوچولويم را بغل مي کردم و در کوچه هاي قم راه مي بردم. ايشان يک ساعت مي خوابيد و چاي مي خورد ومن توي ماشين مي نشستم. يک بنز مشکي قديمي داشت.
>راننده داشت. توي ماشين مي نشستم و تا حضرت عبدالعظيم از ايشان سوال مي کردم . بعد پياده مي شدم و بر مي گشتم. يعني دو ساعت خصوصي سوالات زيادي از ايشان مي پرسيدم.
>با ايشان درس نداشتم ولي کتاب هايش را خوانده ام. آقاي مطهري در مورد رفتن به تلويزيون مي گفت من به امام گفته ام و اين حرف را که شما بايد به آنجا برويد، از قول امام مي گويم، چون تلويزيون فقط نسبت به امام تمکين مي کردند. وقتي ما رفتيم تلويزيون، امام بحث هاي ما را ديد و خوشحال شد. يک سالي گذشت حاج احمد آقا مي گفت امام از برنامه تو تو خوشش مي آيد. من در راه برگشت از جبهه، نزديک خرم آباد بودم که راديو را روشن کردم و ديدم امام مي گويد تو نماينده من در نهضت سوادآموزي هستي.