روی کتابچه کنار تصویر پر کششِ شهید با خط درشت نوشته شده بود « از آن سوی کهکشانها » و کمی پایین تر اضافه کرده بود « گزیده ای از زندگی سردار رشید اسلام شهید دکتر علیرضا ولیان».
خیلی زودتر از آنچه فکرش را می کردم وارد سرزمین مطالب کتابی شدم که صفحات سمت راستش شرح حال بود و سمت چپی ها عکسهای علیرضا. کم کم شهید ولیان ذهن آشفتۀ ام را مرتب کرد و قصه شروع شد. داستان از کودکی باهوش حرف می زد که در خانواده ای مذهبی پرورش یافته و دوران مدسه را زودتر از دیگران به پایان رسانده است. پسر محجوب الیگودرزی ماجرای ما 3 بار در کنکور شرکت می کند ولی در رشتۀ مورد علاقه اش پذیرفته نمی شود تا اینکه در مرتبه چهارم به خواسته اش می رسد و به عنوان دانشجوی داروسازی عازم دانشگاه تهران شده و بعد از 2 سال خودش را به اصفهان منتقل می کند.
کار ماجرا که به اینجا رسید آرامش عجیبی بر دلم حاکم شد. سکوت تمام نگاهم را فراگرفته بود و منتظر پایان داستان بودم. معاون گردان شهدای تیپ 57 حضرت ابوالفضل (ع) خرداد ماه سال 65 در حاج عمران به شهادت رسید و پیکرش تا خرداد 73 همان بالا ماند. حالا شهید دکتر علیرضا ولیان یکی از نخبه های معرفتی میراث دفاع مقدس است.
حال عارفانۀ دکتر در بخشی از وصیتنامه اش اینگونه به یادگار مانده است : «ای خدای بزرگ و ای خدایی که ارحم الراحمینی ، در این سفر و در این هجرت در راه تو ، در این سفر به سوی تو ، اگر چه زاد و توشۀ من اندک است اما حسن ظنّم به اعتماد بر تو بسیار است.»
آشنایی با شهید ولیان روز معمولی من را فوق العاده کرد. در آن لحظات بی اختیار شاهکار ادبی عباس یمینی شریف را زمزمه می کردم و به روح علیرضا دورد می فرستادم. یک جایی در اواسط کتابچه نوشته شده بود که شهید ولیان همیشه این شعر معروف را زیر لب زمزمه می کرد :
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است / دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است
تن بی سر عجبی نیست، رود گر در خاک / سر سرباز ره عشق، به پیکر عجب است
کتاب زندگی شهید دکتر علیرضا ولیان را بستم و با خودم گفتم الحمدلله که امروز هم میهمان روزی شهیدان شدم. با خودم عهد کردم که مثل شهیدان باشم ولی هنوز خیلی از کتابخانه دور نشده بودم که صدای زنگ روزمرگی رویای خوش شهادت را از سرم بیرون کرد.
شاید فردا دوباره سری به کتابخانه اطاقم بزنم و با یار مهربان روزگار آشتی کنم. خودمانیم این انتهای متن شبیه سخنرانی های کلیشه ای روزگاری شد که ما مدرسه می رفتیم. یادش بخیر! اون وقتها هر روز یکی مثل علیرضا روی دست مردم تشییع می شد. بگذریم ...
درد اینجاست که سر سرباز ره عشق به پیکر عجب است و من همچنان سر دارم.
*حمید بناء