- فقط رضا و سید روزه می گرفتند ، مخصوصا رضا به گونه ای برنامه ریزی می کرد که توی هر منطقه مدت زمان شرعی را حضور داشته باشه تا روزه هاش رو بگیره. براش خیلی مهم بود این مسئله. به یاد دارم که سحری هایی که رضا می خورد اصلا نمیشد بهشون گفت سحری، یک غذای بسیار ساده و با مقدار کم. گاهاً هم میشد نان و خرما. اما رضا توی اون شرایط سخت، گرمای شدید منطقه و همچنین فشار زیاد کارهایی که بر دوشش بود ، بر روزه گرفتن مقید بود.
- خیلی عجله ای برای افطار کردن نداشت، نماز مغرب و عشا را اول وقت می خواند بعد میومد سر سفره افطار، البته بخاطر شرایط تغییر مکان بچه ها خیلی ها روزه نبودن و برای همین خاطر هم من برام خیلی مهم بود که از افطار برای رضا یک مقداری نگه دارم تا وقتی اومد بخورد. یک بار که یکی از اهالی برای بچه ها غذای گرم آورده بود باز رضا برایش نماز اول وقت مهم بود، هرچند از اون غذا شاید چند لقمه ای بیشتر سهم رضا نشد.
- نیمه شب از خواب بلند شدم ، دیدم باز رضا مثل هرشب در حال خواندن نماز شب است، نمیدونم چرا اون شب برام تماشای رضا فرق می کرد. اصلا یک جورایی محو تماشای رضا شده بوده . مثل هرشب ، آرام و بی صدا با تمام سختی های موجود در منطقه ، رضا یک محوطه امنی برای خودش به نام نماز ساخته بود ، با تمام جدیت و تحکم اخلاقی ای که داشت ، توی نماز آرام بود. وقتی نمازش تموم شد و رفت سراغ کارهای مربوطه اش و من ماندم و صبح فردا که خبر شهادت رضا را برایم آوردند.
- سه شب قدر آخر رضا رو باهاش بودم ، چقدر شبهای خاصی بود ، قرآن به سر گرفتیم ، عزاداری کردیم ، به درگاه خدا ناله کردیم و العفو گفتیم ، دریغ از اینکه رضا شب بیست و سوم از خدا گرفت ، رضا از خدا امضای آخرش را گرفت و فردا صبحش بال در بال ملائک به عرش رفت. هیچوقت سادگی و پرتلاش بودن رضا را فراموش نمی کنم. هیچوقت از یادم نمیره که رضا حتی برای لحظه ای از شرایط سخت اونجا گلایه کنه. هم روزه اش را می گرفت ، هم به کارهای تخصصی اش می رسید ، هم به مناطق سر می زد و هم شاگردانش را آموزش می داد.
- خبر نداشتم رضا شهید شده ، فکر کنم یک روز بعد از شهادت رضا بود که خواب دیدم یک اتوبوس که گویا اتوبوس شهدا است ایستاد کنار من، رضا از اتوبوس آمد پایین با من خداحافظی کرد و گفت: سید ما هم رفتیم. بهش گفتم: رضا پس من چی؟ رضا در جوابم گفت: تو هنوز یک امضا ات باقی مونده. ازش طلب شفاعت کردم ...