ما در اراك زندگي ميكرديم و پدرمان فرد زحمتكشي بود. ايشان شغل بنايي داشت و از عرق جبين و قوت بازو رزق خانواده را كسب ميكرد. منزلما در كنار پل مشتاقي بود و به خاطر نزديكي خانهمان با مسجد امام حسين عليهالسلام، محسن از همان كودكي راه مسجد را ياد گرفت و هنگام نماز جماعت مكبري ميكرد. مسجد امام حسين عليهالسلام به خاطر وجود مرحوم حجتالاسلام ميري از جمله مساجد فعال و پر جنب و جوش محلهمان به شمار ميرفت. يادم است شبهاي دوشنبه جلسه قرائت قرآن دورهاي در منازل اهالي محل تشكيل ميشد و شبهاي چهارشنبه هم مراسم دعاي توسل برقرار بود. برادرم دوران ابتدايياش را در مدرسه طلوعي واقع در خيابان آيتالله طالقاني گذراند و دوره راهنمايي را هم در مدرسه عدالت(داريوش) پشت سر گذاشت. آن زمان پدرمان به دليل كهولت سن نميتوانست به كار بنايي ادامه دهد و تصميم گرفت در منزلمان يك مغازه احداث كند. بعد از آن خرجيخانه از همان مغازه درميآمد و محسن هم كه از مدرسه ميآمد مستقيم ميرفت به مغازه و كمك حال پدر ميشد. هر دوي آنها هنگام غروب مغازه را ميبستند و با هم به مسجد ميرفتند. برادرم هنوز به سن تكليف نرسيده بود كه همه نمازهايش را ميخواند و ماه رمضان هر سال روزه ميگرفت.
گويا شهيد به ورزش كوهنوردي ميپرداخت، چطور شد كه اين ورزش سخت را انتخاب كرد؟
كوهنوردي يكي از ورزشهاي پرطرفدار بين جوانهاي دهه 50 بود. برادر بزرگترمان هم علاقهمند به اين ورزش بود و همراه تعدادي از جوانهاي محله كوهنوردي ميكردند. محسن چند باري همراه آنها به كوه رفت و ديگر به كوهنوردي علاقهمند شد. او آنقدر عشق به اين ورزش پيدا كرده بود كه در هر فرصتي به كوه ميرفت. محسن جزو معدود افرادي بود كه توانسته بود همراه آقاي عليمحمد طاهري ديواره صخرهاي كوه لجور را فتح كند. كاري كه از دست هر كسي ساخته نبود و تنها كوهنوردان حرفهاي توانايي فتح اين ديواره صخرهاي را داشتند. بعدها كه محسن وارد سپاه شد و مسير جهاد را در پيش گرفت، به بچههاي سپاه و بسيج آموزش كوهنوردي ميداد و آنها را به كوههاي اطراف اراك ميبرد. آن زمان برادرم يا كوهنوردي ميرفت يا در سپاه بود يا در جبهه حضور داشت و با دشمن ميجنگيد. جالب است كه حدود 20 روز بعد از شهادت محسن، حكم مربيگري درجه يك او از فدراسيون كوهنوردي جمهوري اسلامي ايران آمد.
معمولاً در زندگي شهدا نقطه آغازي ميبينيم كه مسير جهاد را پيش روي آنها ميگشايد، اين نقطه آغاز در زندگي برادرتان چطور رقم خورد؟
شروعش كه از خانواده مذهبيمان بود و نفس حق پدر و مادرم كه سعي ميكردند بچههايشان را با لقمه حلال بزرگ كنند و آنها را مذهبي بار بياورند. اما زماني كه دوران تحصيلات دبيرستاني محسن با انقلاب اسلامي همزمان شد، او در دبيرستان شهيد بهشتي(شاهپور سابق) درس ميخواند و همچنان ارتباطش را با مسجد امام حسين(ع) و حاج آقا ميري حفظ كرده بود. به خاطر جوي كه در اين مسجد بود، اكثر اهالي محله با انقلاب همراه بودند و در راهپيماييها و تظاهرات ضد رژيم طاغوت شركت ميكردند. محسن هم همراه انقلابيون شد و از همان زمان فعاليتهاي انقلابياش را آغاز كرد. بعد از پيروزي انقلاب مسجد امام حسين عليهالسلام به يكي از پايگاههاي مهم بسيج تبديل شد و بعد از آن محسن و بسياري از جوانهاي محله در پايگاه مسجد فعاليت ميكردند. سال 1360 من با شهيد غلامحسين خزائي ازدواج كردم. همسرم پاسدار بود و در روابط عمومي سپاه كار ميكرد. محسن با غلامحسين ارتباط تنگاتنگي برقرار كرد و يك سال بعد كه همسرم در يك درگيري با منافقين در محله پشت باغ فردوس(سپاه)به شهادت رسيد، اين اتفاق خيلي روي برادرم اثر گذاشت. بعد از شهادت همسرم، محسن ميگفت نميخواهم اسلحه غلامحسين زمين بماند. به همين خاطر برادرم هم به عضويت سپاه اراك درآمد و تمام وقتش را به سپاه اختصاص ميداد. بعد هم مرتب به جبهه ميرفت تا اينكه در تيرماه 65 در عمليات كربلاي يك به شهادت رسيد.
چه خاطرهاي از برادر شهيدتان در ذهن شما ماندگار شده است؟
يك روز پدرم به من گفت كه دخترم برو با برادرت محسن صحبت كن تا برايش همسري اختيار كنيم. من وقتي اين موضوع را به ايشان گفتم كه حاج آقا (پدرمان) ميخواهد براي شما همسري انتخاب كند با حالتي كه دستهايش را به سمت آسمان بلند كرده بود گفت: حورالعين حورالعين. با گفتن اين حرف از زبان برادرم فهميديم كه او به درجه شهادت نائل خواهد آمد. محسن در كربلاي يك به حجله شهادت رفت.
چطور با شهيد رضايي آشنا شديد؟
آشنايي ما از سال 62 و در مسجد امام حسين(ع) صورت گرفت. اين مسجد در خيابان طالقاني اراك كانون فعاليت خيلي از بسيجيان شهر بود و از همانجا با اين شهيد ارتباط دوستانهاي برقرار كردم كه قسمت بود تا چند لحظه قبل از شهادت در كنار ايشان باشم.
به عنوان يك همرزم، تعريف شما از رزمندهاي به نام محسن رضايي چيست؟
شهيد رضايي رزمندهاي شجاع و ولايتمدار بود كه به دليل پرداختن به ورزش كوهنوردي از قدرت بدني خوبي برخوردار بود. خود من به همراه عدهاي از برادران بسيجي و سپاهي در معيت ايشان به كوههاي اطراف اراك ميرفتيم و شهيد رضايي به ما آموزش صخرهنوردي ميداد. اين شهيد مربي آموزشي بود و به تبع شغلش معمولاً در پادگانها و پشت خط خدمت ميكرد. ولي از آنجايي كه دلش براي جبههها ميتپيد، موسم هر عملياتي كه به گوش ميرسيد خودش را به جمع رزمندهها ميرساند و در عمليات شركت ميكرد. در عمليات كربلاي يك هم كه به شهادت رسيد، ايشان جزو بچههاي گردان علي بن ابيطالب(ع) نبود بلكه خودش را به جمع ما رساند و با اجازه فرمانده گردان در عمليات شركت كرد. تواناييهاي شهيد رضايي به عنوان يك مربي آموزشي حين عملياتها كمك حال ما ميشد و از تجربيات و دانشي كه داشت در صحنه نبرد بهره ميبرديم. فرمانده گردانها هم دوست داشتند اين شهيد به واحد آنها بيايد و كمك حالشان باشد.
اگر بخواهيد شهيد رضايي را با يك صفت يادآوري كنيد، آن صفت چيست؟
شهيد رضايي در كنار تقيد به اصول مذهبي و انجام مستحبات توصيه شدهاي مثل نماز شب، انسان خوشمشرب و به اصطلاح شيريني هم بود. ما در اراك گروهي از بچههاي رزمنده را داشتيم كه هر از گاهي دور هم جمع ميشديم. ايشان با اخلاق خوب و شوخيهاي متعارفي كه داشت، محفل ما را به واقع گرم ميكرد و با حضور باصفايش كاري ميكرد تا آدم در كنارش احساس خوبي داشته باشد.
همانطور كه گفتيد شما شاهد نحوه شهادت ايشان بوديد، از آن لحظه بگوييد.
عمليات كربلاي يك در تيرماه 1365 و با هدف آزادسازي شهر مهران انجام گرفت. مرحله دوم اين عمليات در تاريخ 15/4/1365 با حضور گردان عليابنابيطالب عليه السلام با موفقيت انجام گرفت و ارتفاعات قلاويزان به دست نيروهاي اسلام آزاد شد. من و شهيد رضايي در گردان عليابنابيطالب(ع) بوديم. 18/4/65 به گردان ما مأموريت داده شد مجدداً براي استقرار در خط پدافندي به منطقه اعزام شود. ساعت 10 شب به منطقه عملياتي رسيديم و مستقر شديم. چند روز بعد صبح روز 19/4/1365 دشمن آتش سنگيني روي ما ريخت. بعد از كم شدن آتش دشمن با شهيدان جعفر انصاري، اكبر عليمحمدي، اكبر رجايي، محسن رضايي و نظامعلي فتحي و برادران جواد يحيايي و محسن فدايي يك سنگر درست كرديم كه به دليل شدت گرمي هوا قرار شد كمي داخل آن استراحت كنيم. تعدادي الوار روي سقف سنگر گذاشتيم و براي فرار از گرما روي آن پتوي كهنهاي پهن كرديم. ساعت 11:15 صبح بود كه در همان سنگر مشغول خوردن كنسرو شديم. من به شهيد نظامعلي فتحي گفتم كه جا كم است و به سنگر كناري كه يك متر بيشتر فاصله نداشت ميروم شايد يك دقيقه از رفتن من نگذشته بود كه با انفجار شديدي گرد و غبار همه جا را فرا گرفت و فقط صداي ياحسين(ع) به گوش ميرسيد. از سنگر كه بيرون آمدم ديدم يك خمپاره 81 ميليمتري روي سقف سنگر خورده و بالاي سر بچهها منفجر شده است. شهيدان جعفر انصاري، اكبر عليمحمدي و محسن رضايي بر اثر برخورد تركش از ناحيه سر به شهادت رسيده بودند و اكبر رجايي هم بر اثر موج انفجار در گوشهاي شهيد شده بود. بقيه بچهها هم به شدت مجروح شده بودند. آن لحظه بود كه دوست و همرزمم محسن رضايي را از دست دادم تا ديدارمان به قيامت موكول شود.
منبع : روزنامه جوان