متن زیر برشی از کتاب "آسمان 4 - دوران به روایت همسر شهید" به قلم زهرا مشتاق است. این کتاب توسط انتشارات روایت فتح در قطع پالتویی و 80 صفحه منتشر شده است. روایتهایی از این کتاب را در ادامه میخوانید:
این یه بیوکه، نه اف-4
عباس خندید. به ته ماندهی سیگار وینستونش آخرین پک را زد و صدای ضبط را که اتفاقاً آهنگ تندی هم نبود، بیشتر کرد. همیشه آهنگ های ملایم گوش میکرد. عشقش خواننده ای بود به اسم اندی ویلیامز.
مهناز پلکهایش را به هم فشار داد و با خنده فریاد کشید «عباس، عباس این ماشین بیوکه، هواپیما نیست. تو پرواز نمیکنی.»
عباس هنوز میخندید و پایش روی گاز بود. تونل تمام شد. نور تند بیرون، چشمهایشان را میزد. هر دو به هم نگاه کردند و خندیدند. عباس گفت «خاتون من در تونل نطقی فرمودند؟» مهناز با چشمهایی که از جوانی و خوشبختی میدرخشید جواب داد «گفتم یواش تر برید. این یه بیوکِ بیچارهست، نه هواپیمای غول پیکر اف-4. مفهوم شد سروان دوران؟» عباس با خنده و شیطنت گفت «مفهوم شد فرمانده مهناز.» و پایش را روی پدال گاز بیشتر فشار داد. (ص 11)
*
انگار با تمام دنیا داریم میجنگیم
هشتم تیر 1360
... من و محققی سوار هواپیما هستیم و داریم میرویم سوئیس برای خرید
هواپیما. هر دومان دوست داشتیم همسرمان را با خودمان بیاوریم. خرجش را هم
خودمان میدادیم، ولی نشد. اجازه ندادند. بماند.
خیلی خسته ام. دیروز وقتی خبر انفجار دفتر حزب ریاست جمهوری را آوردند،
میخواستم سرم را بکوبم به دیوار. ده ماه از جنگ رفته و ما این همه خلبان -
چه فرقی میکند، کم تجربه یا کارکشته - از دست دادهایم با هواپیماهای
گران قیمتی که پودر شدند، انگار با تمام دنیا داریم میجنگیم. ... (ص 53)
*
بیاین بالا که پدر شدین!
قرآن کوچکی را باز کرده و میخواند. چشمهایش خیس است. کسی به پنجرهی
بستهی ماشین می زند. عباس سر بلند میکند. تبسمی میکند و شیشه را پایین
میکشد. مادر مهناز است.
- حالا چرا نشستی توی ماشین؟
- طاقت ندارم گریه های مهناز را ببینم.
- خود شما نبودی به مهناز میگفتی ترس نداره؟ حالا چه شد؟ بیاین، بیاین بالا که پدر شدین. باید مشتلق بدین تا به گم صاحب چی شدین.
عباس با تمام صورتش میخندد. ... (ص 56)
*
آخرین دستنوشته
سی و یکم تیر 1361
ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی
دارم. می دانم مأموریت خطرناکی است. حتی ... حتی ممکن است دیگر زنده
برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته ام این مأموریت را انجام بدهم. تا
دو ماه دیگر از این جنگ دو سال تمام میگذرد. من دوست های زیادی را در این
مدت از دست داده ام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان
پیدا نشد. کابین عقب من امروز منصور کاظمیانه. دوست داشتم این مأموریت رو
تنهای تنها میرفتم. چون خودم داوطلب شده ام، دوست ندارم جون کس دیگه ای
رو به خطر بندازم. دیروز عصر که امیر رو بردم پایین بازی کند، به عباس هم
گفتم. گفتم آگه اتفاقی برام افتاد، تو به خاطر نسبتی که با مهناز داری،
خودت خبر رو به اون بدی. عباس به هم خندید. گفت «تو که هیچ وقت نمیترسیدی.
حالا چی شده که از مرگ حرف میزنی.» (ص 63)
*
یک تکه استخوان
... کاش بتوانی بفهمی عباس، حمل تابوتی به سبکی پر، چه قدر سخت است. من و امیر، این سنگینی را در سکوت با هم تقسیم کردیم، بی آنکه از قبل چیزی به هم گفته باشیم. ...
دلم میخواهد موقع برداشتن سر تابوت هیچ کس اینجا نباشد. هیچ چشمی تو را نبیند. دلم میخواهد این آخرین دیدار فقط مال ما باشد؛ من و امیر و تو. این آخرین ملاقات را جز با خدا، با هیچ کس دیگری نمیخواهم قسمت کنم. ...
جز یک استخوان از تو چیزی نمانده. استخوان درشت ران. استخوانی که مال هیچ کس دیگر نیست. مال عباس من است. مابقی خاک است. امیر دستش را میبرد داخل تابوت ...
دلم میخواهد همه چیز دروغ باشد. تو هنوز زنده باشی، درِ تابوت دوباره باز بشود و ما تو را ببینیم که از خوابی دراز و دور بیدار میشوی و به ما لبخند میزنی. باز سوار ماشین خودمان بشویم. از تونل های دراز و تاریک عبور کنیم و آخرش در آن نور تند چشمهایمان را باز کنیم و در بیشه کلاً باشیم. تو و امیر بدوید سمت دریا و من از دور نگاهتان کنم، برایتان لبخند بزنم. تیرماه 1381. (ص 70تا 72)