گروه جهاد و مقاومت مشرق: بیست و هشتم تیرماه، یکباره عراقی ها رفتارشان عوض شد. با بچه ها می گفتند و می خندیدند. همه تعجب کرده بودیم. مثل این که خبرهایی بود. تا این که فهمیدیم ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته است. عراقی ها وقتی دیدند که ما زیاد خوشحال نیستیم، شروع کردند به بهانه گرفتن. دنبال نیروهای سپاهی می گشتند، این بار به همه مشکوک بودند. به هرکس که شک شان می برد، می بردند و شکنجه اش می دادند. یکی از بچه ها به نام«علی» ـ که از نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله بود ـ را به شکنجه گاه بردند. در بغداد که بود، لو رفته بود. فهمیده بودندکه فرمانده گروهان است. تا آنجا که می خورد زده بودند و در حالی که از هوش رفته بود، با بدنی خونین به آسایشگاه بازش گرداندند.
۲۹ تیرماه روزنامه «جمهوریه» عراق جملاتی از پیام امام را درباره پذیرش قطعنامه ۵۹۸ چاپ کرد. حتماً امام مصلحتی در قبول قطعنامه دیده بودند! ما که کاره ای نبودیم.
بین ما عده ای بودند که چندان پایبند انقلاب نبودند، در داخل آسایشگاه می زدند و می رقصیدند. نشسته بودم گوشه ای و به جنگ و قطعنامه فکر می کرد که یکی از افسران عراقی به نام «فرهان» و دو نگهبان عراقی دیگر آمدند پشت پنجره و چشم دوختند به داخل بند. فکری به خاطرم رسید. سریع رفتم پیش «مهدی» و گفتم: «مهدی بلند شو ما هم باید کاری کنیم!»
مهدی به پاهایش اشاره کرد و گفت: «نمی تونم. هنوز پاهام درد می کنه.»
ـ بلند شو وگرنه فردا پاهات بیشتر درد می گیره. نگاه کن عراقی ها به ما دو نفر شک شون برده که پاسداریم. الان بهترین موقعیته که این ذهنیت رو از اونا پاک کنیم. بلند شو!
مهدی طلبه بود و پسری مؤمن و شجاع. چهره خندان و بشاش او همیشه به ما روحیه می داد. با هزار زور و زحمت مهدی را بلند کردم و با هم رفتیم وسط آسایشگاه و شروع کردیم به تکان دادن دست و پایمان؛ چیزی شبیه حرکات ورزشی که یعنی ما هم می رقصیم. عراقی ها ایستاده بودند و می خندیدند. به قدری حرکات تابلو شده بود که عراقی ها هم داشتند می فهمیدند ما آنها را سرکار گذاشته ایم. تا که یکی از بچه ها خودش ما رساند و گفت: «بچه ها تمامش کنید. قضیه داره لوس می شه.»
راست می گفت، چون «فرهان» فقط به ما دو نفر نگاه می کرد و رفته بود تو فکر که ما داریم چکار می کنیم.
راوی: آزاده نصرالله کبابیان /سایت جامع آزادگان
کد خبر 445288
تاریخ انتشار: ۶ مرداد ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۲
- ۱ نظر
- چاپ
بین ما عده ای بودند که چندان پایبند انقلاب نبودند، در داخل آسایشگاه می زدند و می رقصیدند. نشسته بودم گوشه ای و به جنگ و قطعنامه فکر می کرد که یکی از افسران عراقی به نام «فرهان» و دو نگهبان عراقی دیگر آمدند پشت پنجره و چشم دوختند به داخل بند.