گروه فرهنگی مشرق: مردی خدمت پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ آمد، اسلام آورد، اسلامی راستین؛
روزی خدمت رسول خدا صلی الله علیه وآله رسید و سؤال كرد: آیا اگر گناه بزرگی كرده باشم، توبه من پذیرفته میشود؟
پیامبر فرمود: خداوند توّاب و رحیم است.
عرض كرد: ای رسول خدا! گناه من بسیار عظیم است.
حضرت فرمود: وای بر تو! هر قدر گناه تو بزرگ باشد، عفو خدا از آن بزرگتر است.
عرض كرد: اكنون كه چنین میگویی بدان: من در جاهلیت به سفر دوری رفته بودم، در حالی كه همسرم باردار بود، پس از چهار سال بازگشتم، همسرم به استقبال من آمد، نگاه كردم دختركی در خانه دیدم، پرسیدم: این دختر كیست؟ گفت: دختر یكی از همسایگان است!
من فكر كردم ساعتی بعد به خانه خود میرود امّا با تعجّب دیدم نرفت، غافل از اینكه او دختر من است و مادرش این واقعیت را مكتوم میدارد، مبادا به دست من كشته شود.
سرانجام گفتم: راستش را بگو، این دختر كیست؟ گفت: به خاطر داری هنگامی كه به سفر رفتی باردار بودم؛ این، نتیجه همان بارداری است و دختر تو است.
آن شب را با كمال ناراحتی خوابیدم، گاهی به خواب میرفتم و گاهی بیدار میشدم، صبح نزدیك شده بود، از بستر برخاستم و كنار دخترك رفتم، در كنار مادرش به خواب رفته بود، او را بیرون كشیدم و بیدارش كردم و گفتم همراه من به نخلستان بیا،
او به دنبال من حركت میكرد تا نزدیك نخلستان رسیدیم؛ من شروع به كندن حفرهای كردم و او به من كمك میكرد تا خاك را بیرون آورم،
هنگامی كه حفره تمام شد، زیر بغل او را گرفتم و در وسط حفره افكندم. (در این هنگام هر دو چشم پیامبر پر از اشك شد)
سپس دست چپم را بر كتف او گذاشتم كه بیرون نیاید و با دست راست، خاك بر او افشاندم! و او پیوسته دست و پا میزد و مظلومانه، فریاد میكشید: پدر جان! چه با من میكنی؟
در این هنگام، مقداری خاك بر روی من ریخت، او دستش را دراز كرد و خاك را از صورت من پاك نمود ولی من همچنان قساوتمندانه خاك بر روی او میریختم، تا آخرین نالههایش در زیر قشر عظیمی از خاك محو شد!
در اینجا پیامبرصلی الله علیه وآله در حالی كه بسیار ناراحت و پریشان بود و اشكها را از چشمان مبارکش پاك میكرد، فرمود: «اگر نه این بود كه رحمت خدا بر غضبش پیشی گرفته، لازم بود هر چه زودتر، از تو انتقام بگیرد.» (تفسیر نمونه، ج 11، ص 272)
کد خبر 453837
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۴ - ۱۴:۲۲
- ۲۰ نظر
- چاپ
هنگامی كه حفره تمام شد، زیر بغل او را گرفتم و در وسط حفره افكندم. سپس دست چپم را بر كتف او گذاشتم كه بیرون نیاید و با دست راست، خاك بر او افشاندم! و او پیوسته دست و پا میزد و مظلومانه، فریاد میكشید: پدر جان! چه با من میكنی؟