مادر، پسرت كجاست؟
جنگ ما، جنگ هشت ساله، تمام هشت سالش شد فصلي از تاريخ؛ فصلي قطور با انبوهي از جزييات كه بايد با ريزترين اندازه حروف نوشته ميشد. بعد از پايان آن هشت سال، بعد از مرداد ١٣٦٧، تا چند سال، حداكثر تا اوايل دهه ٧٠ هم باز، صفحاتي را با همان اندازه حروف، پاورقي آن هشت سال كردند اما هرچه گذشت، اندازه حروف بزرگتر و بزرگتر شد. تعداد صفحات كم شد و نوشتهها كمتر و كمتر. اگر امروز كتاب تاريخ را ورق بزني، وقتي به فصل ١٣٩٤ خورشيدي ميرسي، يك صفحه با حروفي به درشتترين اندازه، آنقدر جمله و كلمه دارد كه مناسبت و نكوداشت سالگرد آن هشت سال را گرامي بدارد. امروز ياد جنگ، در همين يك صفحه خلاصه ميشود... .
مادر، پسرت كي شهيد شد؟
«بچهام سرباز وظيفه بود مادر... بچه بزرگم بود. ٢٢ ماه جبهه بود. راننده ماشين نفربر بود. بين سردشت و سنندج مهمات پخش ميكرد. نيرو پخش ميكرد. فقط با خدا عهد كرده بودم كه جنازهاش نسوزد. رفته بود گيلانغرب دكترها را بياورد. ماشينش را به رگبار بستند. خودش و تمام دكترها شهيد شدند... ...»
خيابان خيام پر است از هياهوي زندگي. روبهروي ساختمان دادگستري، آدمها ميجنگند براي حقوق از دست رفتهشان. گريبان هم را ميفشرند تا حقانيت زندگيشان را از شيرابه آبروي همديگر صاحب شوند. دستفروشها، متاع ناقابلشان را روبهروي صورتت آيينه ميكنند تا نان شبشان را از جيبت بيرون بكشند. ...
بعد از ٢٧ سال، كسي يادش نميآيد انتهاي كوچه «معراج»، واقعا «معراج» است. مكاني براي عروج. مكاني براي عزيمت. مثل همان سالهاي جنگ. كسي نميبيند، كسي نميداند كه اعزام هنوز ادامه دارد. اينبار، پيكرها، باقيمانده پيكرها، نه سروقامت و عمودي و در لباس سربازي، كفن پوش و افقي و آرام گرفته در تابوتهايي از جنس مقوا اعزام ميشوند. نه به خط مقدم. راهي خانهاند؛ خانهاي كه اگر مانده باشد هنوز مادري و پدري، ٢٧ سال، ٢٩ سال، ٣١ سال، ٣٣ سال، ٣٥ سال چشمهايش خشك شد به در كه زنگي به صدا در بيايد و بگويند «خانم... آقاي... پسرت را آوردهايم...»
بعدازظهر پنجشنبه، قطعه شهدا زير سايه سكوت، آرام گرفته است. از هياهوي جنازه بران و سوگواران تازه درگذشتگان، اينجا خبري نيست. اينجا، هنوز هم بوي رفاقت مردان جنگ جاري است. سنگها همسايه هم... مردها همسايه هم... عكسها همسايه هم...
دوردست را نميبيني. انتها را نميبيني. مثل دريا كه با خط افق در ميآميزد اما انتها، سراب است، انتها بسيار دورتر از دسترس نگاه توست، اينجا هم انتها، پيوسته با زمين سيماني و سبزي كاجها اما سراب... سراب پرفريب... . قابل شمارش نيست اگر ايستاده باشي و ناشيانه بخواهي بشمري. چند نفر؟ چند صد نفر؟ چند هزار نفر؟... در فاصله هر ١٠ سنگ و هر ٥٠ سنگ، در فاصله هر ١٠ حجله و هر ٥٠ حجله، غريبهاي بر سر مزار شهيدي نشسته. مادر نيست. پدر نيست. جواني است، زني، مردي، كه هيچ نسبتي باشهيد در خاك خفته ندارد. آمده كه از هياهوي شهر خاكستري گرفتار در روزمرّگيها و غربت آشناييها و دورويي نامها رها شود. خودش را رها كند در موج بيكران اين حجم ناشمردني انسانيتي كه زير خاك خفته است.
«يك زماني هر هفته ميآمدم. ٩ سال، هر هفته ميآمدم. هرچه دارم از همين شهدا گرفتم. از همين پرويز عباديان. هفت سال درددلم را شنيد. خيلي برايش حرف زدم. خيلي چيزها ازش خواستم و گرفتم. اين شهيد هيچ نسبتي با من ندارد. يك روز در مزار شهدا قدم ميزدم. دلم خيلي گرفته بود. نشستم سر مزار اين شهيد. او را انتخاب كردم به عنوان يك دوست تا درددلم را، درد و خوشي زندگيام را، آرزوهايم را بشنود...»
روي سنگ شهيد پرويز عباديان نوشته شده: «ولادت ١٣٣٧ - شهادت ١٣ اسفند ١٣٦٥ - كربلاي ٥ / شلمچه»
مادر، چطور خبر شهادت پسرت را شنيدي؟
«سهشنبه به ما تلفن زد. گفت مادر، من پنجشنبه مهمانت هستم. همان شب خواب ديدم پدرم آمده خانهمان و رختخواب مهمان پهن ميكند. پنجشنبه، از صبح چشمم به در بود. ديدم پدرش ميرود و ميآيد. به همسايهها هم سپرده بود كه به من چيزي نگويند. خودم حدس زدم كه خبري هست. آمد و شناسنامه بچهام را خواست. فقط رو به قبله ايستادم و گفتم يا قمر بني هاشم، تن بچهام سالم برگردد. من پاك و سالم تحويلش دادم. او هم سالم برگردد. وقتي رفتيم معراج، ديدم يك گلوله خورده بود به قلبش... بچهام به قولش عمل كرد. پنجشنبه آمد...»
سالن «معراج» در ضلع جنوب شرقي محوطه اصلي است. سالني در همسايگي «سردخانه» و اتاق «بستهبندي». سكوت، سكوت مطلق و سرد و تلخ، شده هواي سالن معراج... .
شش تابوت وسط سالن است. نگاه، اول روي همين شش تابوت متوقف ميشود. سه تا كف، دو تا وسط و يكي؛ پيكري كفنپوش در تابوت شيشهاي، در راس. پنج تاي ديگر، پرچم وطن پوشيدهاند. پرچمهايي كه پر شده از دلنوشته زايران با خودكاري كه روي سطح تابوتهاست. جملههاي تكرار و تكرار و تكرار شده بر تن سفيد و قرمز و سبز پرچم «شرمندهايم... . شفاعت كنيد... . شهدا شفاعت... شهدا شرمندهايم... التماس دعا... .اي كه مرا خواندهاي راه نشانم بده... . حلال كنيد... . شفاعت كنيد... ... دلم گرفته... ... به خاطر تمام بيمعرفتيهايمان حلالمان كنيد... ...»
سالن «معراج» ساده است. خيلي ساده و در اين انبوه سادگي، در اين انبوه بيتكلفي، موجي دردناك، پر از مظلوميت و بسيار انساني احاطهات ميكند. آرامش خواب ابدي آن شش شهيد گمنام وادار ميكند كه سكوت كني. ساعت روي ديوار سالن پنج دقيقه به ١١ ظهر است. سالهاست كه براي اين پيكرها زمان مفهومي ندارد. مكان هم. از همان موقع كه جسم فيزيكيشان، گوشت و پوست و بافت بدنشان را جا گذاشتند در دجله و نفت شهر و سومار و مجنون... .
وارد بهشت زهرا كه ميشوي، سمت چپ، مساحتي عظيم، مسقف است و اينجا، «قطعه شهداي جنگ» است. در ١٢ قطعه، در ١٢ هكتار از گورستان شهر، شهداي جنگ به خاك سپرده شدهاند. زير اين فضاي مسقف، بوي گلاب موج ميزند. غريب و آشنا؛ كه امروزها ديگر كمتر آشنايي مانده و كمتر آشنايي ميآيد، يك شيشه گلاب در دست دارند و بيهدف، بيآنكه نشان كرده باشند، محتويات شيشه را باران ميكنند بر سر مزارها... . زني، مردي، نشسته بر سر مزاري، اشك ميريزد. قرآن ميخواند. سر به ستوني سپرده. به سجده رفته. محتواي ساده حجلهها را؛ جايي كه مادر و پدر، تمام آرزويشان از آتيه پسري كه ديگر او را نداشتند، در همان آيينه و شمعدان كوچك قلعاندود و يك عكس رنگباخته و دسته كوچكي از گلهاي مصنوعي تمام كردند، نگاه ميكند. سنگي را، اسمي را، تصويري را نوازش ميكند... ... . اينها آشناترين تصاويري است، غريبترين تصاويري است كه ميشود در قطعه مردان جنگ ديد... ...
«نگاه كن، حتي آلودگي هواي تهران هم اينجا كمتر ميآيد... . برو وصيتنامه اين شهدا را بخوان... . بعضيهايشان نوشتهاند روي مزارمان اسم رفيقمان را بنويسيد. ما ميخواهيم گمنام بمانيم...»
مرد چشم دوخته به دوردستها. به جايي كه او راهي به آنجا ندارد. ما راهي به آنجا نداريم...
مادر، هنوز دلتنگ پسرت هستي؟
«عكسهايش دورتادور خانه است... راه ميروم و با عكسهايش حرف ميزنم... درددل ميكنم... خيلي... خيلي خوب بود... اوايل، آن وقتي كه هنوز نميدانستم شهيد شده و مفقودالاثر بود، چشمم به در بود. ميگفتم شايد الان بيايد. هر كه زنگ در خانه را ميزد، ميگفتم بچهام پشت در است... بعد از ٢٦ سال جنازهاش را آوردند. بعد از ٢٦ سال گفتند كه ٢٦ سال قبل شهيد شده بود. بعد از اينكه جنازهاش را ديدم، باور كردم كه ديگر نميآيد...»
شش تابوت معراج، تابوت شهداي گمنام است؛ مرداني كه بدون پلاك و
اوراق شناسايي بودند. مرداني كه در آن هشت سال هويت داشتند و حالا...
تعدادشان هم كم نيست. هر چند وقت يكبار، با آمدن هر شهيد گمنام جديد،
قديميترها ميروند براي دفن در مزار «گمنامها» و جديدها ميآيند به
«معراج» تا در «معراج» بمانند.... روي تابوتها يك كاغذ سفيد چسباندهاند.
روي كاغذها، سن شهيد، عمليات و محل شهادت نوشته شده است. همينها كفايت
ميكند...
شهيد تابوت اول... ١٩ساله. محل شهادت، عمليات والفجر ٨ – فاو...
شهيد تابوت دوم... ٢١ساله. محل شهادت، عمليات خيبر – جزيره مجنون...
شهيد تابوت سوم... ١٨ساله. محل شهادت، عمليات كربلاي ٤ –ام الرصاص...
شهيد تابوت چهارم... ٢٠ساله. محل شهادت، عمليات كربلاي ٤ –ام الرصاص...
شهيد تابوت پنجم... ١٩ساله. محل شهادت، عمليات بدر – شرق دجله...
روي تابوت شيشهاي هيچ كاغذي نيست....
آفتاب كه رنگ ميبازد، تكچراغهاي دستآويز كمسويي در فاصلههاي دور و نزديك، مساحتي در حد يك يا دو متر را روشن ميكند. يك، دو، سه، چهار مزار با همين چراغهاي كمسو روشن ميمانند. در اين نور مصنوعي، صاحبان اين مزارها، صاحبان اين حجلهها، صاحبان اين عكسها و اين چشمها هويت ديگري پيدا كردهاند. هويتي به علاوه هويت قبليشان. در تلالو اين نور مصنوعي، زير اين فضاي مسقف و پر از سكوت، انسانيت و مردانگي گره ميخورد به معصوميت و مظلوميت...
«باور كنيد كه شهدا زندهاند و اين ما هستيم كه مردهايم... . من هر سه يا چهار روز ميآيم اينجا. يكي از دفعات، دو جوان آمده بودند. قيافهشان به ايرانيها نميخورد. يكيشان با لهجه فارسي بدي گفت كه اهل ايران بوده و بعد از ٢٠ سال برگشته. امروز هم وسط بهشت زهرا گم شدهاند و رسيدهاند به اينجا. جملهاش را عين خودش ميگويم... نميدانستيم اين همه جوان، زيباتر از خيلي آدمها اينجا دفن شدهاند... از من پرسيد شهيد يعني چه؟ گفتم يعني اين مردان در راه خدا جان دادند. پرسيد چرا جان دادند؟ بردمشان سر مزار فرماندههاي جنگ. گفتم اينها كساني هستند كه نپرسيدند چرا. كساني هستند كه بدون هيچ مزدي، بدون هيچ نياز به اين دنيا رفتند...»
مادر، هنوز براي پسرت گريه ميكني؟
«... گريه ميكنم... گريه نميكنم؟ وقتي ميروم بهشت زهرا، سر خاكش گريه ميكنم. پيش بچهها نه. آنها افسرده ميشوند. ميروم بهشت زهرا. برايش درد دلم را ميگويم. حرفهايم را ميگويم. چند بار آمد به خوابم، گفت اگر گريه كني ديگر به خوابت هم نميآيم. جاي من خوب است. من خوشحالم. تو هم خوشحال باش... . از آن وقت، ديگر زياد گريه نميكنم كه دلش نگيرد...»
كنار ورودي سالن معراج نوشتهاند: «با وضو وارد شويد»
سقف سالن معراج را استتار كردهاند. گوشهاي از سقف، سربندهاي سياه و سبز و قرمز آويختهاند. ديوار دور تا دور، با پردهاي به رنگ سبز سير پوشانده شده. كنار ورودي، تابلويي از تفاوت اجساد عراقي با پيكر شهدا ميگويد. در اين تابلو آمده كه اگر نيروي تفحص، كنار استخوانهاي مدفون، خودكار بيك، وصيتنامه، جانماز و قرآن و ادعيه، اسلحه ژ ٣ و آمپول آتروپين، سكههاي ايراني، چكمه و فانوسقه و قمقمه ايراني، مسواك، اوراق هويت ايراني يا وسايلي نشانگذاري شده پيدا كرد، آن استخوانها متعلق به شهيد ايران است. كنار اين تابلو، نقشهاي از مناطق تفحص پيكر شهدا گذاشتهاند. جز دو منطقه؛ باقي پيكرهاي شهدا در خاك عراق پيدا شده است. جز دو منطقه، مردانمان همگي در خاك عراق شهيد شدهاند...
دورتر از جماعتي كه براي نماز آماده ميشوند، مردي كنار مزار شهيدي نشسته است. قطرات اشك روي گونههايش ميدود و زمزمهوار، صلوات ميفرستد. كنارش، روي زمين، دسته حجيمي از ميخك سفيد است. ميخكها به دو عصا تكيه دادهاند...
«اينها كه بودند؟ چه بودند؟ هر كسي بيايد اينجا نمكگيرشان
ميشود... برو بنويس و بگو كه بيايند و ببينند اينجا چه جوانهاي
تحصيلكردهاي خوابيدهاند... بيايند و ببينند چه باكريها و چه
يزدانپرستها و چه همتهايي رفتند... بيايند و ببينند كه اينها، هيچ
كدامشان ارزان فروشي نكردند. آن
هم زماني كه همه نگران مزد كارمان بوديم...»
مادر، جاي پسرهايت خالي نيست؟
«... من همين دو تا پسر را داشتم... حسن و حسين... دامادشان هم نكردم... هر دوشان هم سال ٦٢ شهيد شدند... ٣١ ساله و ٣٢ ساله... نميداني دلم چقدر توي خانه تنگ است... تا نماز صبح با عكسهايشان حرف ميزنم. ميگويماي خدا... اين دو تا پسر براي من زياد بودند؟ دو تا پسر دادي، همانها را هم كه گرفتي اي خدا... دو تا پسر كه مثل دسته گل بودند... از فاميلم هم ١٢ نفر شهيد شدند. آخوند محلمان بالاي منبر داد ميزد و گريه ميكرد كه اين خانم محمدي چه كرده كه آنقدر داغ شهيد ديده... . اول حسنم شهيد شد بعد حسينم... چهلم حسن، جنازه حسينم را آوردند... سنگشان هم يكي است... ٢٠ سال رفتم سر خاكشان. از صبح تا شب رفتم... ديگر نميتوانم... حتي ديگر نميتوانم برايشان گريه كنم. اشك چشمم تمام شد به خدا... حسين يك وقتهايي ميگفت مامان آنقدر گريه نكن. اشك چشمت خشك ميشود و هيچ كسي نيست اشك چشم برايت بخرد... ميگفتم مگر اشك چشم را هم ميخرند؟ ميگفت بله... .. ولي آن موقع كسي نيست كه براي تو بخرد...»
ظهر گذشته كه شهيدي را براي وداع آوردهاند. پسرخاله شهيد بالاي تابوت نشسته و قرآن ميخواند و اشك ميريزد.
«دانشجوي تربيت معلم كرمانشاه بود... سال ٦٥ شهيد شده بود... ميگفتند اسير شده... سال ٧١ كه همه اسرا برگشتند بينشان نبود... ميگفتند مفقودالاثر شده... هفته پيش خبر دادند كه پيكرش را پيدا كردهاند... پدرش دو سال قبل فوت كرد... مادرش زمينگير است... يادم هست كه در اين ٢٩ سال، آن وقتها كه مادرش سالم بود، ميرفت سر مزار شهداي گمنام، ميرفت سر مزار شهداي فاميل... ٢٩ سال منتظر بود... من كه جرات نكردم خبر بدهم... بچههايش گفتند كه مادر، حميدت پيدا شد...»
پيكر شهيد، كفن پوش است. يك توده نسبتا كوچك كه به قامت رزمنده جنگ نميخورد. دست ميكشم به پارچه سفيد. دستم، سفتي غريب و متفاوت از قوام بافت انساني را لمس ميكند. اهالي «معراج» ميگويند كه به هنگام بسته بندي، جاي خالي گوشت و پوست پيكرهاي تفحص شده را با پنبه و اسفنج پر ميكنند... ... .
جلوخان قطعه شهدا فرش پهن كردهاند براي نماز... مردي؛ پيرمردي، جارو به دست گرفته و فرشها را جارو ميزند... .
«پنجشنبه كه ميرسد حسي به من ميگويد كار را رها كن. برو آنجايي كه دلت را جا گذاشتهاي...»
مادر، انتظار خيلي سخت است؟
«انتظار سخت نيست... ميداني چي از همه سختتر است مادر؟ اينكه نداني بچهات كجا خوابيده كه بروي خانهاش را آب و جارو كني... . اگر من خانه بچهام را آب و جارو نكنم پس به چه درد ميخورم؟ اين سخت بود مادر...»
صداي منگنه ميآيد... سالن «بستهبندي» با يك تيغه نازك از سالن «معراج» جدا شده... كسي اجازه ندارد به سالن بستهبندي برود. فقط چند جوان درجهدار آنجا هستند براي بسته بندي. از آستانه سالن ميشود ديد كه ورقهاي ضخيم مقوا را به هم منگنه ميكنند تا بشود تابوت. تابوتي براي اجزاي اندك و كوچكي كه باقيمانده بعد از اين همه سال... سردخانه، كنار سالن بستهبندي است. چشمت كه اندازه بگيرد، كافي است براي آنكه حدس بزني وسعت سردخانه، جايي كه امروز تقريبا خالي است چون ديگر «پيكري» باقي نمانده و هرچه تفحص ميشود و هر چه ميآورند، استخوان بدون گوشت و پوست است، از يك اتاق سه يا چهار متري تجاوز نميكند... ... صداي منگنه ميآيد... تا امروز، اين منگنهها به پاي تابوت بيش از ١٠٠ هزار شهيد جنگ نشسته است...
نماز كه تمام ميشود، كسي از جايش تكان نميخورد. قرآنهاي كوچك را از جيبشان بيرون ميآورند و شروع ميكنند به خواندن. زمزمهوار... با شانههاي لرزان . . . در آن تاريك روشني پايان غروب...
«خيلي چيزها ازشان يادگرفتم... خجالت كشيدن را ازشان ياد گرفتم... اينها از خودشان گذشتند... اينها روشنفكر بودند نه ما... اينها مردان بيادعا بودند.. وقتي شش سال قبل، نخستين بار آمدم اينجا، ديدم بايد اينها را خيلي وقت قبل پيدا ميكردم... اينجا فهميدم بايد دل خوب داشته باشي تا مردانگي داشته باشي و مرد باشي و مرد بماني...»
مادر، دلت ميخواست پسرت الان اينجا بود؟ زنده بود؟
« بچهام ٢١ سالش بود كه رفت. آمد و گفت مادر راضي بشو من بروم... من نروم پس چه كسي بايد برود؟ وقتي تهران شهيد ميآوردند ميرفت و شهدا را ميشست... به من ميگويند خوش به حالت كه شهيد دادي. هر بار ميآمد ميگفت هنوز پاك نشدم... فتح خرمشهر، تركش صورتش را دو نصف كرده بود... در تمام اين سالها هيچ كسي اشك من را نديد... . هيچ... شام ميخورديم، تلويزيون ميديديم. همه كه ميخوابيدند ميرفتم اتاق پشتي، زيارت عاشورا ميخواندم و پشت درهاي بسته گريه ميكردم... فقط شبها مال خودم بود...»
بيرون سالن معراج، كنج ديوار، يك تاقچه كوچك ساختهاند با قاب شيشهاي. روي تاقچه، يك ساعت مچي بند فلز گذاشتهاند كه عقربههايش روي ٣ و ١٠ دقيقه متوقف شده. دور تادور قاب ساعت، گل و خون خشكيده. يك قاشق كنار ساعت است با دستهاي كه از نيمه تا خورده. كنارتر، دو سكه پنج ريالي است. سكههاي پتينه شده بر اثر گذر آب و خاك و زمان... يك شانه پلاستيكي سبز رنگ گل آلود، يك قرآن جيبي، يك سربند مشكي كه رويش نوشته شده «يا حسين شهيد»، ورق كنده شده از يك قرآن كه نوشتههايش از بين رفته، يك جانماز كوچك... . اينها يادگارهاي پيدا شده از مردان جنگ است. صاحب هر كدامشان كه بود؟ كجاست؟ به كدام مزار در كدام گوشه اين خاك پهناور بايد رفت تا صاحب اين سكه و ساعت و قرآن و شانه و جانماز را پيدا كرد؟
شب، سكوت شب، غربت شب پهن شده بر سرِ درخاك خفتگان. در حاشيه قطعه شهدا كه راه ميروي انگار زمزمهاي ميشنوي. اهميت نده كه آيا دچار توهم شده باشي. زمزمه، ميتواند نجواي مردان جنگ باشد در پايان ضيافتي كه مهم نيست ميزبان كيست و مهمان كدام است. مردان و زناني كه هر چند روز يك بار، هر پنجشنبه، راه را به سمت بزرگترين آرامگاه يادگارهاي جنگ كج ميكنند، مهمانند يا ميزبان؟ مرداني كه فرزند بودند، شوهر و برادر و پدر بودند و «مرد» بودند و امروز، عكسي شدهاند در قاب شيشهاي افراشته بر سر مزارشان، مهمانند يا ميزبان؟
«هر وقت دلم ميگيرد، هر وقت كارم گير ميكند، هر وقت نامردمي روي سرم سنگيني ميكند ميآيم پيش شهدا... . گلهام را به اينها ميگويم. بهشان ميگويم شاهد باشيد كه چطور يك عده دارند با خون شما بازي ميكنند. شاهد باشيد كه چطور يك عده از شما نردبان درست كردهاند. ميداني آنوقت چه جوابي ميگيرم؟ روز محشر كه همه از قبرها بلند ميشويم، همه به هم ميرسيم و آن روز، اينها هستند كه به ما ميگويند ما رفتيم و جانمان را براي وطن داديم. شما چكار كرديد؟...»
اگر گذرت افتاد به ساختمان كوچك انتهاي كوچه «معراج»، اگر رفتي و كنار آن تاقچه كوچك ايستادي، اگر كفشهايت را كندي كه بروي و در سكوت آن سالن ساده سبز رنگ كم نور رها شوي، يادت بماند كه اينجا ضربان قلبت به شماره نميافتد... اينجا تنت يخ نميكند... اينجا چشمهايت تر نميشود... اينجا قلبت از تپش باز ميماند... اينجا خون در رگهايت ميماسد... اينجا اشكي براي ريختن نداري... اينجا «معراج» است...
مادر، پسرت كي شهيد شد؟...