خانه شهید شلوغ شده است. اعضای خانواده و بستگان دور تا دور مادر را گرفتهاند، بعد از سلام و احوالپرسیهای ابتدایی کم کم همه ساکت دور تا دور اتاق مینشینند و منتظر تا چگونه خبر به مادر منتقل خواهد شد. دوربینها روشن میشوند. نمایندگانی از کمیته جستجوی مفقودین و سپاه حضور دارند. یک خانم مددکار هم در میان جمع نشسته است تا بیشتر کمک مادر باشد. عکسی از شهید روی طاقچه گذاشته شده است و زیر آن نوشته: شهادت در خرمشهر.
حتی آلزایمر هم نتوانست انتظار و دوری از فرزند شهیدش را از یاد ببرد
مادر چادر رنگی که بر سر دارد و روی مبل نشسته است و برادرش در کنار او. میگویند مادر آلزایمر دارد. اما حتی بیماران مبتلا به الزایمر هم خاطراتی را که در حافظه بلند مدتشان نقش بسته خوب به خاطر دارند. فرشته فرجی خواهر شهید میگوید: «مادر من گاهی اوقات شاید حتی اسمهای ما فرزندانش را نتواند درست به خاطر بیاورد اما برادر شهیدم و خاطرات او را فراموش نکرده است. تنها چیزی که شاید از این دنیا در ذهن مادرم که مبتلا به آلزایمر شده به جا مانده است، برادر شهیدم است.» همین نشانگر عمق خاطراتی است که مادر از فرزند شهیدش در ذهن حک کرده است و بعد از 33 سال هنوز نتوانسته او را فراموش کند. حتی آلزایمر هم نتوانست انتظار و دوری از فرزند شهیدش را از یاد ببرد.
همه سکوت کردهاند. کسی که پیش تر بارها تجربه این نوع اطلاع رسانیها را به خانواده شهدا داشته پیش قدم شده است. مادر با آن چشمان درشت و بدن نحیف خیره به حرفها توجه میکند. آقا سید رو به مادر میگوید: «بعد از خاتمه جنگ برخی مادران شهدا خیلی چشم انتظار ماندند تا خبری از فرزندشان بگیرند. برخی میگفتند که هنوز حتی بخشی از پیکر شهدا و بچههای ما باز نگشته است. حالا اما الحمدلله سالهاست که در مناطق مختلف عملیاتی مثل شلمچه، فکه وطلائیه پیکر بسیاری از شهدا را پیدا کردند. تعدادی از این بچهها هم در حین پیدا کردن پیکرهای شهدا، خودشان به شهادت رسیدند و تعدادی هم در این مسیر جانباز شدند. هنوز این تفحصها ادامه دارد و حالا پیکر مقدس شهید شما هم الحمدلله بعد از 33 سال که از عملیات بیت المقدس میگذرد در تفحص اخیر شناسایی شده است. همه این دوستان سعی کردند خبری به مادران چشم انتظار برسد تا از رنجهایشان کم شود. بچه هایی که اینجا جمع شدهاند هم برای رساندن این خبر آمدهاند.چند وقت پیش شما تشریف آوردید و آزمایش DNA دادید و طبق آن پیکر شهید شما شناسایی شده است.»
شهید دو روز پیش آمدنش را به مادر خبر داده بود
مادر با شنیدن این جملات با دست روی پاهایش میکوبد و با صدای بلند میگوید: «یا ابوالفضل(ع)! یا ابوالفضل(ع)...! یا امام رضا(ع)! یا امام رضا(ع)...!» دستانش به شدت میلرزد. با واکنش مادر همه خانواده با صدای بلند گریه میکنند. خواهران شهید بی طاقت بر سر و صورت میزنند و با صدای بلند با برادرشان سخن میگویند و آنها که آرامتر هستند سعی میکنند، به خواهران آرامش دهند و کمکی کنند. یکی از خواهران بلند فریاد میزند: «داداش گلم! چرا آمدم کربلا خودت را به من نشان ندادی؟ آن یکی از جوانی و قد رعنای برادر میگوید و از اینکه این انتظار همه را پیر کرده است.»
یکی از بستگان میگوید: «مادر شهید پنج شنبه(دو روز پیش) صبح که از خواب بلند شد گفت من خواب دیدم کاظم آمده است. یعنی مادر خودش یک ارتباطی با بچهاش دارد. شهید هم قبل از خبررسانی اطلاع دادهاند که میآیند.» نماینده کمیته مفقودین هم میگوید: «این خبر رسانی ما ظاهری است. چون مادران شهدا هر لحظه با شهیدشان زندگی میکنند و برای همه چیز از آنها مدد میگیرند. آنها اکثرا قبل از اینکه ما برایشان خبر اصلی را ببریم، از جانب شهید با خبر شدهاند که پیدا شده است.» او حالا از خانواده میخواهد تا آماده شوند برای رفتن به معراج شهدا تا هم شهید را زیارت کنند و هم جمعی را که منتظر حضورشان هستند، ببینند. گفته شد مینیبوس تا چند دقیقه دیگر میرسد تا همه سوار شوند.
مشکلات خانواده شهدای مفقود الاثر با یک عمر چشم انتظاری
در این میان یکی از بستگان فرصت را غنیمت میداند و بخشی از مشکلات خانواده شهدای مفقود الاثر را بازگو میکند. او میگوید: «گاهی ما به دوستان در صدا و سیما گفتهایم یک گوشه ای از مسائل این خانوادههایی که شهید مفقود الاثر دارند را منعکس کنید. یک عمر چشم انتظاری مشکلات فراوانی داشته است. اوایل وقتی هنوز جنگ بود، برخی خانوادهها مثلا دلسوزی میکردند و میآمدند اینجا و میگفتند ما صدای فرزند شما را در رادیو عراق شنیدهایم. همین حرفها مادر و پدر را بیتاب میکرد و آنها بیصبرانه به دنبال خبری میدویدند. ما میگفتیم مادر اگر اسیر باشد و بیاید حتما خبر میدهند. کسانی که میآمدند و دلسوزیهای بی مورد میکردند و اخبار کذب میدادند این بلاها را سر ما میآوردند. ما در این محل کسی را داشتیم که اسمش را به عنوان شهید اعلام کرده بودیم اما وقتی اسرا آمدند، او هم برگشت و مشخص شد که در این مدت اسیر بوده است. با این اتفاق همه محل کن فیکون شد. مادر و پدر امید دوباره برای بازگشت فرزند پیدا کردند و روز از نو و روزی از نو. اما اسرا آمدند و خبری نشد. گاهی که شهدای گمنام را میآوردند. مادر میگفت نکند شهید ما بین اینها باشد و دلشوره میگرفت. حالا ببینید این خانواده چه چیزهایی را شنیدند و چه روزهایی را تحمل کردند.»
ماجرای ختم صلواتهای معروف مادر
او ادامه میدهد: «مادر برای همسایهها و آشنایانی که در محل هستند به خواست خودشان گاهی ختم صلوات میگیرد و آنها با این صلواتها به حاجاتشان میرسند. ختم صلواتهای ایشان در محل معروف است. من به شوخی میگفتم مادر اگر برای هر کدام از اینها هزار تومان هم میگرفتی الان میلیاردر میشدی از بس که برای حاجات دیگران صلوات فرستادهای. مادر میگفت: "من خودم چیزی ندارم. روبروی عکس شهیدم میایستم و میگویم تو خواستههای این مردم را میدانی خودت کمک کن تا اینها به خواستههای خود برسند و حاجتشان را بگیرند".» خواهر شهید میگوید: «مادرم به خاطر دوری برادرم و به خاطر چشم انتظاری بیمار شد. ایشان مبتلا به آلزایمر است. پدرم سکته کرد و از دنیا رفت. او همیشه فکر میکرد شاید برادرم بین اسرا باشد. وقتی آخرین اسرا آمدند و دید که اسم کاظم اعلام نشد، سکته کرد.»
اگر کسی شیرینی نخورد به وصیت شهید عمل نکرده
صدای زنگ در به صدا درمیآید. یکی از بستگان با یک جعبه شیرینی وارد میشود. یکی دیگر از بستگان با صدای بلند در میان جمع میگوید: «وصیت نامه شهید کاظم فرجی از یک شخص ناشناس برایمان ارسال شد. آن همرزم شهید که این وصیت نامه را فرستاد گفته مدتی را صبر کرده شاید از کاظم خبری شود وقتی از زنده بودنش قطع امید کرده این وصیت نامه را به خواست شهید برای ما فرستاده است. داخل وصیت نامه کاظم خواسته است که که موقع شهادت من کسی گریه و شیون نکند. و همه شیرینی پخش کنید. گفته من جایم اینجا خوب است و شما سعی کنید به جای عزاداری برایم شادی کنید. این شیرینی هم بنا به وصیت خود شهید تهیه شده. انشاالله شیرین کام باشید.» و شیرینی را میان حاضرین پخش میکنند. کسی که شیرینی را تعارف میکند اصرار دارد همه بردارند. میگوید اگر کسی شیرینی نخورد به وصیت شهید عمل نکرده است.
وصیت نامه شهید را هم یکی از اقوام در میان جمع با صدای بلند میخواند و همه اشک میریزند. یک تابلو نوشت زیبا بالای سر مادر روی دیوار خودنمایی میکند که نوشته است: «مادرم مخور به مرگ شهیدان کوی عشق افسوس! که دوستان حقیقی به دوست پیوستند./کاظم»
افتخار میکنم بچهام پاک بود/همیشه صبر میکردم و میگفتم خدایا اگر لیاقت دارم بچهام را برگردان
میکروفون را جلوی مادر میگیریم. او مضطرب است که چیزی را به خاطر نیاورد. میگوید من یادم نیست تا حرفی بزنم. اطرافیان میگویند هرچه به یادداری را تعریف کن. هر چه از کاظم میدانی بگو. از بچگیهایش بگو. همان هایی را که همیشه برای ما تعریف میکردی. او هم شروع میکند و اینگونه فرزند شهیدش را توصیف میکند: «پسر مومن و با خدایی بود. خیلی آقا بود. با تربیت بود. نماز و روزه اش اصلا یک ذره این طرف و آن طرف نمیشد. همه را ادا میکرد. وقتی به خانه می آمد اول باید نمازش را می خواند. در مدرسه بهادری درس خواند. هر وقت دیر میکرد، میگفت رفتم تظاهرات. در مسجد هم فعال بود. هر کاری از دستش برمی آمد برای انقلاب میکرد. افتخار میکنم که بچه ام اینقدر پاک بود. خیلی خوشحالم که برگشته. چشم انتظاری خیلی سخت است اما صبر کردم. وقتی دلم برایش تنگ میشد صبر میکردم و میگفتم خدایا اگر لیاقت دارم بچهام را برگردان. چند دفعه به خوابم آمده است. به او گفتم: «کاظم کجایی مادر؟» گفت: «من جایی نرفته ام همین جاها هستم تو ناراحت نباش . من تا چند وقت دیگر می آیم. گریه و زاری نکن. من راضی نیستم که تو گریه کنی.»
موضوعی دیگر را تعریف میکند که نمیداند در خواب دیده یا بیداری. میگوید: "اصلا فکر نمیکردم بیاید. وقتهایی که به جبهه میرفت هم خیلی دیر میآمد. یکبار نشسته بودم دیدم در باز شد و آمد یکدفعه داد زدم و گفتم: یا ابوالفضل(ع)! کاظم آمد. گفت: «مادر داد نزن من دیگر آمدم» . من گفتم: «چه کار کنم تو دیر به دیر می آیی. سرم را بوسید و گفت آدم باید صبر داشته باشد. ایطوری بی تابی نکن.» بچه آرامی بود. تربیتش سخت نبود. ساکت بود و هرچه میگفتم می گفت چشم. حتی وقتی میخواست به جبهه برود هم از من اجازه گرفت. من هیچ وقت مخالفتی نکردم. به روحش قسم خدا میداند هیچوقت نگفتم نرو و یا نباید بروی. همیشه میگفتم هر جور خودت صلاح میدانی همان را انجام بده. او هم رفت. شاید خیلی چیزهای بیشتری را از او میدانستم اما یادم رفته. خیلی وقت است که از شهادتش گذشته است."
سربند شهید را بر چشمهایشان میگذارند و با قطراتی اشک با او سخن میگویند
مینی بوس میآید و مادر مهیای رفتن به معراج شهدا برای دیدن پیکر فرزندش میشود. آن هم بعد از گذشت 33 سال از شهادتش. دیگر اقوام هم به دنبال او. ترافیکهای سنگین تهران طی میشود.
ساعت از 11:30 گذشته است. حال و هوای معراج شهدای تهران، آماده پذیرای از خانواده شهید است. خانواده با پا گذاشتن به حسینیه شهدا بار دیگر صدای شیونشان بلند میشود. هنوز تابوت را ندیدهاند. عدهای داخل حسینیه برای استقبال از خانواده شهید ایستادهاند. دوربین های خبری مقابل مادر صف میکشند تا احوالات او را بعد از 33 سال انتظار به ثبت برسانند. و بعد از دقایقی تابوت شهید را مقابل اعضای خانواده میگذارند تا بتوانند با شهید دیدار کنند. استخوانهای کفن پیچ شده شهید کاظم فرجی بعد از این سالها داغ دل آنها را تازه میکند و شاید هم این گریههای بی امان مقدمه آرامش آنها بعد از این همه بی خبری باشد. همانطور که فرشته فرجی خواهر شهید میگوید: «وقتی برای اولین بار او را زیارت کردیم با اینکه خیلی گریه کردیم اما احساس میکنم یک آرامش واقعی به دست آوردیم و وقتی برادرم پیش شهدا دفن شود همانطور که خودش به آرامش میرسد، ما هم به آرامش میرسیم.» اما کوتاه بودن قامت شهید در میان پنبه و پارچه کفن باعث میشود تا آنها مدام از قد بلند و و رعنا و بدن تنومند برادر شهید بگویند و اشک بریزند. و بپرسند چرا حالا چیزی از آن قد رعنا برایت نمانده است؟
مداح روضه امام حسین و انتظار حضرت زینب(س) برای زیارت برادر را بلند میخواند تا به یاد اهل بیت(ع) خانواده شهید هم کمی آرام بگیرند. خانواده بی تاب است و تابوت بعد از گذشت وداع خانواده به سختی از میان آنها برداشته میشود. وسایل شخصی شهید همراه پیکر پیدا شده است. سربند و شانه در میان این وسایل است. حالا سربند شهید دست به دست در دست اعضای خانواده میچرخد. همه آن را میبوسند. بر چشمهایشان میگذارند و با قطراتی اشک با شهید سخن میگویند.
سربند شهید کاظم فرجی که همراه پیکر مطهرش پیدا شده است
شهید میگفت: غیرتم قبول نمیکند که دشمن در خاک ما باشد و من بخواهم در خیابان ها قدم بزنم
ابوالقاسم فرجی برادر شهید سرش امروز شلوغ است و میگوید در این اوضاع باید به مهمانهای برادرم برسم. در این حین مقدمات تشییع و تدفین او را هم هماهنگ میکند. دقایقی را در گفتگو با تسنیم از برادرش چنین میگوید: «به صورت بسیجی و داوطلب در عملیات آزادسازی خرمشهر شرکت کرد. خیلی به مسائل اسلامی مقید بود. خیلی مقید بود. خیلی شجاع و معتقد بود. حتی نمازش را با اینکه سه سال از من کوچکتر بود اما زودتر از من شروع کرد. وقتی میخواست به جبهه برود به او گفتم: "نمی شود نروی؟" گفت: "غیرتم قبول نمیکند که دشمن در خاک ما باشد و من بخواهم در خیابان ها قدم بزنم" به همین دلیل به جبهه رفت. من ان زمان پایگاه هوایی امیدی خدمت میکردم. صبح به من زنگ زد که من آمدم اینجا و اگر توانستی یک سری به من بزن. داشتم می رفتم ایشان را ببینم که انگار به دل من الهام شد دیگر او را نمیبینم و این آخرین روز دیدار است. »
اردیبهشت 61 صورتش را بوسیدم و از او خداحافظی کردم تا به امروز که مرداد 94 است
او ادامه میدهد: «برایش صبحانه بردم. او را دیدم و با دوستانش صبحانه خوردیم. ظهر شد و گفتم نهار منتظر شما هستم. گفت که اگر بتوانم میآیم. اما نتوانست که برای نهار بیاید. بعد از ظهر رفتم پیش او. چون سربازی رفته بود. در آنجا یک مسئولیتهایی به او داده بودند. اسلحهها را تحویل بچهها میداد و صورت جلسه میکرد و خیلی فعال بود. ساعت چهار که اتوبوس آمد من صورتش را بوسیدم و از من خداحافظی کرد تا امروز. اردیبهشت سال 61 بود و حالا مرداد ماه سال 94 است. 33 سال است که چشم انتظاریم. و حالا بازگشته است. سالیان سال من خواب میدیدم که او آمده و به او گفتم همیشه توی خواب میدیدم که تو آمدی اما اینبار دیگر خواب نیستم. ولی باز بیدار می شدم و می دیدم باز هم همان خواب بوده است. سه چهار روز پیش من خواب کربلا را دیدم. و اینبار واقعا بازگشت.»
دیدار به پایان میرسد. یک نفر در میان حاضرین شربت پخش میکند. طنین صدای اذان ظهر و عصر نشانگر وقت نماز است. کم کم همه آرام میشوند و خود را برای نماز جماعت آماده میکنند...
شهید تازه تفحص شده «کاظم فرجی نوازنی» فرزند روحالله، در سال 1339 در تهران متولد شد. این دانشجوی شهید در سال 61 در عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد، در سن 22 سالگی در منطقه پل خرمشهر به شهادت رسید و پیکر او در شمار شهدای مفقودالاثر جای گرفت. بعد از گذشت 33 سال طی عملیات تفحص توسط کمیته جستوجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح پیکر مطهر او کشف شده و هویتش از طریق آزمایش DNA احراز شده است. خانواده او برای نخستین بار روز گذشته با حضور در معراج شهدای مرکز با پیکر شهید دیدار کردند.