جوانکی لاغر و استخوانی با گونههای فرو رفته و صورتی که هنوز مویی در آن نروییده است. همین سبب میشود که سرباز عراقی هم موقعی که اسیرش میکند، صورتش را ببوسد؛ و او را «طفل صغیر» صدا کند؛ شاید به بهانه ترحمی کوتاه و موقت! و این آغازی میشود بر داستان پرماجرای هشت سال و اندی اسارت «احمد یوسفزاده»؛ وقتی که یکی از آن بیست و سه نوجوانی است که پایش به کاخ صدام باز میشود...
و حالا یوسفزاده، مدیرکل امور فرهنگی دانشگاه شهید باهنر کرمان و مدیر مسئول هفتهنامه محلی «رودبار زمین» است. حضور او در اصفهان فرصتی شد برای یک گپوگفت به یادماندنی؛ وقتی به سادگی و بدون هیچ تشریفات و وقت قبلی، دعوت ما را در یکی از هتلهای شهر پذیرفت.
چه شد به جبهه رسیدید با این سن و سال کم و جثه کوچکتان؟
یوسفزاده:من و بقیه دوستانم به خاطر سن و سال کم، برای رفتن به جبهه مشکلات بسیاری داشتیم و تلاشهای پی در پیمان بی نتیجه میماند. اما خب بالاخره هر کداممان به نحوی خود را به جبهه رسانده و به آرزویمان رسیدیم.
از رفتنتان به جبهه بگویید. چه سالی عازم شدید؟
یوسفزاده: آبان سال 60؛ دفعه اولی که رفتم جبهه با دوتا از برادرهام (یوسف و محسن) بودم ولی دفعه دوم تنها و بی خبر رفتم که همان موقع هم اسیر شدم.
شما در خرمشهر اسیر شدید؟
یوسفزاده: بله، در عملیات بیت المقدس. تاریخ شروع مرحله اول عملیات، دهم اردیبهشت 61 بود و ما در همان روز اول عملیات به محاصره دشمن درآمدیم.
چه شد که محاصره شدید؟
یوسفزاده:یکی از تیپهای کناری ما، به دلایلی نتوانسته بود به درستی عمل کند. تیپی که قرار بود کنار ما، جلو برود و پاکسازی کند. ولی ما جلو رفتیم و عملیات را شروع کردیم. عراقیها هم از آن مسیری که آنها جلو نیامده بودند، برگشتند و ما را محاصره کردند. البته ما شب قبل منطقه را کاملا در دست داشتیم، اما به خاطر به موقع عمل نکردن آن تیپ، ساعتهای 11-10 صبح بود که عراقیها از فرصت پیش آمده استفاده کردند و ما را دور زدند. ما هم تا جایی که مهمات داشتیم به سمت دشمن حمله کردیم ولی هرچه گذشت دشمن حلقه محاصره اش را برای ما تنگتر کرد.
دشمن چه زمانی به سراغتان آمد؟ یا اینطور بگویم چه زمانی اسیر شدید؟
یوسفزاده:وقتی محاصره شدیم؛ من، حسن اسکندری و اکبر؛ دوست زخمی ما که روی دستمان مانده بود و به شدت خون از بدنش میرفت، تنها و غریب در حلقه دشمنگیر افتاده بودیم و هیچ راهی برای فرار نداشتیم. انگار جز ما سه نفر کسی آنجا نمانده و همه شهید شده بودند. آتش دشمن که کم شد، به راهی برای گریز از آن مهلکه فکر میکردیم و آرام آرام اکبر را با خودمان میبردیم، اما ناگهان سر و کله سربازی عراقی و لوله تفنگی که به سمت ما گرفته بود، پیدا شد.
از برخورد سرباز عراقی بگویید!
یوسفزاده:سرباز عراقی چیزی که برایش خیلی عجیب بود، دیدن من با آن جثه لاغر و نحیف و استخوانی بود! از نگاهش خیلی خوب میتوانستی متوجه تعجبش بشوی! آن زمان من شانزده ساله بودم ولی خیلی از نظر بدنی ضعیف بودم. در توضیح نحیف بودن جثهام همین قدر بگویم که وقتی 24 سالم بود و از اسارت برمیگشتم، 49 کیلو بودم. کمی نگذشت که به من نزدیک شد. به عربی به من گفت: « طفل صغیر!» در ابتدا فکر کردم میخواهد مرا اذیت کند! بعد دیدم نه خیلی مهربانانه جلو آمد و صورت مرا بوسید. ولی در عین حال معلوم بود که از دست من عصبانی است.
چطور عصبانیتش را نشان داد؟
یوسفزاده: عصبانیتش را وقتی فهمیدم که با دیدن سربند یازهرا روی کلاه آهنی من، به طرز بدی و با عصبانیت از من خواست آن را بردارم!
چه برخورد دوگانهای! از یک طرف شما را بوسیده و از طرف دیگر نسبت به پیشانیبند شما واکنش منفی نشان داده است!
یوسفزاده: بله؛ من هم ترحم او را در آن لحظه دیدم هم عصبانیت و دعوایش را! یک جورایی انگار باورش نمیشد ما مسلمانیم! یا شاید به خاطر این که شیعه نبود، از دیدن سربند من عصبانی و ناراحت شد!
زمان اسارت چند نفر بودید؟
یوسفزاده: در آن لحظهای که حالا دارم برایتان روایت میکنم -زمان اسارتم- من بودم و اکبر دانشی و حسن اسکندری.
تحالا شما بودید، حسن، یک دوست زخمی و یک سرباز عراقی!
یوسفزاده: بله؛ در آن لحظه همه چیز را به خدا سپردیم، دستها را بالا بردیم و به اسارت تن سپردیم!
از حال و هوای لحظات اول اسارت بگویید!
یوسفزاده: لحظه اول اسارت، احساس عجیب و غریبی داشتم. اولین باری بود که دشمن را روبروی خود میدیدی! دشمنی که سالها با او جنگیدهای، دشمنی که به طرف او خمپاره پرتاب کردهای؛ او هم با توپ و تفنگ از شما پذیرایی کرده و کشور شما را به خاک و خون کشیده است. به هرحال برای نخستین بار با چنین دشمنی با فاصله دو متری روبرو شدن، حس و حال خاصی داشت. مخصوصاً که زبان او را هم نمیفهمی و البته او هم زبان تو را درست نمیفهمد؛ حتی بوی ادکلنش هم برایت عجیب است، تن صدایش و ....!
آن لحظه، حس کردید که دارید برای همیشه با آزادی خداحافظی میکنید؟
یوسفزاده:بله؛ چون واقعا همه راهها جز راهی که به اسارت ختم میشد برایمان بسته بود. مجبوری تن به اسارت بدهی و این اولین فکری است که در ذهنت نقش میبندد. البته فکرهای زیاد دیگری هم به ذهنم هجوم آورد که الان واقعا وظیفهام چیست؟ دستانم را بالا بگیرم یا بجنگم؟ بخواهم بجنگم گلولهای برایم نمانده، بخواهم دستانم را بالا بگیرم، یعنی اینکه تسلیم شدهام. گاهی اوقات تسلیم شدن معنای بدی دارد و حس ناتوانی به انسان میدهد و معنای خوبی ندارد. ولی خب گاهی اوقات هم برای زنده ماندن انسان مجبور میشود بین بد و بدتر را انتخاب کند.
بد و بدتر آن لحظه برای ما این بود که فرار کنیم در حالی که میدانستیم کشته میشویم و این خوب نبود. یعنی با علم اینکه کشته میشوی، خودت را به کشتن دهی! این افکاری بود که همان لحظه در ذهن من میگذشت و به من تلقین میکرد که نباید اسیر شوم. چه کار کنم؟ گلولهای هم برای جنگیدن ندارم! فرار کنم تا دشمن مرا بزند و شهید شوم؟ بعد پیش خودم گفتم نه! این کار خوبی نیست و نوعی خودکشی است. شاید هم شهید نشوم...! اگرچه ما یک زخمی هم روی دستمان مانده بود و همین موجب شده بود نتوانیم از او جدا شویم. خلاصه آن لحظه و با آن سن و سال کم، انواع و اقسام افکار در مخیلهمان رژه میرفت.
حالا دیگه باورتان شده اسیر شدهاید! از اتفاقات بعدی بگویید.
یوسفزاده:در گیر و دار همین افکار بودیم که سرباز عراقی دیگری از راه رسید و خواست دوست زخمی ما اکبر را بکشد! من و حسن خیلی التماسش کردم که این کار را نکند تا اینکه سرباز عراقی اولی به کمک ما آمد و مانع او شد! به هرحال ما را سوار یک نفربری کردند و رفتیم. من و حسن اسکندری با هم رفتیم و اکبر را از ما جدا کردند.
کجا رفتید؟
یوسفزاده: رفتیم به سمت سرنوشتی نامعلوم!
نامعلوم؟
یوسفزاده: چون نمیدانستیم چه اتفاقی قرار است برای ما بیفتد! حسن به من گفت: «احمد اسیر شدیم و احتمال دارد تا یکسال دیگر اسیر باشیم.» من که اول باورم نمیشد! با خودم میگفتم: «مگر میشود، آدم یکسال اسیر باشد؟!» اما روز آخر اسارت وقتی از اردوگاه بیرون میآمدیم، با خودم گفتم: «دیدی یکسال برایت خیلی زیاد بود، چقد زود گذشت؟ 8 سال و سه ماه.» آن موقع من دیگر آن بچه 16 ساله نبودم. یک نوجوان 24، 25 ساله بودم.
واقعا زود گذشت؟
یوسفزاده: بله؛ برای این ادعا دلیل دارم. به عقیده من، تنها اسرایی که بعد از سالها گذر از دوران اسارت، میگویند یادش بخیر! اسرای ایرانی هستند. نه به خاطر این که آن دوران، واقعا دورانی خوبی بوده یا آنجایی که ما بودیم، جای خوبی بوده، نه! فقط به خاطر اینکه آنقدر روابط انسانی پاک و منزه بود، آنقدر جمع اسرای ایرانی به دنیای معصومیت و دوری از گناه نزدیک بودند، آنقدر مهربانی در میانشان موج میزد که همه مشکلات، شکنجهها، گرسنگیها، بیلباسیها، سرما، گرما وغیره را پوشش میداد. بنابراین اگر شما شنیدید که یک نفر در زندانی مخوف با انواع و اقسام شکنجهها و گرسنگیها وغیره زنده مانده و بعد از گذر زمان از آن دوران به خوبی یاد میکند، مطمئن باشید، آن فرد فقط یک اسیر ایرانی میتواند باشد. حالا ممکن است یک اسیر عراقی نیز به خاطر داشتن روزهای خوب در ایران هم این حرف را بزند ولی روزهای خوب برای اسرای ایرانی با اسرای عراقی خیلی متفاوت است.
در ساعات اولیه اسارت، چه افکاری بیشتر سراغ ذهن یک نوجوان 16 ساله آمده بود؟
یوسفزاده: چیزی که برای من خیلی جالب بود، حس وطنپرستی بود که در لحظه اسارت مرا فراگرفته بود! قاعدتاً در آن لحظه من باید خیلی ناراحت آینده مبهمی که داشتم، میبودم. ولی این گونه نبود. من ناراحت بودم چرا هرچه ما را میبرند ما به سر مرز نمیرسیم؟ چرا دشمن این همه وارد خاک ما شده و تا کجا نفوذ کرده است؟ این خیلی مسئله عجیبی است. یعنی شما یک نوجوان 16ساله را اسیر کرده باشید و او در آن شرایط سخت اسارت و آینده نامعلومی که در پیش دارد، به فکر این باشد که چراآنقدر دشمن در خاک ما جلو آمده است؟؟ به فکر این نباشد که حالا من چه کار کنم، خانواده ام چه میشود؟
به عقیده من شنیدن و دیدن این حالات و داشتن این خصوصیات برای رزمندگان ما عجیب نیست. آنها همگی انسانهای خاصی بودند.
یوسفزاده: درست است. اصلا اسارت اسرای ایرانی چیزی کاملاً متفاوت با اسرای دیگر کشورها بود. این موضوع را حتی ماموران صلیب سرخ بهزبان میآوردند و میگفتند ما اصلا چنین اسرایی در دنیا نداریم که اینگونه خصوصیاتی داشته باشند. مثلاً اگر بخواهند آزادشان کنند دنبال این باشد که این آزادی به نفع کشورشان هست یا نه؟ و اگر به ضرر دیگر اسرا است تن به اسارت دهند.
گاهی وقتها ما آنقدر سنجیده عمل میکردیم که به ما میگفتند سیاستمداران کوچولو! خیلی برایشان جالب بود، نحوه برخورد ما. مثلاً وقتی مامور خانم صلیب سرخی به اردوگاه ما میآمد و بچهها میخواستند مشکلاتشان را برای او بگویند، اصلا مستقیم به صورتش نگاه نمیکردند. این موضوع برای او خیلی جالب بود و میگفت: «من زندان کشورهای دیگر که میروم، فقط آقایان صلیب سرخ داخل اردوگاه اسرا میشوند و ما اصلا آنجا امنیت نداریم. ولی پیش اسرای شما احساس امنیت و آرامش میکنم.»
فکر میکنید چه چیزی زندگی اسرای ایرانی را متفاوت کرده بود؟
یوسفزاده: اسرای ایرانی، اسرای متفاوتی بودند. زندگی آنها با معنویت همراه بود. مشکلات را با معنویت حل می کردند. اگر اسیری در دوران اسارت متکی به معنویات و ائمه اطهار نبود، اسارت خیلی به او سخت میگذشت ولی آنهایی که معتقد بودند، خیلی کمتر آسیب میدیدند. این خودش می تواند برای جوانان ما یک مدل باشد.
چه مدلی؟ زندگی با معنویت؟
یوسفزاده:اینکه در جامعه امروز ما هر کسی متکی به معنویات باشد، زندگیاش آسودهتر می گذرد، ولو اینکه در زندگی پرمشکلی باشد. کلاً معنویات انسان را آرام میکند. معنویت اسرا، تحمل آنها را در مقابل مشکلات بیشتر میکرد. یک دنیای صددرصد معصومانه! گاهی اوقات اسرا در آستانه معصومیت قرار میگرفتند فقط معصوم نبودند، ولی شبیه معصوم میشدند. این اتفاق فقط در جنگ ما میتوانست اتفاق بیفتد! باور کنید فقط در جنگ ما و این هم هیچ عاملی نمیتواند داشته باشد، جز معنویات و البته که سلحشوری مردم ایران هم فاکتور مهمی است. ولی من با جرأت می توانم بگویم که در جنگ ما معنویات حرف اول را میزد. اول عشق به ائمه اطهار بعد جوانمردی و حس وطن پرستی...!
برگردیم به رفتنتان به سرنوشت نامعلوم!
یوسفزاده: بله به هرحال ما اسیر شدیم و بعد از اسارت ما را بردند بصره... رسیدن به بصره و شروع داستانی جدید!
داستان آن بیست و سه نفر، چه زمانی آغاز شد؟
یوسفزاده: داستان آن 23نفر زمانی شکل گرفت که صدام حسین فیلم اسرا را در حالی که در بصره داشتند، از یک سبدی نان بر میداشتند، دیده بود- درست چهار روز بعد از اسارتمان- او وقتی دیده بود در بین اسرا، عدهای اسیر کم سن و سال وجود دارد، دستور داده بود که آنها را از بقیه اسرا جدا کنند. در اجرای دستور صدام، از حدود 200 نفر اسیری که در زندان بغداد بودند، 23 اسیر کم سن و سال که یکی از آنها من بودم، را جدا کردند و در واقع داستان 23 نفر از چهار روز بعد از اسارتمان آغاز شد. فصل مشترک همه ما کم سن و سالیمان بود. بهطوری که پشت لب هیچکداممان سبز نشده بود. زمانی نگذشت که متوجه شروع ماجرای تبلیغات سنگین و وسیع دشمن شدیم.
چه تبلیغاتی؟
یوسفزاده:آنها از ما خواستند لباسهای جبهه را در آوریم و بهجای آن به ما لباس نو و شیک و کفش اسپرت دادند. به طوری که هر روز ما را از زندان نمور بغداد که زندان مخوفی است و قابل وصف نیست، بیرون آورده و به گشت و گذار در شهر میبردند. مثلاً یک بار ما را به شهربازی بردند؛ با مدرنترین اسباببازیهای روز. به زور سوارمان کردند و از ما فیلم و عکس گرفتند. یک روز به زیارت امامین کاظمین و یک روز هم به کاخ صدام!
خبر داشتید که قرار است شما را به دیدار صدام ببرند؟
یوسفزاده: نه؛ آنها به ما گفتند که آماده شوید میخواهیم برویم جایی از شما عکس بگیریم تا پروندهتان کامل شود و به زودی به ایران برگردید. به جرأت میگویم که هیچکس از این خبر خوشحال نشد که قرار است به ایران برگردیم. اما در مورد دیدار، اصلا روحمان هم خبر نداشت که قرار است ما را پیش صدام ببرند!
از دیدار با صدام بگویید!
یوسفزاده: صبح روز 16 اردیبهشت 61 بود که ما را به ساختمان مجللی بردند. چیزی که دیدیم سالنی بود با میزی بزرگ که دور تا دور آن صندلیهای زیادی چیده شده بود و یک صندلی بزرگ و شاهانه در صدر آن قرار داشت. تا آن لحظه فکر میکردیم مأموران صلیب سرخ میخواهند به دیدن ما بیایند. اما در یک لحظه نگاه همه به یک سمت متوجه شد و نظامیان و خبرنگاران شروع کردند به کف زدن و پا کوبیدن. چیزی که میدیدیم یک مرد بلند قامت با لباس نظامی شیک بود و درحالی که دست یک دختربچه 6-5 ساله در دستش بود، به سمت ما نزدیکتر میشد.
در وهله اول خیلیها او را نشناختند ولی من چون عکس صدام را در خانه برادرم دیده بودم، او را شناختم.
خوب بعد از حضور صدام در جمع شما، چه اتفاقی افتاد؟
یوسفزاده:صدام در ابتدا از تعدادی از بچهها خواست خودشان را معرفی کنند. بعد کمی برای ما حرف زد و ابراز تنفر خودش را از جنگ اعلام کرد و اینکه بچههای همه دنیا مثل بچههای خودش هستند. بعد قول داد که به زودی ما را به ایران می فرستد و هر کدام ما میتوانیم بعد از برگشت برای او نامهای بنویسیم. در پرانتز میگویم که من بعد از 8 سال اسارت این کار را کردم و برای صدام نامه نوشتم که متن آن در کتاب آن بیست و سه نفر موجود است. صدام در آن جلسه با ما عکس یادگاری گرفت و دخترش هم هدایایی را به ما داد.
هدف صدام از این بازی تبلیغاتی چه بود؟
یوسفزاده: صدام میخواست که ما بپذیریم رژیم ایران (به تعبیر عراقیها) ما را به زور به جبهه فرستاده و کار زننده انسانی انجام داده است، ضمن اینکه ما بچه هستیم و بیخود تفنگ دست گرفته بودیم. ما واقعا نمی توانستیم این ننگ را تحمل کنیم که آزاد شده دست صدام باشیم.
صدام برنده این بازی تبلیغاتی شد یا شما؟
یوسفزاده:وقتی متوجه شدیم که اینها ظاهراً دست از این تبلیغات بر نمیدارند و مرتب از ما مصاحبه میکنند و بعد چیزهایی مینویسند که ما نگفتهایم، خیلی افسرده، ناراحت و عصبی شدیم.
دیگر کارد به استخوان رسیده بود و برای اینکه، آنها به این کار پایان دهند، تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم؛ یک اعتصاب غذای سنگین! پنج روزی هیچ غذایی نخوردیم و تقریباً در حال مرگ بودیم که مجبور شدند، ما بیست و سه نفر را به اردوگاه و پیش دیگر اسرا ببرند. البته در این 5 روز یک چیزی خیلی خوردیم و آن کتک بود. اعتصاب غذا برای این بود که این بازی را تمام کنند ولو به این قیمت تمام شود که ما در اسارت بمانیم. یعنی در واقع شما یک پرندهای را در قفسی نگه داشتهاید، بعد در قفس را باز میکنید، طبیعی است که پرنده میرود.
اگر نرود احتمالاً خیلی به او خوش گذشته است. اما خوب برای ما اینگونه نبود. ما ترجیح دادیم اسیر بمانیم ولی صدام آزادمان نکند که بعد تبلیغات منفی برای کشورمان شود؛ کما اینکه تبلیغات میکردند. به هرحال روزهای سختی بود. خیلی شکنجه شدیم که اعتصاب غذا را بشکنیم ولی نشکستیم و بعد از 5 روز عراقیها مجبور شدند که بپذیرند ما کودک نیستیم یا به قول خودشان اطفال ایرانی. بعد ما را بردند در کنار باقی اسرا...!
چه مدت از دیگر اسرا جدا بودید؟
یوسفزاده: 3 ماه از دیگر اسرا جدا بودیم و در بغداد زندگی میکردیم.
هر 23 نفر کرمانی هستید؟
یوسفزاده: نه؛ 17 نفر.
از سختترین لحظهای که در دوران اسارت داشتید، بگویید!
یوسفزاده: سختترین لحظه اسارت از لحاظ روحی، لحظهای بود که سرباز عراقی با یک روزنامهای وارد اردوگاه شد. یکی از بچهها روزنامه را که دید شروع کرد به گریهکردن. خبر فوت امام(ره) را در روزنامه دیده بود. ما تا آن لحظه از رحلت حضرت امام هیچ اطلاعی نداشتیم. از آن لحظه به بعد، یک غم و غصه عجیبی وجودم را فرا گرفت که اگر یک لحظه هم فراموش میکردم، بلافاصله وقتی به یادم میآمد، دوباره آن غم عمیق، روی دلم مینشست.
صبحها وقتی چشم باز میکردم، آن ماجرا فراموش شده بود، اما به ثانیه نمیکشید که یادم میآمد که، ای داد بیداد امام خمینی(ره) از دنیا رفته است و دوباره آن غم تکرار میشد. خیلی لحظات سختی بود.
بهجرأت میتوانم بگویم سختترین لحظات اسارت آن لحظات بود، ولی خوب چند روز بعد که خبر آمد «آیتالله خامنهای» رهبر ایران شدند، کم کم از بار آن مصیبت کاسته شد و شروع کردیم به ساختن سرود برای ایشان. یک جورایی از حجم درد کم شد. بعد از آن هم، یکی دو سال نگذشت که آزاد شدیم.
چقدر به آزادی فکر میکردید؟
یوسفزاده:خیلی فکر نمیکردیم. بهویژه که دو سال آخر اسارتمان هم در حالی گذشت که ما در حالت نه صلح و نه جنگ بودیم. یادم میآید یک روز نشستم برای خود برنامهریزی کردم که مثلا 20 سال آینده چه کارهایی انجام دهم! حالا هشت سال از اسارت را گذرانده بودم. گفتم اگر این اسارت 20 سال یا تا آخر عمرم طول کشید، من چه کارهایی انجام دهم؟ برنامهریزی کردم دو سالش را قرآن حفظ کنم، دو سالش را نهج البلاغه، بعد زبان فرانسه، بعد ... روزی اینقدر ورزش...! اینها نشان میداد که ما خیلی امیدوار به آزادی نبودیم.
یعنی اینقدر از فکر آزادی و آزادشدن دور بودید!
یوسفزاده:بله؛ چون کسی که ما در زندانش بودیم؛ خیلی آدم غیرمعمولی بود. یک آدمی بود که هر کاری از دستش برمیآمد. بهخاطر همین احتمال اینکه یک روز از دست او آزاد شویم را نمیدادیم.
ولی این آزادی اتفاق افتاد!
یوسفزاده: بله؛ یک روز در کمال ناباوری، تلویزیون عراق اعلام کرد که به زودی پیام مهمی را پخش خواهد کرد. در ابتدا فکر کردیم شاید آن پیام در مورد قطعنامه است ولی بعد دیدیم از قول صدام گفت: «ما همه شرایط پیشنهادی ایران را پذیرفتیم و از چند روز آینده تبادل اسرا آغاز میشود.» طبیعی است که در چنین شرایطی ما خوشحال شویم، بالا و پایین بپریم و داد بزنیم. بالاخره 8 سال اسارت تمام شده و قرار است بهکنار خانوادهات بروی! در شرایط طبیعی هر انسانی با شنیدن این خبر خوشحال میشود ولی این اتفاق برای ما طعم شیرینی نداشت.
چرا طعم این آزادی برایتان شیرین نبود؟
یوسفزاده:نه اینکه مشکل خاصی داشته باشیم، نه! فقط به خاطر این بود که ما به آن چیزی که ایدهآلمان بود، نرسیده بودیم.
ایدهآل شما برای آزادی چه بود؟
یوسفزاده:ایدهآل ما این بود که صدام کاملاً از بین رود. رژیم بعثی رو دست بخورد. و به نحوی، کشور عراق آزاد شود و حکومت دست شیعیان بیافتد. همان شعار آرمانی که یک روز از کربلا به قدس برویم، محقق شود. ولی خوب این اتفاق نیفتاده بود و همه آن چیزهایی که در ذهن ما بود، در نیمه راه قطع شده بود. ما کمی هم نگران بودیم.
نگران چه چیزی؟
یوسفزاده: نگران اینکه مثلاً برگردیم، مادر فلان دوستمان که شهید شده، نگاهی توی صورت ما بکند و میگوید: بالاخره چه شد؟ صدام هم که شکست نخورد. کربلا هم که آزاد نشد، بچه ما هم که شهید شد و ....! فکر کردن به این موضوعات عذابمان میداد.
اکنون هم همان حس را نسبت به روزی که آزاد شدید، دارید؟
یوسفزاده: نه اصلاً؛ آن روز فکر میکردیم که دشمن ما را شکست داده است، ولی الان باور کردهایم که پیروزی همیشه کوبیدن نیزه روی سنگر دشمن نیست! گاهی اوقات پیروزی به شکل دیگری به دست میآید. الان کجاست صدام؟ صدام نیست، ولی کشور ما هست، رهبر ما هست، عزت و سربلندی برای ملت هست. الان امنیت را کجای کشور عراق میتوان پیدا کرد در حالی که مردم در کشور ما در کمال آرامش زندگی میکنند... اینها دلیلش همین ایستادگیها است.
البته این شرایط را در شرایط فعلی کشور در مذاکره با 6کشور زورگو هم داریم. اگر شما مثل جوانان آن روز، خیلی آرمانی به موضوع نگاه کنید، میگویید نباید زیر بار این توافق میرفتیم و میپذیرفتیم. ما هم دقیقاً آن روزها همین را میگفتیم. اما مسئله اینجاست که گاهی اوقات، پیروزی به شکل دیگری به دست میآید.
چه شد به حرفه روزنامه نگاری مشغول شدید؟
یوسفزاده: من به نوشتن علاقه داشتم. در اسارت هم که بودم، هرگاه که فرصتی پیش میآمد، داستان مینوشتم.
چه خوب! آن داستانها را دارید؟
یوسفزاده: نه متاسفانه؛ عراقیها در تفتیش با خود بردند. اتفاقاً خیلی هم دوست داشتم داستانهایی را که آن دوران نوشته بودم. استقبال خوبی هم از داستانهایم در اردوگاه میشد و خواننده زیادی داشت.
الان چیزی از آن داستانها خاطرتان نیست؟
یوسفزاده: چرا؛ یکی از آن داستانها، داستان پرستویی بود که آماده بود داخل راهرو اردوگاه و برای خودش لانه درست کرده بود. من در داستانم از زبان او صحبت میکردم. داستان دیگر، داستان نامهای بود که میخواست برود ایران و بعد عراقیها به او اجازه ندادند که برود. داستان خیلی قشنگی شد که اسمش را هم گذاشتم؛ قالیچه سلیمان.
واکنشتان در قبال شنیدن خبر مرگ صدام چه بود؟
یوسفزاده:بیشتر برایم یک اتفاق عبرتآموز بود تا یک اتفاق خوشحالکننده. میدانستم صدام عاقبت بهتر از این ندارد. نه اینکه بگویم چون من اسیرش بودم و من را شکنجه کرده بود؛ نه! شاید به جای خانواده شهدا خوشحال شدم که جلاد بچههایشان کشته شد و یا بچههای حلبچه ولی به جای خودم اصلا خوشحال نشدم؛ چون میدانستم سرنوشت و انتهای این آدم چیزی جز این نیست!
وقتی این خبر را شنیدید، سالهای اسارت از جلوی چشمانتان رد نشد؟
یوسفزاده:چرا قطعاً رد شد. من حتی یکبار در اسارت خواب صدام را دیدم.
خواب صدام؟!
یوسفزاده: بله؛ من یک بار در اسارت خواب صدام را دیدم. به من گفت: «اگر یک روزی قرار باشد از این کشور بروم و شکست بخورم، شماها را هم اعدام میکنم.» سال دوم اسارت این خواب را دیدم!
شکنجههای روحی بیشتر اثرش برایتان مانده یا شکنجههای جسمی؟
یوسفزاده: مسلماً شکنجههای روحی! مثلا من فحشهایی که از عراقیها خوردم، بیشتر در ذهنم مانده تا کتکهایی که میخوردم. یا مثلا زجری که از شکنجه کردن دوستم جلوی چشمم میکشیدم، بیشتر از زجری بود که خودت را شکنجه کنند.
اما جایی در خاطراتتان از دوسیلی دردناک در دوران اسارت گفته بودید؛ یکی سیلی که در خاک خودمان خوردید و یکی سیلی که در خاک عراق... با وجود اینکه در دوران اسارت زیاد شکنجه شدهاید، چرا طعم این دوسیلی آنقدر در خاطر شما مانده است؟
یوسفزاده: سیلی و اسیری ملازم یکدیگرند و من اسیری را زمانی حس کردم که اولین سیلی را خوردم.
کجا اولین سیلی را خوردید؟
یوسفزاده: در خاک خودمان؛ در همان لحظات اولیه اسارت! سرباز عراقی اولی برای رساندن ما به کاروان اسرا، من و حسن و اکبر را سوار یک نفربری که داشت دو درجهدار مجروح عراقی را به عقب منتقل میر، کرد و بعد ما را به سرباز دیگری سپرد و رفت. آن سرباز دومی اولین سیلی را به صورت حسن و سیلی دوم را به صورت من زد. دستانش خیلی سنگین بود!
خوردن اولین سیلی چه حسی داشت؟
یوسفزاده: اولین سیلی حس غریبی دارد. یکدفعه ناامیدت میکند از نجات و خلاصه همه امیدت به سمت خداوند میرود. تحقیر شدنش بدتر است، چراکه از دست کسی سیلی میخوری که به خاک کشورت تجاوز کرده و روی خاک وطنت راه میرود. این سیلی درد مضاعفتری دارد از سیلی که در خاک دشمن بخوری. سیلی اول، پردردتر بود و دلم را به درد آورد!
و سیلی دوم؟
یوسفزاده: سیلی دوم را در بصره خوردم! همان لحظات اولیه حضورمان؛ زمانی که مرا به اتاق بازجویی بردند! دومین سیلی دردناک اسارت بود، اما این بار، به جای دلم، گوشم را به درد آورد!