کد خبر 49706
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۴۸

انبوهي تابوت روي همديگر چيده شده بود. به نگهبان اسم شهيد را گفتيم و با او به جستجو مشغول شديم. روي بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضياشون خيلي بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتيم از پيدا کردن جنازه علي اکبر نااميد مي‌شديم که...

به گزارش مشرق به نقل از خبر، سيمين وهاب‌زاده مرتضوي، ??? خاطره از شهدا را در مجموعه‌اي ? جلدي با عنوان «شهرگان شهر» تدوين و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامي آن را منتشر کرده است. اين مجموعه مي خواهد نسل جوان را با رزمندگان دوران هشت ساله دفاع مقدس آشنا کند.
«شهرگان شهر» حاصل ?? سال تحقيق در پرونده‌هاي شهداي استان‌هاي خراسان است و براي توليد آن مصاحبه‌هايي با خانواده، دوستان و همرزمان شهدا صورت گرفته‌است.
بنابر گزارش خبرنگار ما، در بخشي از جلد هشتم اين کتاب با عنوان «جدال با شيطان» مي‌خوانيم:
«شب جمعه است و دعاي کميل برقرار... شيطان جدالي سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصي به شناسايي برويم.
-آخه تو که آموزش غواصي نديدي!
«پناه مي‌برم به خداوند از شر شيطان رانده شده».
-مگه راهکار شهيد صبوري رو کشف نکردن؟! مگه امکانات مهندسي دشمن رو نديدي که پرکوب مشغول احداث موانعن؟!
«لاالله الا الله! خدايا شيطان وسوسه گر هنوز در قلبم پايگاه دارد».
-مگه نمي‌دوني که دشمن به احتمال قوي کمين گذاشته؟! مگه نمي‌دوني احتمال اسارت و شهادت زياده؟!... اسارت! بله! شکنجه شدن براي کسب اطلاعات! مگه جرات داري چيزي نگي؟ و يا انحرافي و غلط جواب بدي؟ فکر کردي اونا کودن و نفهمن؟!
«لاالله الا الله»! چراغ‌ها خاموش است و اتاق نسبتا سرد. يک فانوس کم نور آن جلو روشن است و حدود ?? نفر در حال ضجه زدن و گريه کردن. آن‌ها دارند از خدا کمک و استعانت مي‌خواهند.
-فردا روز جمعه مي‌خواي بري شناسايي؟ آخه کدوم قانون گفته جمعه هم بايد کار کرد و جنگيد.
هرچه از شروع دعا مي‌گذرد ضجه‌ها بيشتر اوج مي‌گيرد. خدايا! نمي‌گويم ما را آزمايش نکن! چرا آزمايشمان کن؛ ولي توفيق پايداري و استقامت هم بده. ايماني محکم عطا کن تا ناخالصي‌ها و ضعف‌هايمان را بشناسيم.
صداي نوجوان 16-15 ساله‌اي که دعاي کميل مي‌خواند با گريه درآميخته است. احساس مي‌کنم ناخالصي‌هايم مثل روغن که روي آتش ذوب مي‌شود از سر تا پايم چکيدن گرفته و مثل بغضي در گلويم گره خورده است... (برداشتي از يادداشت شهيد سيد مهدي بيات)»
در بخش ديگري از اين کتاب با عنوان «آدرس» که از زبان خواهر شهيد علي اکبر بازدار روايت شده آمده است:
«خيلي وقت بود منتظر نامه‌اش وديم. دلواپسي امانمان را بريده بود تا اينکه يکي از بستگان از منطقه تلفن زد.
-علي اکبر شهيد شده. ? روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمي‌رين تحويل بگيرن؟ آن زمان اسامي شهدا از تلويزيون اعلام مي‌شد و ما هم مثل همه کساني که عزيزي در جبهه داشتند گوش به زنگ بوديم. گوشي را که گذاشتم يادم آمد چند روز قبل اسم شهيدي را به نام «بازاري» از تلويزيون شنيدم. اول يکه خوردم ولي خيلي زود به خودم دلداري دادم.
-بازاري با بازدار خيلي فرق داره. ممکن نيس اشتباه خونده باشن ولي انگار اشتباه خوانده بودند.
مردان فاميل رفتند سردخانه بيمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آن‌ها بود. او تعريف کرد.
-انبوهي تابوت روي همديگر چيده شده بود. به نگهبان اسم شهيد را گفتيم و با او به جستجو مشغول شديم. روي بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضياشون خيلي بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتيم از پيدا کردن جنازه علي اکبر نااميد مي‌شديم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتاي رديف بالا رو پايين بياره تا بتونيم اسامي رو بخونيم. داشتيم مطمئن مي‌شديم که علي اکبر اونجا نيس که يه هو صداشو شنيدم.

«حاج آقا! من اينجام! يازدهمين تابوت از همين رديف که جلوش وايسادين».
چنان يکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمين. پسرم جلو دويد و شروع کرد به ماليدن شونه هام. آخه فکر مي‌کرد از ديدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالي‌اش کردم که تابوت يازدهم رو بيارن پايين.

وقتي در تابوت رو واکرديم علي اکبر رو ديديم. باور مي‌کنين؟! دونه‌هاي عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.»

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس