او صحبت خود را اینطور آغاز کرد که من اصالتا گیلانی هستم. در دبیرستان رشته تجربی خواندم و بعدا وارد حوزه شدم. 4 سال از حوزه را گذرانده بودم و در سال پنجم هنگامی که خدا فاطمه خانم را به من داد، دیگر تحصیل ادامه ندادم. من با آقا مصطفی در سال 86 ازدواج کردم و در آن زمان سال اول حوزه بودم.
این همسر شهید درباره معیار و نگاه خود برای ازدواج و انتخاب همسرش گفت: در آن زمان یعنی سال 86 هم در حوزه بودم و هر فرمانده پایگاه بودم و خانوادههای زیادی را اطراف خود می دیدم. یکسری از آن ها دچار مشکل شده بودند و یک سری دیگر موفق بودند. وقتی این مشکلات خانواده ها را در کنار هم می چیدم می دیدم که خانواده هایی که همسران در آن از لحاظ ایمانی و اعتقادی در سطح بالاتری هستند، موفق تر هستند. در پایگاه همیشه به بچهها میگفتم که کسی که ایمان واقعی داشته باشد با دیدن کم و کاستی در زندگی خود، به خود اجازه نمیدهد که نسبت به مقام زن و همسر خود این کمبودها را به او نسبت دهد. پس با توجه به این چیزهایی که در اطرافم بود مهم ترین معیار من ایمان و اعتقاد بود.
ابراهیم پور درباره این که آیا ارتباطی با خانوادهها و همسران شهدا و یا همسران طلبهها داشته است یا خیر گفت: با همسران شهدا خیر ارتباطی نداشتم و در حد همین کتاب ها و مستندهایی که از تلویزیون پخش میشد، بود. اما با خانواده های طلاب آشنایی داشتم و با آن ها رفت و آمد داشتیم و چون خودم طلبه بودم با این قشر بیشتر آشنا بودم. درباره ی خانواده ای که دوست داشتم همسرم از آن خانواده باشد، باید بگویم که بیش تر یک خانواده نظامی مد نظرم بود چرا که پدرم نیز نظامی است. از نظر روش زندگی خانواده نظامی و نظم و سطح اعتقادیشان، برایم ایده آل بود و دوست داشتم که همسرم کسی بشود که نظامی باشد و یا خانواده نظامی داشته باشد. البته چون در حوزه بودم دوست داشتم که همسرم طلبه نیز باشد. در آن زمان بالاخره خواستگارهای زیادی داشتم. خاطرم هست که به فاصله 2-3 روز قبل از ایشان خواستگار دیگری داشتم که اتفاقا خانواده شان نیز نظامی بود اما ایشان را به این دلیل انتخاب کردم که شناخت بیشتری نسبت به دیگر خواستگارها ،از ایشان داشتیم. با ایشان در یک محله بودیم و برادرانمان ایشان را می شناختند و تاییدشان می کردند. ایشان در محله خودمان از نظر فرهنگی فعال بودند و هر کسی در مسجد اسم ایشان را می آورد تاییدشان می کردند.
وی بیان داشت: آن موقع که ایشان به خواستگاری من آمدند طلبه بودند و 4 سال بود که در حوزه درس می خواند. ما در اردیبهشت سال 1386 ازدواج کردیم. از زمانی که مادر ایشان خواستگاریشان از من را در خانه مان مطرح کردند تا زمانی که عقد شدیم نزدیک به یک ماه طول کشید. 14 فروردین تا 13 اردیبهشت. به نظرم افرادی که در این حوزه زیاد سخت می گیرند باید بنشینند و به بعد آن توجه کنند. معمولا کسانی که در همان ابتدا به روی مادیات تاکید می کنند، بعد از ازدواج به زندگی مشترک به نگاه مادی نگاه می کنند. در حالی که اگر یک زندگی زندگی مشترک باشد مادیات در کنار آن حل می شود. شاید آقا مصطفی وقتی که برای خواستگاری آمدند از نظر مادی زیاد قوی نبودند و بعدا به مرور زمان بهتر شدند. اخلاق ایشان از نظر اعتقادی و سطح توکلشان به خدا بسیار بالا بود. ایشان چندین سال با برادران من در ارتباط بودند و از این طریق به این ویژگیهای ایشان پی بردم. این گونه نبود که یک یا دو ساعت ایشان را دیده باشم. ایشان با برادران من اردو می رفتند و کارهای فرهنگی زیادی انجام می دادند. بالاخره افرادی که در یک اردو با هم باشند بهتر همدیگر را می شناسند. ایشان سطح توکل بسیار بالایی داشت و هم چنین بسیار ولایتی بودند که این موضوع برای من خیلی مهم تر بود.
عامل نزدیکی ما این بود: اعتقادمان به ولایت یکجور بود
این همسر شهید درباره ی این که اگر می دانستید ایشان قرار است در آینده شهید شوند، بازهم با ایشان ازدواج می کردید، گفت: اگر آقا مصطفی بود، بله. باز هم ازدواج می کردم. زندگی با ایشان در این 8 سال بسیار برای من خوب بود. این مدتی که با ایشان زندگی کردم بسیار زندگی شیرینی بود که اگر باز هم ایشان بیاید من بازهم با ایشان ازدواج میکنم. برای مثال اگر بخواهم نمونه ای از خوش خلقی های ایشان را بگویم، چند روز پیش یکی از هم رزمهای ایشان منزل ما آمده بودند و درباره ی ایشان صحبت می کردند. آن رزمنده می گفت که وقتی آقا مصطفی می آمدند و نزدیک می آمدند، آن چنان عبارت «دورت بگردم» را زیبا و با محبت می گفتند که هنوز هم که یادم می آید تمام وجودم به لرزه می افتد. به نظرم ایشان بسیار زیبا و قشنگ آن چیزهایی که در درونش بود را ابراز می کرد. من شمالی هستم و آقا مصطفی خوزستانی هستند. بالاخره ما از نظر جغرافیایی خیلی با هم فرق داریم. حتی شاید شمالی ها با خوزستانیها ذائقهشان هم فرق دارد. ما یک وقتهایی که باهم حرف می زدیم به او میگفتم که ما این قدر با هم تفاوت مختصاتی داریم اما چگونه به هم نزدیک هستیم؟ او نیز در جواب می گفت که چیزی که ما را به هم نزدیک میکند این است که اعتقادتمان نسبت به ولایت یک جور هست و همین موضوع باعث شده است که ما این قدر به هم نزدیک شویم. هم چنین وقتی دو نفر در کنار هم هستند، اگر یک نفرشان رنگ خدایی داشته باشد انگار زندگی رنگ خدایی گرفته است و این گونه زندگی شیرین می شود.
ما در ابتدای زندگی خود زیاد داخل رسم و رسومات نرفتیم و بیش تر سعی کردیم آن گونه ای که خانواده هایمان راحت تر هستند، مراسم برگزار شود. اگر می خواستیم وارد این موضوعات شویم دوران عقد ما خیلی بیش تر از 6 ماهی که بود می شد. ما 6 ماه عقد بودیم و سپس عروسی کردیم.
سمیه ابراهیم پور در بخش دوم صحبت های خود به نحوه آغاز زندگی خود اشاره کرد و گفت: من در چند ماه اول بالاخره مثل تمام دخترها وابستگی خاصی به خانواده ام داشتم و باید آن ها را زود به زود می دیدم. من 19 ساله بودم که عقد کردیم و تا اوایل 20 سالگی در خانه خودمان بودیم. خاطرم هست که زمانی که به آقا مصطفی می گفتم که برویم و به مادرم سر بزنیم، به من میگفت که الان من و شما با هم یک خانواده هستیم و خانواده من و خانواده تو معنی ندارد. همین موضوع باعث می شد که من آن دلتنگی را کمتر حس کنم. من خیلی روی خودم کار کردم تا بتوانم آن وابستگی که اکنون هست را ایجاد کنم. خیلی سریع به ایشان وابسته شدم و معمولا طوری برنامه ریزی میکردم که بیشتر در کنار ایشان باشم. چرا که ایشان اکثرا به دلیل کارهای فرهنگی که انجام می داد بیرون از خانه بود. برای مثال خاطرم هست که حتی وقتی ایشان می خواست مسجد برود من هم آماده می شدم و همراه ایشان میرفتم و مثلا در بعضی موارد میگفت که این جا فقط آقایان هستند و اگر شما بیایید اذیت می شوید اما من به او میگفتم که جایی که شما باشی و من هم باشم برای من آرامش بخش است. در حقیقت فکر میکنم محبت آقا مصطفی و کاری که روی خودم انجام دادم تا کنار ایشان باشم باعث شد که خیلی سریع به ایشان وابسته شوم.
او ادامه داد: خاطرم هست که ما پنج شنبه عقد کردیم و ایشان روز جمعه دنبال من آمد تا با هم به نماز جمعه برویم. مسافتی نزدیک به 2-3 کیلومتری را پیاده رفتیم و هر کدام از دوستان ایشان که میگفت بیاید تا با ماشین برویم او میگفت که نه میخواهیم با هم پیاده برویم. فکر میکنم ما اکثر شهرهای ایران را رفته بودیم. یک سری از شهرها را به دلیل کاری که ایشان داشتند و به دلیل رفت و آمدها و دیدارها با دوستانشان برای کار سوریه، میرفتیم و یک سری دیگر را نیز به خاطر تفریح و گشت و گذار میرفتیم. خاطرم هست که در سال 87 و بعد از سفر به کربلا، روزی من در حوزه بودم و کلاس مباحثه من باقی مانده بود. در این زمان ایشان دنبالم آمد و در حالی که تمام لوازم سفر را آماده کرده بود از من خواست به سفر شمال برویم. این سفر یکی از بهترن سفرهایمان بود چرا که ناگهانی بود. در مورد هزینه نیز ایشان زیاد اهل حساب و کتاب نبود و معمولا آن چیزهایی که پس انداز کرده بود را در مسافرتها خرج میکردیم. یادم هست که اگر قرار بود برای خرید یک لباس ساده مثلا 20 هزار تومانی برویم، چیزی نزدیک به 50-60 هزار تومان خرج چیزهایی میشد که در راه میخوردیم.
... با اینکه صبور بود میخواست برود با دوستش! دعوا کند
ابراهیمپور سپس اضافه کرد: اولین فرزند ما سال 88 به دنیا آمد و دومین فرزند ما سال 94 به دنیا آمد. 2سال و نیم از عقد ما گذشته بود که اولین فرزندمان به دنیا آمد. ایشان برای اولین بار در رمضان 92 به سوریه رفت در آن زمان فاطمه 4 سال داشت و 6 سال از زندگی مشترکمان گذشته بود.اولین بار که گفتند می خواهند به سوریه بروند قرار بود که در آشپزخانه و تدارکات برای رزمندهها کار کنند. من در آن زمان وابستگی زیادی به او داشتم و حتی جوری برنامهریزی میکردم که برای خریدهای روزانه نیز با هم بیرون برویم. در این زمان وقتی برای اولین بار بحث رفتن ایشان مطرح شد، دلتنگی خودم برای ایشان جلوی چشمم آمد. وقتی که رفت، نذر کردم که یک جوری بشود که نرود و البته در همان دفعه نیز نتوانست به سوریه برود. وقتی که برگشت دیدم که خیلی نارحت است و مسیر برگشت تا شهریار را ایشان فقط گریه کرد. گریههای ایشان با صدای بلند برای من بسیار سخت بود. آن شب به من گفت که میخواهم بروم و با یکی از دوستان دعوا کنم. در حالی که ایشان اصلا اهل دعوا نبود. این حرف او برای من بسیار عجیب بود چرا که اصلا تا آن زمان ندیده بودم که او از کوره در برود. حتی یکبار از مادرش تشکر کردم که این فرزندش چه قدر صبور است. من خودم زود از کوره در میروم اما او بسیار صبور بود.
او ادامه داد: در حالی که از این حرف او تعجب کرده بودم، مثل همیشه به او گفتم که من هم با تو می آیم. دیدم که او بر سر مزار شهدای گمنام رفت. حتی از پله هایی که به مزار آن شهدا ارتباط داشت بالا نرفت و با آنها شروع به صحبت کرد. خاطرم هست که به آن شهدای گمنام گفت که اگر کار من را جور نکنی و این گونه نشود، به همه میگویم که شما کار راه نمیاندازید. در این هنگام از یک طرف وقتی بی تابی او برای رفتن را دیدم و از طرف دیگر دلتنگی خودم را میدیدم، حقیقتا کوتاه آمدم. ایشان نیز که نمی توانست سختی و اذیت شدن من را ببیند، در روز عید فطر که خانواده من به شمال میرفتند اصرار کرد که شما هم برو. وقتی ما شمال بودیم به من زنگ زد که من دارم به سوریه میروم. در حقیقت ایشان برای اولین بار عید فطر سال 92 به سوریه رفت. بار اول 45 روز در سوریه حضور داشت و 2 ماه در ایران بود. بار دوم نزدیک به 50 روز رفت و سپس 2-3 هفته در ایران بود و بار سوم 75 روز در سوریه حضور داشت و این سفرهای ایشان ادامه داشت.
ابراهیم پور با بیان اینکه آن 75 روز سوم برای من خیلی سخت بود، ادامه داد: در آن 45 روز اول شوکه شده بودم اما چون میدانستم که ایشان قرار است در زیر زمین حرم حضرت رقیه(س) کار کنند ، خیالم راحت بود که خطری ایشان را تهدید نمیکند. مصطفی چندین بار مجروح شد. دفعه سوم که به مدت 75 روز در سوریه بودند برای اولین بار مجروح شد. خاطرم هست که در اردیبهشت سال 93 و همزمان با شهادت شهید حسن قاسمی دانا او نیز مجروح شد. ترکش در بدنشان پخش شده بود یکی از ترکش ها در قفسه سمت راست سینه اش بود و دیگری در بازو سمت راستش بود. هم چنین در پای سمت چپ و پای سمت راستش نیز ترکش وجود داشت.ایشان از سفر دوم به بعد دیگر در آشپزخانه حضور نداشت و به عنوان رزمنده داوطلب میجنگید. وقتی که آقا مصطفی نبود، من توسل و توکل میکردم. ایشان بالاخره این راه را انتخاب کرده بود و وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد سعی میکند که با او همراه باشد. در طول سالهایی هم که در ایران بود به دلیل کارهای زیادی که انجام میداد همیشه سعی میکردم همراهش باشم. در حقیقت به این دلیل که ایشان این راه را انتخاب کرده بودند، سعی کردم تا تمام کارها را خودم انجام بدهم. البته پدر و مادر من و پدر و مادر مصطفی هم زحمت میکشیدند و بسیار کمک میکردند. اما خودم بیشترین سعی را داشتم که تمام کارهای خانه را انجام بدهم تا دو طرف ناراحت نشوند.
از صورتم میفهمیدند که مصطفی هست یا نیست/ از زنده بودنش لذت میبردم
ابراهیم پور درباره ی این که در نبود پدر چگونه برای فاطمه شرایط را آسان میکرده است، گفت: برای فاطمه حضور پدر بزرگهایش، عمو و دایی و اطرافیان بسیار موثر و کمک کننده بود. علاوه بر این ها صحبت هایی که با فاطمه میکردیم او را بسیار آرام میکرد. به او می گفتم که بابا رفته است و من و شما باید برایش دعا کنیم تا برگردد. فاطمه آن زمان کلاس قرآن می رفت سعی کردم که او را سر کلاس ببرم تا وقتش بیشتر پر بشود تا از بی تابیهای او کاسته شود. نبود آقا مصطفی خیلی برای من سخت بود. همیشه اطرافیان به من میگفتند که وقتی ایشان نیست حال و هوای خوبی نداری و وقتی که او میآید کاملا شرایطت عوض میشود. خاطرم هست یکی از افرادی که خبر شهادت ایشان را برای من آورده بود به من گفت که چگونه میخواهی ادامه بدهی؟ به او گفتم که خدا را شکر میکنم. اطرافیان می گفتند که از وضعیت صورت تو میشود فهمید که مصطفی هست یا نیست. من از زمانی که آقا مصطفی رفت دیگر درس حوزه را ادامه ندادم چرا که ایشان نبود و مسئولیت من بیشتر شده بود. زمانی که ایشان حضور داشت من نزدیک به 2 سال در مدارس به عنوان مشاور مذهبی کار میکردم که ایشان هم از این کار من بسیار استقبال میکرد اما وقتی که ایشان سوریه رفت من این کار را کنار گذاشتم چرا که احساس میکردم که آن وقتی که باید در مدرسه بگذارم را باید برای فاطمه بگذارم.
او در پاسخ به این که آیا شده بود که به او بگویید به سوریه نرو، گفت: گاهی اوقات به او این حرف را می زدم اما گفتن من از ته دل نبود. مثلا به او میگفتم که بیشتر در کنار ما بمان چرا که میدانستم که او آدمی نیست که اصلا نرود. وقتی خودم را جای او میگذاشتم که اکنون چه صحنههایی را در آنجا دیده است و در آنجا به او نیاز دارند، با خود میگفتم که اگر من هم جای او بودم نمی ماندم و می رفتم همیشه به او تاکید میکردم که بیشتر در کنار ما بمان یا این که مسیری که قرار است برود مسیری باشد که امنیتاش بیشتر باشد.
میگفت: دعا کن شهید شوم تا دستم برای کمک به دیگران باز باشد
ابراهیم پور با بیان اینکه در این دو سال و نیم که ایشان میرفتند و می آمدند بهشان میگفتم که مطمئن باشید هیچ وقت به مرگ طبیعی نمیمیرید، گفت: هر وقت به من میگفت که برایم دعا کن میگفتم که انشاءالله شما به مرگ طبیعی نخواهید مرد و برای شما حیف است که به مرگ طبیعی بمیرید اما به خودم هم می گفتم که امیدوارم در کنار ما باشی و در سن پیری شهید شوی. ایشان تکیه گاه ما بود. خاطرم هست که یک روز وقتی به خانه برگشت به من گفت که خیلی نگرانم چرا که یک نفر از من کمک خواست و من نتوانستم به او کمک کنم. تو رو خدا برای من دعا کن که شهید بشوم تا دستم برای کمک به دیگران باز باشد. من هم با خنده به او گفتم که هر کس که میمیرد، میگویند دستش از دنیا کوتاه شده است در حالی که انگار برای شما دستتان برای کمک باز میشود. در جواب این موضوع گفت که شهدا «عند ربهم یرزقون» هستند و وقتی شهید میشوند دستشان برای کمک باز میشود.
یک شوخی دو نفره درباره مقام شهدا و صابرین/ میدانستم شهید میشود اما خودم را گول میزدم
او ادامه داد: خاطرم هست که بعضی وقتها به شوخی به من میگفت که شما راضی باش تا من بروم و شهید شوم، من هم قول می دهم تا تو را شفاعت کنم. من هم در جواب او می گفتم که اگر شما شهید بشوی من هم باید صبر کنم و مقام صابرین از شهدا بالاتر است. آن زمان است که من باید شفاعت شما را بکنم. اما اکنون می بینم که واقعا به شفاعت ایشان نیاز دارم. انگار یک آمادگی بود که بالاخره این اتفاق می افتد و شهید میشود. مطمئن بودم که او شهید می شود اما خودم را گول می زدم و می گفتم نه الان وقتش نیست.
سمیه ابراهیم پور به بیان حال و هوای خود در روز شهادت شهید مصطفی صدر زاده اشاره کرد و گفت: از شب تاسوعا من دلهره عجیبی داشتم. آن شب به او زنگ زدم و با او صحبت کردم. شارژ گوشیام که تمام شد دیگر تلفن قطع شد و صحبتی نکردیم اما خوشحال بودم که هنوز مصطفی زنده است. از این که با او صحبت میکردم و می دیدم که زنده است لذت می بردم. شب ها که از خواب بیدار می شدم و برایش دعا میکردم خدا رو شکر میکردم که هنوز هست و زنده است.
او ادامه داد: معمولا در این 2 سال و نیم همیشه آیت الکرسی را برای او می خواندم و ذکر همیشگی من بود. اما شب تاسوعا که بلند شدم هر کاری که کردم تا آیت الکرسی را تا آخر بخوانم نمی توانستم و دلهره من بیشتر میشد. صبح تاسوعا که از خواب بیدار شدم، فاطمه و محمد علی را آماده کردم تا هیئت برویم و کمی از دلهره من کاسته شود. سمت مسجد رفتم و پیش نماز مسجد در حال خواندن ترجمه فارسی دعای علقمه بود. مصطفی همیشه میگفت که حتما تو باید راضی باشی تا من شهید شوم. وقتی که در مورد حضرت عباس(ع) صحبت میکردند یک لحظه خجالت کشیدم که چرا دعا میکنم مصطفی سالم برگردد؟ همان جا گفتم که خدایا هر چه که می خواهی همان است البته به فاصله 4-5 دقیقه دوباره برگشتم و دعا کردم که مصطفی سالم برگردد. اکنون که ساعت شهادت ایشان را با ساعت تسلیم شدن در برابر خدا مقایسه میکنم می بینم که همان بوده است و چیزی در حدود اذان ظهر بوده است.
همسر شهید صدرزاده ادامه داد: به دلیل استرسی که داشتم خواستم به دوستش پیام بدهم اما فکر کردم که اگر بپرسد آخرین بار کی با او حرف زدی؟ باید بگویم دیشب. یعنی این قدر استرس داشتم. تا ساعت 4 خودم را کنترل کردم و سپس پیام دادم. فرمانده آن ها همیشه پیام من را سریع جواب میداد چرا که از دلهره های من خبر داشت. این دفعه اما پیام من را دید اما جواب نداد و من مکررا پیام دادم تا این که در ساعت حدودا 5 به من پیام دادند که دخترم نگران نباش مصطفی طوریش نشده فقط زخمی شده است. گفتم من به زخمی بودن او عادت دارم. از چه ناحیه ای زخمی شده است؟ در جواب گفت که من پیش او نیستم و تا 2 ساعت دیگر پیش ایشان میروم و به شما خبر میدهم که چه اتفاقی افتاده است.
حاضر بودم فلج باشد اما برگردد و چشمهایش کار کند
او ادامه داد: در همان زمانها شهید خاوری نیز به شهادت رسیده بود و دقیقا همین پیام را به خواهر ایشان نیز قبلا داده بودند و این جا بود که مطمئن شدم مصطفی به خواستهاش رسیده است. به پدر شوهرم خبر دادم و با صحبتهای ایشان کمی آرام شدم و امیدوار شدم. در حالی که تا پیش از آن به خودم می گفتم که دیگر مصطفی نیست و شهید شده است. با این حرفهای امیدوار کننده، سعی میکردم که به این حالت غلبه کنم. در این هنگام محمد علی را بغل کردم و دعا کردم که خدایا مصطفای من برگردد، حتی من راضی هستم که او فلج باشد اما فقط چشمهایش کار کند و در خانه من حضور داشته باشد. اما بعدا خبر شهادتش آمد و پیامی برای پدر شوهرم آمد که مصطفی به لقا الله پیوست. مصطفی به خواسته اش رسید. الحمدالله.
گفتم برای اسلام، محمد علی و فاطمه را میدهم اما شما بمان
این همسر شهید در بخش نهایی صحبت های خود و درباره این که با خانواده دیگر شهدا راجع به چه موضوعی حرف می زند، گفت: تنها چیزی که می گویم این آیه «بل احیا عند ربهم یرزقون» است. اینها زنده هستند و روزی معنوی میگیرند. ما با خانواده شهدای زیادی ارتباط داریم. من به آنها میگویم که اینها واقعا زنده هستند. وقتی دعا میکردم که مصطفی به مرگ طبیعی نمیرد به همین دلیل بود چرا که اگر او با مرگ طبیعی میمرد، با نبود او در کنار من، من هم می مردم. خاطرم هست که وقتی او به من گفت که اسلام نیاز به قربانی دارد، سریع گفتم که ایراد ندارد. محمد علی و فاطمه را میدهیم اما شما بمان. به من خندید و گفت چه قدر سریع از بچهها میگذری؟ در جواب گفتم که بچهها اشکال ندارد اما اگر شما باشی آینده ما فرق میکند.
او در پایان گفت: اکنون مصطفی زنده است و این زنده بودن او است که من را روی پا نگه داشته است. بعضی وقتها در اوج دلتنگی به فکر میروم. غیر ممکن است که دلتنگ نشوم، درونم میسوزد اما رو ندارم بگویم. چرا که فکر میکنم حضرت زینب(س) چند نفر شهید داد. آیا او نسوخت و دلتنگ نشد؟ از این موضوع خجالت میکشم.
در پایان این مراسم دست اندرکاران محفل فرشتگان بال گشودند از این همسر شهید، فرزندان او و مادر او تقدیر کردند.