به گزارش مشرق، شیخ رجبعلی خیاط در روایتی درباره تحت تأثیر قرار گرفتن از عاشق شدن یک جوان میگوید:
در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابانها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم: جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهراً مدتهاست که اینجایی!
مریض میشوی!
خدای ناکرده میمیری!
اینجا چه میکنی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانهای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شدهای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد.
در نیمه شبی سرد زمستانی در حالی که برف بشدت میبارید و تمام کوچه و خیابانها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو رفتم دیدم او یک جوان است!
او را تکانی دادم!
بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!
گفتم: جوان مثه اینکه متوجه نیستی!
برف، برف!
روی سرت برف نشسته!
ظاهراً مدتهاست که اینجایی!
مریض میشوی!
خدای ناکرده میمیری!
اینجا چه میکنی؟
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشارهای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانهای!
فهمیدم عاشق شده!
نشستم و با تمام وجود گریستم!
جوان تعجب کرد!
کنارم نشست!
گفت تو را چه شدهای پیرمرد!
آیا تو هم عاشق شدی؟!
گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم! [عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم [چگونه برای رسیدن به عشقت از خودبی خود شدی] فهمیدم من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظهای به یاد معشوقش نباشد.