خیلی خوب و دقیق جزئیات را به خاطر دارد. مادر وقتی از خاطراتش با مهدی می‌گوید، هیچ چیز را از قلم نمی‌اندازد. حتی از «مامانی» گفتن او در کسوت فرمانده یک پادگان که خاضعانه در مقابل محبت مادر زانو می‌زند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خیلی خوب و دقیق جزئیات را به خاطر دارد. از اسم و تاریخ عملیات‌هایی که فرزندش در دوران جنگ در آن‌ها مجروح شده تا نذر و نیازهایی که برایش کرده است و جملاتی که در دریای محبت مادر و فرزندی میان او و مهدی‌اش رد و بدل شده است. وقتی از خاطراتش با مهدی می‌گوید، هیچ چیز را از قلم نمی‌اندازد. حتی از «مامانی» گفتن او در کسوت فرمانده یک پادگان که خاضعانه در مقابل محبت مادر زانو می‌زند. مادر سردار مهدی دشتبان زاده معتقد است فقط یک روز از خدا خواست که بچه‌هایش خداپسندانه بار بیایند و او هیچ وقت در جریان تربیت نگران نماز و روزه آن‌ها نشود. اما هیچ اصول خاص دیگری به کار نبرد. بچه‌ها راهشان را در جبهه انتخاب کردند.

دشتبان

شاید آن روز که مجروحیت در جریان تست موشکی را در صنایع دفاع تجربه کرد، خیلی‌ها فکر می‌کردند آخرین روزهای نقش آفرینی در زمینه صنایع موشکی را تجربه می‌کند و بازنشستگی پایان روزهای حماسه آفرینی مهدی دشتبان زاده است. اما جسارت و شجاعت او در این کار نشان می‌داد که تازه اول راهی پر تلاطم است. جسارت و مهارت او که با تجربه سال ها جنگ تحمیلی آمیخته شده بود، از چشمان دقیق سردار بی ادعای جهادخودکفایی، حسن طهرانی مقدم دورنماند و چیزی نگذشت که مهدی دشتبان زاده به فرماندهی پادگان شهید مدرس انتخاب شد. پادگانی که اتفاق‌های مهمی را به خود دید. انفجارها، تست‌های موفق و ناموفق موشکی، پیروزی‌ها، آموزش و مهارت جوانانی زبده و صدها اتفاق تلخ و شیرینی که برای خیلی‌ها از این پادگان یک دوکوهه دوم ساخته بود.

سردار شهید مهدی دشتبان زاده در 30 اسفندماه سال 1342 در محله میدان خراسان  تهران بدنیا آمد، همزمان با دوران دبیرستانش جنگ تحمیلی هم آغاز شد و در پایگاه بسیج مسجد لرزاده به فعالیت پرداخت. درست هنگامی که مشغول امتحان فیزیک دوم دبیرستان بود با یکی از دوستانش به نام شهید  یزدان پرست امتحان را نیمه تمام گذاشت و پا به عرصه جهاد گذاشت. دوران دفاع مقدس را در بهداری لشگر 27 محمد رسول الله(ص) خدمت می‌کرد و خودش هم به دفعات مجروح شد. پس از پایان جنگ تحمیلی به استخدام وزارت دفاع درآمد و در سال 1368 ازدواج کرد. با تشکیل جهاد خودکفایی سپاه از همراهان سردار شهید حسن طهرانی مقدم شد و در این میان فرماندهی پادگان مدرس به او واگذار شد و نهایتا بعد از سال‌ها کار جهادی در عرصه دفاع موشکی و اقتدار جمهوری اسلامی در مسئله دفاعی به همراه 38 تن دیگر از همرزمانش در جهادخودکفایی سپاه از جمله سردار شهید طهرانی مقدم طی انفجاری در پادگان مدرس روز 21 آبان ماه سال 90 به شهادت رسید.

* آقا مهدی چطور بچه‌ای بود؟

بچه خوبی بود. هر بچه ای شیطنت‌های خودش را دارد. بچه آرامی بود. قبل از انقلاب هم، دختر و پسرانم در مسجد لرزاده فعالیت می‌کردند. در کتابخانه مسجد و انجمن و ... فعالیت می‌کردند. مهدی عکس‌های امام خمینی(ره) را سال 56 در لباسش می‌گذاشت و می‌رفت در تظاهرات. برای این که من متوجه نشوم می‌رفت زیر زمین عکس را زیر لباسش می‌گذاشت و می‌رفت. می‌گفتم: «مادر همانطور که من متوجه می‌شوم، دیگران هم متوجه می‌شوند.» می‌گفت: «مثلاً می‌خواهند چیکار کنند؟» عکس‌ها را در شهر پخش می‌کرد. مهدی یک دوستی به اسم هم آقا مهدی قاسمی داشت که باهم فعالیت می‌کردند. وقتی جنگ شد درس را رها کرد و رفت جبهه. همان سالی که می‌خواست اول دبیرستان برود به جبهه رفت.

* تربیتش سخت بود؟ راهکار خاصی برای تربیت فرزندانتان داشتید؟

نه آسان بود. مهدی خیلی بچه سر به راهی بود و حرف ما را گوش می‌داد. پدر و مادر و خانواده دوست بود. زمانی که بچه‌ها کوچک بودند می‌دیدم که برخی برای اقامه نماز نگران بچه‌هایشان بودند که نمازخوان بشوند، اما من زمانی که بچه‌هایم به دنیا می‌آمدند، می‌گفتم: «ای خدا خودت که می‌دانی، کمک کن آنطور که باید و شاید باشند، دوست ندارم مثل بچه های نا اهل باشند.» آن زمان میدان خراسان بودیم، همسایه بغلی‌مان هم آدم خوبی نبود. گاهی از تربیت بچه‌ها می‌ترسیدم ولی الحمدالله بچه‌های من، بچه‌های خوبی شدند.

* شغل همسرتان چه بود؟

حاج آقای ما اتوبوس و تریلی و ماشین داشت. همسرم پسرعموی من بود. هفت فرزند داشتیم. چهار پسر و سه دختر. مهدی بچه چهار ما بود.

ساک جبهه را که به دستش دادیم حق نداریم ناراحت رفتنش باشیم/بچه‌ها در جبهه راه خود را انتخاب کردند

*چه شد که آقا مهدی وسط درس و مدرسه راهی جبهه شد؟ مانع رفتنش نشدید؟

گاهی به او می‌گفتم که: «به درس‌هایت برس که آن‌ها ضروری‌تر است» ولی می‌گفت: «برای درس خواندن در آینده هم وقت هست.» ولی از رفتنش ابدا جلوگیری نمی‌کردم، گاهی که از رفتنش ناراحت بودم پدرش می‌گفت: «این راهی است که انتخاب کرده، مطمئن باش اگر مال ما باشد و قسمت باشد، بر می‌گردد.»

شب‌هایی که حمله می‌شد شوهرم می‌گفت: «خانم! زمانی که ساک را دستشان دادیم حقی نداریم ناراحتی کنیم، آن‌ها راه خود را انتخاب کرده‌اند و اگر اتفاقی هم پیش آمد، حق نداریم جلوی دشمن چیزی بگوییم. نباید طوری رفتار کنیم که دشمن شاد شویم»

یک همسایه داشتیم که خانه‌شان پشت کوچه‌مان بود، هنگام شهادت آقای خانه، مهدی همراهش بود. در درگیری که پیش آمده بود، آقا مهدی هم مجروح شد. آن خانم هم هفت بچه داشت. می گفت همسر شهید یک لباس کرم رنگ پوشید و به همه گفت: «حقی ندارید هیچ کدام گریه کنید و یا لباس مشکی بپوشید.» یک شب حاج آقای ما بیرون رفته بود و آمد گفت آمبولانس دم در خانه حاجی است. من رویم نشد جلو بروم و رفتم دیدم کنار حجله‌ای که برای پسرش زده بودند، مادر شهید غش کرده و افتاده است. خلاصه آمبولانس او را به بیمارستان برده بود. من بعد وقتی این موضوع را شنیدم به خانه‌شان رفتم. همسر شهید گفت:« در چنین داغی مگر مادر می‌تواند تحمل کند؟ ولی این احوالات را جلوی دشمن نباید نشان دهیم.» آن زمان خودمان هم در مسجد فعالیت داشتیم.

همیشه هم از خدا خواستم که فرزندانم خداپسندانه بار بیایند/ماجرای سخنرانی آقای خامنه‌ای در حسینیه محل

* چه فعالیت‌هایی داشتید؟

لباس رزمنده‌ها را می‌دوختیم، گروهی و خانوادگی بهشت زهرا(س) می‌رفتیم و کمک می‌کردیم. حتی شبی که جنازه می‌آوردند روز برای کمک می‌رفتیم و شب‌ها لباس‌ها را می‌شستیم و دوباره صبح می‌رفتیم. نان و پنیری می‌بردیم و همان جا می‌خوردیم.

زمان انقلاب بزرگ کردن چهار پسر سخت بود. پدرشان هم که همیشه مسافرت بود و خانه نبود. من آن زمان هم پدر بودم و هم مادر. زندگی عیال واری بودیم و هفت تا بچه داشتیم. زندگی سخت بود. همیشه هم از خدا خواستم که فرزندانم خداپسندانه بار بیایند. 

زمان انقلاب و فعالیت های ابتدای انقلاب ما در مسجد زیاد حضور داشتیم و کمک می‌کردیم. یک بار خانم‌ها در مسجد و بسیج یک برنامه ای چیده بودند و آقای خامنه‌ای را دعوت کرده بودند، فکر می کنم سال 59 یا 60 بود. آقا گفته بودند: «خیلی کار دارم، نمی‌توانم و فرصت نمی‌کنم.» دخترم با یکی از خانم‌های مسجد رفته بود و اصرار و خواهش کرده بودند و بالاخره ایشان راضی شده و تشریف آوردند به حسینیه ما. وقتی همه خانم‌ها برای شنیدن سخنرانی ایشان آمدند و نشستند، دیگر جای نشستن نبود. من گفتم من همین جا دم در می‌ایستم. آقا گفت :«چرا آنجا ایستاده‌اید؟ بیایید اینجا بنشینید.» سخنرانی کردند و از ما در مورد فعالیت‌هایمان در مسجد پرسیدند.

* مجروحیت های آقا مهدی را در جبهه به خاطر دارید؟

یک بار در حمله رمضان ترکش به سر مهدی خورده بود. اما او بعد از 15 روز از شیراز به من زنگ زد و خبر مجروحیتش را داد. گفت: «سر و کله‌ام پیچیده است. اگر آمدم و من را باندپیچی شده دیدید، ناراحت نشوید.» با آمبولانس او را به خانه آوردند ولی هنوز خوب نشده بود. من دیدم که از سرش خون می‌آمد. اما او می‌گفت: «چیزی نیست. فردا می‌خواهم به جبهه بروم.» گفتم: «مامان! می‌روی آن جا میکروب و خاک می‌نشیند روی زخم سرت.» اما او منتظر این حرف‌ها نمی‌ماند.

ماجرای مجروحیت در والفجر مقدماتی

بعد از دو هفته؛ حمله والفجر مقدماتی شد. در این عملیات پایش تیر خورد. در منطقه وقتی تیر خورده بود، روی زمین افتاده بود، عراقی‌ها به پایش می‌زنند و می‌گویند: "الموت". او هم دیگر تکان نمی‌خورد که کسی متوجه بودنش نشود. بعد هم بند پوتینش را باز کرده و به بالای پایش می‌بندد که جلوی خون‌ریزی‌اش را بگیرد. بعد از آن رزمنده‌ها او را مجروح پیدا کرده و به عقب می‌آورند. پاهایش به خاطر این مجروحیت مقداری استخوان نداشت و نمی‌توانست راه برود. بعد از ظهرها برادر و دوستانش کمک می‌کردند تا به مسجد لرزاده برود. نماز می‌خواندند و دوباره او را می‌آوردند. یک شب خیلی گریه کردم وگفتم: «خدایا چه کنم اگر بچه‌ام اینطوری بماند؟»

یکی از دوستانش به جبهه رفته بود و به خاطر مجروحیت یک پا نداشت. بعدا در جبهه شهید شد. به یاد او افتادم و پیش خودم گفتم مگر من از مادر آن عزیزتر هستم؟ و خودم را اینگونه دلداری می‌دادم. یک شب خیلی گریه کردم و خوابیدم و خواب دیدم که یک آقایی آمد و گفت: «مادر آقا مهدی برای چه گریه و زاری می‌کنی؟» گفتم: «من فقط می‌خواهم بچه‌ام راه برود.» او گفت: «راه می‌رود. هیچ مشکلی ندارد. فردا دکتری می‌آید و مریض‌ها را می‌بیند و کاری برایش انجام می‌دهد.» گفتم: «نمی‌دانم آقا. من پای مهدی را از تو می‌خواهم.» برگشت نگاهی کرد و خندید و رفت.

صبح ساعت 10 از مسجد زنگ زدند و گفتند که امیر زنجانی گفته مهدی دشتبان را به بیمارستان شهدای تجریش ببرید دکتر چشمه آمده است که بچه‌ها را بببیند و اگر می‌تواند کاری برایشان انجام دهد، او را با آمبولانس بردند. من هم با آن‌ها رفتم. مهدی را معاینه‌ کردند و دکتر گفت: «پدرش باید برای عمل جراحی رضایت دهد.» گفتم: «این‌ها رزمنده هستند و دیگر اجازه برای چه؟» گفت: «باید امضا دهد.» پدرش گفت: «هرکاری می‌خواهید انجام دهید. من رضایت می‌دهم.» از پهلویش استخوان درآوردند و در پایش که استخوان نداشت گداشته و بستند. بخیه کردند و گچ گرفتند. بعد از این عمل هم 15 روز در بیمارستان بستری بود.

غروب بود که از اتاق عمل او را بیرون آوردند، من دیدم چشمانش می رود و رنگ و رویش می‌پرد. شب نمی‌گذاشتند همراه زن در بیمارستان بماند اما هرچه به من گفتند برو، گفتم: «تا بچه‌ام چشمش را باز نکند و خیالم راحت نشود نمی‌روم.» وقتی چشمانش را باز کرد، دیگر خیالم راحت شد. آنقدر درگیر وضعیت مهدی شده بودم که پدرش می‌گفت: «ببین خانم، داری شش نفر را فدای یکی می‌کنی.» گفتم: «تا بچه‌ام حالش خوب نشود من هم خوب نمی‌شوم.» خلاصه مهدی بعد از آن عمل کم کم خوب شد.


فرمانده پادگان بود اما هیچ وقت نمی‌گفت کارمندانم بلکه می‌گفت بچه‌هایم

*  با برادرانشان در جبهه همرزم بودند؟

بله با برادر کوچکترش باهم به منطقه می‎رفتند و تا حمله مرصاد هم باهم بودند. بعد از اینکه اعلام آتش بس شد، برادر کوچک ترش باز هم در جبهه بود. حتی آن روزها در آن شرایط هم می‌دانستم مهدی دلش می‌خواست با خانواده باشد و مدام هم می‌گفت مامان خیلی زحمت مرا کشیده است و نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم، خودش می‌فهمید که من غصه‌اش را می‌خورم و بعداً هم که ازدواج کرد هشت سال باهم بودیم و در یک خانه زندگی می‌کردیم. بعد از آن هم هر وقت مهدی به مأموریت می‌رفت، همسرم می‌رفت و شب ها پیش عروسمان و بچه‌ها می‌ماند.

* جنگ که تمام شد آقا مهدی چه کرد؟

جنگ که تمام شد، مهدی به وزارت دفاع رفت و در آنجا در کار ساخت موشک بود. قبل از بازنشستگی‌اش یک بار رفت سمنان برای آزمایش موشکی که موشک منفجر شد و  او مجروح شد و به این خاطر چند وقت بیمارستان بود. بعد تر از آن وقتی در پادگان هم که فرمانده بود خیلی با تواضع رفتار می‌کرد. وقتی در مورد بچه‌های پادگان صحبت می‌کرد، هیچ وقت نمی‌گفت کارمندان و زیر دستانم بلکه می‌گفت بچه‌هایم. همه آن‌ها را مثل بچه‌های خودش می‌داتست.

مهدی هیچ وقت به من نمی‌گفت من فلان پادگان کار می‌کنم، یا من کارم چنین و چنان است، فقط می‌گفت ما در کارخانه کار می‌کنیم. من هنوز هم زبانم درست نمی‌چرخد که بگویم پسرم پادگان مدرس کار می‌کرده. فقط می گویم که مهدی ما در کارخانه مشغول بود. البته این را هم می‌دانست که ما آدمی نیستیم که به کسی بگوییم یا با کسی درباره شغل او حرفی بزنیم.

بی‌خبر بلیط می‌گرفت و مرا مشهد می‌برد/یک بار پیش حاج حسن طهرانی مقدم پشت تلفن به من گفت: «مامانی!»

* رابطه‌اش با شما که مادرش بودید، چطور بود؟

خیلی خوب بود. خیلی به من می‌رسید و فکرش پیش من بود. گاهی می‌آمد و می‌گفت: «مامان کارهایت را انجام بده می‌خواهیم به مشهد برویم»، برای ما بلیط می‌گرفت و می‌رفتیم. بی‌خبر بلیط می‌گرفت و من می‌گفتم: «مگر می‌شود به این سرعت الان برای بعد ازظهر آماده شوم؟» می‌گفت:« کاری نداری که. می‌خواهیم برویم زیارت.» و اینطوری مرا به زیارت آقا امام رضا(ع) می‌برد.

یک بار مثل این که جلوی حاج حسن طهرانی مقدم پشت تلفن به من گفته بود: «مامانی!». حاج حسن هم با تعجب به مهدی گفته بود: «تو به مادرت می‌گویی مامانی؟» مهدی جواب داده بود: «من از اول این را گفته‌ام و حالا هم می‌گویم. برایم فرقی نمی‌کند. اصلا به دهنم نمی‌چرخد که بگویم مادر.»

همان شبی که برای بار آخر رفتند پادگان، ما عروسی داشتیم به او گفتم: «مامان! امشب پیش زن و بچه‌ات بمان و پادگان نرو!» گفت: «مامان یعنی چه؟ حاج حسن هم پادگان است، مگر می‌شود کارم را رها کنم و پیش زن و بچه‌ام باشم؟ اگر نگرانشان هستی خودت برو پیششان.» به همین خاطر دیگر من می‌رفتم پیش آن‌ها.

عروس من هم عروس خیلی خوبی است. ما هشت سال باهم زندگی کردیم و همه فکر می‌کردند ایشان دختر من است. همه جا باهم می‌رفتیم و اگر چیزی پیش می‌آمد با هم آش می‌پختیم. اگر کسی دور دیگ می‌آمد عروسم می‌گفت: «مدیریت کارهای آش با مامان است، هیچ کس حتی حق ندارد نمک بریزد.» هیچ‌کس باور نمی‌کرد که سالیان سال ما یک بار به یکدیگر «تو» نگفتیم.

* شما پادگان هم رفته بودید؟

بله اتفاقا یک روز در راه برگشت از شهر کاشان رفتیم قم و جمکران. مهدی ما را از یک بیراهه‌ای آورد. گفتم: «مهدی اینجا پادگانتان است؟» گفت: «بله.» تا وسط جاده آمدیم. جاده‌ای که خودش دستور صاف کردنش را داده بود، در آن بیراهه و در بیابان، یک حمام و سرویس بهداشتی درست کرده بود. گفت مادر این‌ها باید اینجا باشد چون بچه‌ها زیاد ماموریت می‌آیند. تا این حد فکر کرده بود که یک وقت در بیایان به خاطر نبودن آب نماز بچه‌ها قضا نشود. تا دم در پادگان رفتیم ولی داخل نرفتیم.

وقتی خبر را شنیدم، حس کردم که زیر پاهایم خالی شد و پایین می‌روم

* خبر شهادتش چطور به شما رسید؟

یکی از همسایه هایمان می‌گفت: «یک صدای مهیبی آمد که من اول فکر کردم شوفاژخانه منفجر شد. وقتی آمدم در راه پله. دیدم که خانه خودمان سالم است، به شوهرم گفتم نکند حاج خانم در خانه تنهاست و این صدا از خانه آن‌ها باشد.» می‌گفت: «هراسان آمدم بیرون به طرف خانه شما، که فهمیدم این صدای مهیب از جای دیگری می‌آید.»

برادر مهدی که در شهرداری کار می‌کند، کمی بعد زنگ زد و پرسید: «مامان از مهدی چه خبر؟» گفتم: «خب موبایل دارد با او تماس بگیر.» گفت:«هرچه از صبح تا حالا تماس گرفته‌ام جواب نداده.از کرج چه خبر؟» زنگ زدم به عروسم گفتم: «من از صبح خبری از مهدی ندارم و دارم دیوانه می‌شوم، هرچقدر هم که زنگ می‌زنم جواب من را نمی‌دهد.» گفت: «حدود ساعت یک با سجاد(فرزند شهید) صحبت کرده.»

رضا(پسر کوچکم) مجدد تماس گرفت و گفت: «می‌گویند یک کارخانه در کرج منفجر شده. صدایی نشنیدید؟» گفتم: «نه. من فقط پیش خودم حس کردم که زیر پاهایم خالی شد و دارم پایین می‌روم. فکر کردم زلزله است. به لوسترها نگاه کردم دیدم تکان نمی‌خورند. همین، چیز دیگری متوجه نشدم.» بعد از تلفن رضا چند نفر دیگر از اعضای فامیل تماس گرفتند و می‌پرسیدند: «از مهدی چه خبر؟» هیچ خبری هم نمی‌دادند. شاید می خواستند من ناراحت نشوم در این غربت. اما دلم خیلی شور می‌زد. غذا هم نخوردم، رفتم سر نماز دیدم انگار چشمم سیاهی می‌رود و به حال خودم نیستم. کم کم دیدم اعصابم خیلی به هم ریخته است، زنگ زدم به دخترم گفتم: «یک نفر به داد من برسد.» گفت: «ما توی راهیم و داریم می‌آییم.»

نوه ام که در کرج بود خبردار شده بود که پادگان دایی‌اش منفجر شده. می گفت: «داخل ماشین که بودیم و داشتیم گریه می‌کردیم، رادیو اعلام کرد که پادگان ملارد کرج منفجر شده و حسن طهرانی مقدم و بقیه همکارانش شهید شده‌اند.» سجاد هم که رفته بود پادگان، از او پرسیده بودند: «شما کی هستی و از کجا می‌آیی؟» گفته بود: «من پسر دشتبانم.» گفته بودند:« پدرت را برده‌اند بیمارستان.» به خاطر همین هر آمبولانسی که از آن اطراف رد می شده را نگاه می‌کرده که ببیند پدرش آنجا هست یا نه. داماد خواهرشوهرم و بقیه بچه‌ها و همه آمدند به خانه ما. بالاخره خبر شهادتش همینطوری به ما هم رسید.

از پادگان زنگ زد و گفت: حاج حسن می‌گوید به مادرها بگویید دعا کنند

* آخرین حرف‌هایی که با پسر شهیدتان داشتید را به خاطر دارید؟

مهدی همان شب قبل از حادثه انفجار که به خانمش زنگ زد، به من هم زنگ زد، گفت: «حاج حسن می‌گوید به مادرها بگویید دعا کنند و صدقه بدهند.» همان روز هم که از عروسی آمدیم، وقتی من را سر خیابان پیاده کرد، گفت: «مامان برو خانه استراحت کن.» خانمش گفت: «مهدی! چرا به مامان گفتی پیاده شو؟ مامان یک موقع ناراحت شود و فکر کند که نمی‌خواهی خانه ما بیاید؟» مهدی هم گفت: «مگر مامان من و تو را نمی‌شناسد که از دست ما ناراحت بشود؟ چرا ناراحت بشود؟ مامان! ناراحت شدی؟» گفتم: «نه مامان جان! برای چی ناراحت بشوم؟ خدا خیرت بدهد هم می‌روم نمازی که به دلم نچسبیده را یک بار دیگر می‌خوانم و هم بعد استراحت می‌کنم.» باز دوباره وقتی همسر و بچه‌ها را گذاشته بود خانه و می‌خواست برگردد و برود، در مسیر راهی که می‌رفت سر کار دوباره زنگ زد، گفت: «مامان از دستم ناراحت شدی که من گفتم برو خانه؟» من گفتم: «نه؛ برای چی ناراحت بشوم؟» گفت: «حالا اگر دوست داشتی برو به بچه‌ها سر بزن.»  این آخرین حرف‌هایی بود که با هم زدیم.

گاهی حس می‌کنم از عکس بیرون می‌آید و با من حرف می‌زند

* چه وقت‌هایی بیشتر بی‌تاب آقا مهدی می‌شوید؟

هرشب ساعت دوازده و یک که بچه‌ها زنگ می‌زنند تا جویای حال من شوند، چون من کرجم و آن‌ها تهران، صبر می کنم که تلفن همه‌شان تمام شود. بعد می ‌شینم و با مهدی حرف می‌زنم، یک وقت‌هایی حس می‌کنم از عکس می‌آید بیرون و با من حرف می‌زند. من هم با او درد دل می‌کنم.

آقا مهدی دوست نداشت وضعیت خانم‌هایی را که می‌آمدند سر خاک بچه‌هایشان جیغ می‌زدند و گریه می‌کنند، را ببیند. آن‌ها گاهی در این وضعیت چادر و روسری‌شان عقب می‌رفت. می‌گفت خوشم نمی آید کسی اینجوری باشد. به همین دلیل من همیشه سر مزارش آرام با او حرف می‌زنم و بی‌تابی نمی‌کنم.

منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس