گروه جهاد و مقاومت مشرق: دو دستگاه اتوبوس وارد محوطه زندان شد. همه ما را سوار کردند و به سمت پادگان بعقوبه حرکت دادند. آنجا محل تجمع اسرایی بود که قرارداد مبادله شوند. شب، مأموران صلیب سرخ آمدند و ما را ثبت نام کردند و از آن لحظه به بعد به عنوان یک اسیر، هویت پیدا کردیم و کمی خیال مان آسوده شد که سرانجام اسم مان درون لیست صلیب سرخ جا گرفت..
صبح زود به طرف مرز حرکت مان دادند. هرچند از اینکه به خاک میهن بازمی گشتیم خوشحال بودیم ولی احساس غم و شادی وجودمان را احاطه کرده بود. چگونه با خانواده روبه رو شویم، در نبود ما چه اتفاقاتی افتاده! چه کسی زنده است و چه کسی در قید حیات نیست؟ هزار فکر و خیال به ذهن مان رخنه می کرد.
هرکس در حال و هوای خودش بود و به آینده می نگریست. یکدفعه اتوبوس حامل ما از حرکت باز ایستاد. با تعجب به هم نگاه کردیم، چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟! چرا اتوبوس را متوقف کردند؟! وقتی علت را جویا شدیم، گفتند: اتوبوس خراب است. شک و تردید به جان مان رخنه کرد. چون هیچ آثاری از خرابی در ماشین نمی دیدیم، فکر کردیم که از مبادله ما پشیمان شده اند.
مدتی معطل مان کردند و سپس اتوبوس دیگری را که وضع ظاهری بهتری داشت، آوردند و ما را سوار کردند. فهمیدیم که وضع ظاهری نامناسب اتوبوس قبلی باعث شده تا برای حفظ آبرو اقدام به تعویض آن کنند.
به مرز خسروی رسیدیم. بوی عطر وطن مشام را نوازش می داد. پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران که باد ملایمی هم آن را تکان می داد احساس غرور را در وجودمان زنده می کرد. دیدن مسؤلان و نیروهای نظامی خودی که به رتق و فتق مبادله آزادگان مشغول بودند، به وجد آورده بود.
جز سیل اشک که ناخودآگاه از چشمان مان به روی گونه هایمان سرازیر شده بود، هیچ کار دیگری نمی توانستیم بکنیم و تنها خود را به موج عاطفه های هموطنان مان سپرده بودیم که برای دیدن ما لحظه شماری می کردند و مدتها در مرز انتظارمان را کشیده بودند.
به پادگاه اسلام آباد و از آنجا به کرمانشاه انتقال مان دادند. خوشحالی و پایکوبی هموطنان در استقبال از ما حکایت از محبت و سرشار آنها نسبت به رزمندگان اسلام داشت. از اینکه جزو چنین ملتی خون گرم و قدرشناس بودم به خودمی بالیدم. احساس خستگی اسارت چند ساله با دیدن این همه شور و شعف گویی یکباره از وجودم رخت بسته بود.
احساس سبک بالی می کردم واز اینکه توانسته بودم در دوران اسارت لحظه ای از آرمانم چشم نپوشم و مغلوب دشمن نشوم احساس غرور می کردم.
با هواپیمای «سی-۱۳۰» نیروی هوایی ما را از کرمانشاه به تهران منتقل کردند. بین زمین و آسمان از طریق بی سیم هواپیما مرا خواستند. تعجب کردم، چه کسی ممکن است باشد! همسرم با برج مراقبت تماس گرفته بود و آنها از طریق بی سیم هواپیما ارتباط داده بودند و توانستم از داخل هواپیما با همسرم صحبت کنم. صدا کمی ضعیف بود ولی خبر سلامتی ام را پشت بیسیم به او دادم.
وارد فرودگاه مهرآباد شدیم. جمعیت استقبال کننده جلو در ازدحام کرده بود. اتوبوس ها آماده بودند تا ما را سوار کنند، که یکدفعه صدایی مرا متوجه جمعیت کرد:
-محمد! محمد!
وقتی نگاه همسرم و برادر همسرم را دیدم. دختر کوچکی را روی دست بلند کرده و به من نشان می دادند که با حدس قریب به یقین فهمیدم دخترم «حورا» است. خنده و گریه همزمان به سراغم آمد. اشک در چشمانم حلقه زده بود و تصویر تنها ثمر وجودی ام را از پس شبنم اشک ها، تیره و تار می دیدم. خدای من چه دختر قشنگی!
باید چند روزی در قرنطینه می ماندیم. پس از دو روز به طرف ستاد نیروی هوایی حرکت مان دادند. استقبال با شکوهی از ما به عمل آمد. بستگانم نیز از شیراز آمده بودند و از آنجا به منزل رهسپار شدیم و در میان شادی و شعف اطرافیان که با اسپند، گل گلاب و قرآن به استقبالم آمده بودند و هر دم صدای صلوات فضا را عطرآگین می کرد و روی دست آنها بی اختیار حرکت می کردم وارد خانه شدم.
تنها پاسخم به این همه مهر و محبت تبسمی کمرنگ با قطراتی اشک بود که به نشانه خوشحالی و تشکر حواله شان می کردم.
دورتا دور اتاق، بستگان و دوستان نشسته بودند و گویا منتظر بودند تا به یکباره حکایت چند ساله اسارت را در چند جمله برایشان بگویم. ولی کار دشواری بود و خستگی راه مجال این کار را نمی داد. تنها به خوش و بش مختصری اکتفا و بیان حدیث اسارت را به زمان مناسب موکول کردم.
از گوشه اتاق یکی صدا زد:
-برای سلامتی آزادگان سرافرازمان صلوات!
پس از فروکش طنین صلوات جمع، یکی دیگر صدا زد:
-برای شادی روح بلند امام«ره» و ارواح طیبه شهدا بخوانید فاتحه مع الصلوات!
بخشی از خاطرات خلبان آزاده سرهنگ محمد علی کیانی / سایت جامع آزادگان
با هواپیمای «سی-۱۳۰» نیروی هوایی ما را از کرمانشاه به تهران منتقل کردند. بین زمین و آسمان از طریق بی سیم هواپیما مرا خواستند. تعجب کردم، چه کسی ممکن است باشد! همسرم با برج مراقبت تماس گرفته بود و آنها از طریق بی سیم هواپیما ارتباط داده بودند و توانستم از داخل هواپیما با همسرم صحبت کنم. صدا کمی ضعیف بود ولی خبر سلامتی ام را پشت بیسیم به او دادم.