از بچگی به جنگ علاقهمند بودم و داستانهای جنگی را زیاد میخواندم، آن روز قبل از اینکه اسیر شویم، به فرماندهام گفتم عراقیها دارند پشت سر ما نیرو خالی میکنند، ولی او به صحبتهای من توجه نکرد، ساعت ۸:۲۰ دقیقه شب اولین شلیک از سوی ما انجام گرفت، خیلی به جلو رفتیم ولی عراقیها از جناحین پشت سرمان نیرو پیاده کردند و همین باعث شد به اسارت دشمن در بیاییم.
چند نفر از بچهها گفتند: ما به هر قیمتی شده اسیر نمیشویم، خواستند از محاصره عراقیها بگریزند، ولی غافلگیر شدند و به شهادت رسیدند.
یک دوستی داشتم به نام «شمسالهی» اهل توسیرکان بود، رو کرد به من و گفت: «میخواهم از محاصره فرار کنم.» من مخالفت کردم و گفتم: «سرنوشتت بهتر از آنهایی نمیشود که تا چند لحظه قبل پیش ما بودند و الآن به شهادت رسیدهاند، بدون هیچ فشنگ و گلولهای به اسارت دشمن درآمدیم، خیلی از مجروحها همانجا به شهادت رسیدند، اصلاً معلوم نبود پیکر مطهرشان را برای دفن به کجا میبرند.
همه را پابرهنه کردند و ما وقتی میخواستیم پایمان را در آن گرما روی زمین بگذاریم میسوختیم، جدا از آن خارهای بیابان برایمان پایی نگذاشته بود.
وقتی ما را به بصره بردند، پیش خودمان میگفتیم: حتماً مردم بصره ما را ببینند دلشان برای ما میسوزد، اصلاً اینطوری نشد، یادم میآید یکی از اسرا سرش را از پنجره ماشین به بیرون برد، یکی از عابرین پیاده چفیه دور گردنش را محکم گرفت و شروع کرد به فشار دادن، نزدیک بود خفه شود، بچهها با داد و بیداد سرباز نگهبان را خبر کردند و او به زحمت دستهای آن مرد مهاجم را از چفیه جدا کرد، در کل به خیر گذشت.
* خودم را اسیری فرض کردم که مورد ضرب و شتم عراقیها قرار میگیرد
در یک هفته اول شرایط بدی را پشتسر گذاشتیم، هزار اسیر را در انبار بزرگی نگهداری میکردند، همه بهصورت کتابی میخوابیدیم، بعضی وقتها نفسمان بالا و پایین نمیآمد، یک هفته انگار یک سال طول کشید، خیلی از بچهها بیمار شدند.
دو سه روز مانده بود به عملیات به مرخصی رفتم و برای خانواده زنگ زدم، حین برگشتن به مقرمان به فکر فرو رفتم در حال فکر کردن خودم را اسیری فرض کردم که مورد ضرب و شتم عراقیها قرار میگیرد، یادم میآید ناخودآگاه از چشمانم اشک جاری شد و حالا احساس میکردم که این صحنه دارد تکرار میشود.
قبل از اینکه ما را به بصره ببرند کل اسرا را به یک منطقهای بردند که جنگ آشیانه تانک در آنجا بود، به همه گفتند پشت کنید، وقتی صدای گلنگدن را شنیدم شروع کردیم به خواندن تشهد، خیلی ترسیده بودم، فیلم زندگی در همان چند دقیقه از چشممان گذشت، مترجم گفت: «انگار پشیمان شدند.»
میگویند صدام دستور داده تا میتوانند اسیر بگیرند، این خبر بهترین خبری بود که تا آن لحظه شنیده بودم.
از بصره ما را به استخبارات بردند، دو روز در اتاقهای کوچکش بهسر بردیم، تشنگی تنها معضل آنجا بود، یکی از آن دو شب داد و بیداد راه انداختیم تا به ما آب دهند، یک سطل آب آوردند، بچهها مشت به مشت آن آب را خوردند، به چند نفر نرسیده دوباره بچهها سر و صدا راه انداختند، این بار عراقیها با کابل آمدند، تا جا داشت بچهها را زدند.
در جمع ما هم بسیجیها بودند و هم پاسدارها، با آنها با شدت بیشتری برخورد میکردند، بعد از آن ما را دو هفتهای به مکانی بردند که بیشتر به مرغداری شباهت داشت، خیلی گرم و طاقتفرسا بود، دریچه کوچکی داشت که هوا از آن به داخل میآمد.
* تا ۶ ماه کسی از ما خبری نداشت
بچهها تصمیم گرفتند نوبتی همدیگر را باد بزنند، با این وجود هر کار میکردند فایدهای نداشت، عراق در مردادماه جهنم است، بچهها بهخاطر اینکه چای نخورده بودند سردرد شدیدی گرفته بودند، شایدم برای چیز دیگری بوده باشد، به مترجم گفتیم به آنها بگویند برای ما چای بیاورند، نمیدانم دلشان سوخت یا بهخاطر چیز دیگری بود، آمدند به ما گفتند: «سطل را بدهید.» ما گفتیم: «سطلی نداریم.»
گفتند: «سطل توالت را بدهید.» منظورشان به سطلی بود که شبها بچهها قضای حاجت را بهجا میآوردند، مترجم گفت: «این سطل کثیف است.» عراقی محکم سطل را بر سر مترجم کوبید، آن روز اولینباری بود که چای خوردیم، بعد از دو هفته ما را تقسیم کردند و گروهی از ما را به موصل بردند.
* عبور از تونل مرگ را برای اولینبار در موصل تجربه کردم
وقتی داشتند ما را به موصل میبردند چشمهایمان را بستند، حتی پرده پنجرههای اتوبوس را کشیدند، وقتی به آنجا رسیدیم دستور دادند لباسهایمان را در آوردیم، فقط با لباسهای زیر بودیم، شش ماه کسی از ما خبری نداشت، تازه بعد از شش ماه صلیب سرخ آمد و اسم ما را ثبت کرد.
عبور از تونل مرگ را برای اولینبار در موصل تجربه کردم، چند کابل و چند ضربه باتوم نفسم را بند آورد، مدتی را که در آنجا بودیم مریضیها یکییکی به سراغمان آمد، عفونت روده، خارشهای پوستی، درد دندان و … چند دکتر داشتیم که با تجهیزات کم و سفارشات غذایی به داد ما رسیدند، دلم برای آن دسته از اسرایی که پا یا دستشان هنگام اسارت قطع شده بود میسوخت، خیلی از آنها شبها را تا صبح بدون هیچ قرص مسکنی میگذراندند، صدای نالههایشان جیگرمان را میسوزاند.
آنچه که ما را در اسارت حفظ کرد، اولینش امید به رحمت خدا بود، هر کس امیدش را از دست میداد در چاه اسارت فرو میرفت، امید به رحمت خدا ما را به آینده امیدوار میکرد، دوم انجام فرایض دینی بود، جا دارد یادی از مرحوم حاجآقا ابوترابی پدر اسرا بکنم، خدا او را همنشین امام حسین (ع) کند، واقعاً برای معنویات اسرا زحمت زیادی را کشید، سومین مسئله وحدت و همدلی بود که ما را در مقابل دشمن محکم و استوار ساخت، هر کار دشمن کرد که بین ما تفرقه ایجاد کند نتوانست، البته در بعضی از مواقع موفق شد ولی در کل اگر بخواهیم حساب کنیم تیرش به سنگ خورد.
سرانجام بعد از سالها به وطن بازگشتیم، درست بعد از هشت سال، همه چیز تغییر کرده بود، ولی آنچه که ما را به آینده خوشبین میکرد وجود پربرکت رهبر انقلاب بود که دلتنگیها و غم از دست دادن امام را با دیدن او تسکین دادیم، امیدوارم بتوانیم تا پایان عمر سرباز خوبی برای این مملکت باشیم، انشاءالله.
راوی: آزاده سرافراز محمدحسن مسلمی /سایت جامع آزادگان