من هر بار کار متوسطی نوشته ام با اقبال و استتقبال از سوی این مراکز مواجه شده، اما هر بار کار خوب نوشته ام ـ به زعم خود ـ مورد قهر و حتی خشم و در مواردی تهمت و افترا هم قرار گرفته ام. در کنار «مردگان باغ سبز» و «آتش به اختیار»، فکر می کنم «خط تماس» از همین نوع کارهایم بوده

گروه جهاد و مقاومت مشرق - 19 دی ماه بود که آن خبر هولناک آمد؛ سقوط فالکن سپاه در ارومیه. شهادت انتظار مردانی را می‌کشید که سال‌ها در پی آن می‌دویدند و این بار در شب عرفه «لبیک یاحسین‌«شان در همه جای کشور شنیده شد.

سال‌ها بعد محمدرضا بایرامی که روزی احمد کاظمی را در سنگرهای جنوب ملاقات کرده بود این بار مامور شد کتابی درباره او بنویسد و حاصل آن شد کتاب به نام «خط تماس».

کتاب خوبی که به آن تهمت می‌زنند!

اینک در سالروز شهادت آن بزرگمرد عرصه دفاع جلسه‌ای مجازی برقرار شد تا ضمن یادی از این شهید بززگوار کتاب مذبور نیز از دیدگاه اهالی کتاب بررسی شود.

در این جلسه محمدرضا بایرامی نویسنده کتاب، احسان رضایی منتقد، محمدصادق علیزاده فعال حوزه کتاب، میثم رشیدی مهرآبادی فعال رسانه و دفاع مقدس و حسام آبنوس خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس نظراتشان را درباره «خط تماس» بیان کردند.

* نوشتن درباره شهیداحمد کاظمی قسمت من شد

محمدرضا بایرامی نویسنده «خط تماس» در ابتدای این جلسه گفت: نوشتن درباره شهیداحمد کاظمی قسمت من شد؛ سال‌ها پیش روزنامه همشهری در صفحات لایی خود، کتاب‌های کوچک داستان هم چاپ می‌کرد. دوستانی که قبلاً در جای دیگری با هم کار کرده بودیم، از آنجا با من تماس گرفتند که آیا شما درباره‌ شهید کاظمی حاضر هستید چیزی بنویسید؟ فکر کردم منظورشان شهید ناصر کاظمی است و جسته گریخته می‌اونستم که ایشان در کردستان بوده و در سال‌های اول جنگ شهید شده است. من فضای کردستان را همواره دوست داشتم. گفتم بله می‌نویسم. قرار شد مستندات خودشان را برایم بفرستند. وقتی فرستادند هر چقدر خواندم دیدم ناآشناست تا این‌که متوجه شدم درباره‌ شهید احمد کاظمی مطلب فرستاده‌اند. زنگ زدم که من فکر می‌کردم آن یکی شهید کاظمی منظور شماست و من نمی‌توانم این کار را انجام بدهم، چون تا جایی که من می‌دانم زندگی احمد کاظمی خیلی گسترده است. گفتند دیگر وقتی نمانده و پایان ماه باید چاپ بشه و شما یک کاری بکنید. گفتم خوب در نمیادها! گفتند خوب می‌شود ان شاالله و این جوری بود که کار اول نوشته شد با عنوان «همیشه پرواز» یا برعکس. چند سال ناشری پیشنهاد رمان درباره ایشان را داد. در جلسه گفتم بار اول هم اشتباه شده بود و من این کاره نیستم. گفتند حالا تحقیقات و مصالح خام را ببینید. یک سالی مردد بودم تا اینکه گره های کار باز شد.
پیدا کردن فرم اثر، مهمترین دغدغه و مشکل من بود که وقتی حل شد، به سرانجام کار اطمینان پیدا کردم. باید شیوه‌ای می‌یافتم که هم گذر سالها را نشان بدهد و هم تا جای ممکن، در کار گسست ایجاد نشود. فرمی که نوع دیگری از آن را در کتاب «سه روایت از یک مرد» آزموده بودم و عجیب که این روزها سالگرد شهادت حسین علم‌الهدی هم هست. 16 و 19 دی. با فاصله‌ی سه روز.

در ادامه نشست احسان رضایی نویسنده و منتقد درباره کتاب گفت: اولین نکته کار جناب بایرامی سوای هر نقد و مطلبی، یک کار بزرگ و ارزشمند است و آن‌ نوشتن هنرمندانه از شهدا، بخصوص شهدایی که علیرغم رشادت‌ها و زحماتشان چندان برای عموم شناخته‌شده نیستند، این خودش کار عظیمی است.

محمدرضا بایرامی همچنین در بیانی کوتاه گفت: متاسفانه انبوه کارهای نازلی که در این زمینه نوشته می شود، باعث شده نگاه مثبتی به این بخش نباشد.

*خط تماس تجربه فرمی جدید برای نویسنده است

احسان رضایی در ادامه گفت: نکته دوم، تجربه فرمی جدید جناب بایرامی است که کل داستان در دو روز ولی با فلاش‌بک‌ها و شکست‌های زمانی متعدد روایت می‌شود. ادبیات ما در این زمینه فقیر است و قدم گذاشتن توی مسیرهای تجربه‌نشده شجاعت می‌خواهد.

کتاب خوبی که به آن تهمت می‌زنند!

وی در پاسخ به مطلب بایرامی درباره کارهای نازل در این حوزه گفت: دقیقا، من هم عرض کردم «نوشتن هنرمندانه». شعار در جای خودش محترم و مفید فایده است، اما اگر با هنر همراه نشود عمرش کوتاه می‌شود. ما الان خیلی وقت است از عصر شعار دادن در مورد جنگ تحمیلی گذشته‌ایم، اما متاسفانه بعضی‌ از دوستان این واقعیت را قبول نمی‌کنند.

محمدرضا بایرامی هم درباره کاربرد تخیل در داستانش گفت: من از تخیل در این داستان ابایی نداشته ام و نترسیده ام. به عنوان مثال، می دانید که «باران سیاه» فقط در سال 66 باریده، یعنی همان زمانی که پالایشگاه جنوب تهران مورد اصابت قرار گرفت (و من در "پل معلق" به آن اشاره کرده ام) اما نویسنده همین باران را به سال 84 و زمان شهادت کاظمی هم کشیده و البته این بار با کارکردی به شدت متفاوت.

احسان رضایی در پاسخ به بایرامی گفت: طبیعی‌اش هم همین است. شما که زندگینامه ننوشته‌اید، دیگران باید این کار را انجام بدهند. داستان نیاز به تخیل دارد برای پر کردن بعضی جاهای خالی در روایت. اتفاقا ابتدای کتاب که در معرفی مردان سردار، لحن روایت، غیرداستانی و زندگینامه‌ای شده، به چشم بنده جایی است که سرعت داستان را می‌گیرد.

کتاب خوبی که به آن تهمت می‌زنند!

محمدرضا بایرامی در ادامه افزود: در این مورد فکر کنم حق با شماست اما حیفم آمد یادی از همراهان نشود. اما در این قسمت می بینید که نتوانسته ام چندان دل بگذارم چون کار دیگری هم نمی شد کرد و برای همین آن بخش مقاله شده است. ولی مجوز دارم برایش! در کارهای مدرن و همه چیز جا دارد قدیمی ها و کلاسیک ها البته گاهی این کار را کرده اند. مثلا تولستوی بزرگ در آخر جنگ و صلح تاریخ و پند و...می گوید به تمامی یا میلان کوندرا در بخشی از "بار هستی"، داستان را رها کرده و از دایره ی واژگان مدنظر خود سخن می گوید.

*نقطه قوت کتاب نثر روان و تسلط نویسنده به نثر فارسی است

احسان رضایی در ادامه درباره نقاط قوت این کتاب گفت: من نقطه قوت سوم کار را هم نثر فوق‌العاده روان و تسلط بالای جناب بایرامی به نثر فارسی و کلمات می‌دانم. فقط همان توصیف ابتدایی داستان از یک منظره برفی، برای جذب شدن به داستان کافی است

وی همچنین درباره اظهار نظر بایرامی درباره رمان های کلاسیک گفت: بله، این کار سابقه دارد. کوندرا هم وسط یک صحنه داستان را قطع می‌کند و بحث فلسفی می‌کند. اتفاقا طرفدارانی هم دارد همان بحثها، ولی خب از دید روایت، حل کردن این اطلاعات در دل داستان، داستانی‌تر است. دایره واژگانی گسترده هم مهم است، چیزی که در این کتاب شاهدیم، معمولا توصیف‌ها تکراری نیست و دیالوگها روان هستند.

محمدرضا بایرامی نیز گفت: گمانم دو جور توصیف و نثر داریم. یکی به اصطلاح روزنامه ای است. یعنی خیلی آشنا. و در دیگری نویسنده حتی المقدور سعی می کند به کشفی برسد یا نگاه متفوت خودش را بیاورد.

*«خط تماس» را می‌شود با همه واقعیت‌هایش پذیرفت

در ادامه این نشست مجازی میثم رشیدی مهرآبادی از فعالان رسانه و دفاع مقدس درباره کتاب گفت: یکی از مسائلی که همیشه فکرم را مشغول می‌کرد این بود که چرا به رغم ارادتی که به جناب بایرامی عزیز دارم، نمی‌توانم با نوشته‌هایشان ارتباط برقرار کنم .آخرین بار رمان «سنگ سلام» را دست گرفتم و نتوانستم تا نیمه‌اش پیش بروم. حتی سفرنامه «در مینودر» که حاصل همراهی ایشان با رهبر انقلاب بود هم به دلم ننشست اگر چه تا پایانش خواندم و به دنبال امیدهایی بودم که متاسفانه ناامید شد؛ اما اعتراف می‌کنم «خط تماس» اولین کار جناب بایرامی است که از ابتدا با آن همراه شدم و اگر چه در ابتدا تاکید کرده بود که مطالب را با تخیلی از جنس شناخت، پیوند داده است، اما بی‌تردید می‌شد همه واقعیت‌هایش را پذیرفت و با آن همدل شد.

نکته دوم اینکه: در مورد زندگینامه همراهان سردار که در بخشی از کتاب و به نحو منسجم آمده، اگر سرگذشت این افراد در مقاطع مختلف و به بهانه های متنوع و با فاصله نوشته می شد، احتمالا این بخش از کتاب به روایت داستانی نزدیک تر بود، اما تمرکز این سرگذشت ها هم برای کسی که می خواهد همراهان را بشناسد و تصویری کلی پیدا کند، بسیار راهگشاست.

در ادامه عرض کنم گاهی رمان در بخش‌هایی به مقالات علمی درباره جنگ تحمیلی بدل می‌شود و توضیحات یک دست و کسل‌کننده‌ای را می‌دهد که خواننده را به رج زدن چند صفحه تحریک می‌کند. همچنین در مورد عملیات‌ها هم گاهی توضیحات مفصلی ارائه می‌شود که بدون ارائه نقشه، برای خواننده‌ای که مطالعه‌ای درباره آن عملیات‌ها نداشته قابل فهم نیست.

در صفحه 211 کتاب، نام عملیاتی که در سال 74 توسط سردار کاظمی طرح‌ریزی و اجرا شد، بیت‌المقدس ذکر شده که جای سئوال است. آنگونه که در منابع جستجو کردم نامی برای این عملیات نیامده است یا حداقل باید شماره‌ای داشته باشد تا با عملیات بیت‌المقدس (آزادسازی خرمشهر) اشتباه نشود.

محمدرضا بایرامی در پاسخ به مطلب میثم رشیدی مهرآبادی و نحوه روایت زندگینامه همراهان سردار گفت: به این مورد جناب رضایی هم اشاره کرده بودند اما من دوست داشتم خلاف رسم مرسوم هم باشد. در مورد عملیات‌ها هم خب این بخش ها مشکل هست. خود من بعد از این همه نوشتن، هنوز که هنوز است نقشه های جنگی را حتما می‌گذارم جلویم و بعد می نویسم والا قاتی می‌کنم

میثم رشیدی مهرآبادی در پاسخ به بایرامی گفت: به نظرم می شد به راحتی نقشه عملیات ها را در بین متن اضافه کرد که در نوع خودش هم کار جدیدی بود. البته در داستان های مرحوم جمالزاده این کار با عکس هایی که توضیح می داد، همراه بود

نویسنده کتاب «خط تماس» نیز پاسخ داد: من شدیدا مخالف بودم با آوردن نقشه و آوردن عکس شهید در روی جلد. چون رمان نوشته ام هر چند مبتنی بر واقعیت. و دلم می خواست به عنوان داستان دیده شود و نه هیچ چیز دیگری در درجه ی اول.

* چه طور می‌شود تاریخ شفاهی یک شخصیت در دسترس را ادبیاتی کرد؟

محمدصادق علیزاده از فعالان عرصه کتاب نیز در ادامه بحث به نقد و بررسی کتاب پرداخت و این چنین گفت: خداقوت خدمت جناب بایرامی بابت روایت هنرمندانه از شهید کاظمی. واقعیتش را بخواهید برای من خیلی وقت است سوال ایجاد شده که تاریخِ شفاهیِ یک آدم یا واقعۀ در دسترس را چطور می‌توان به بسترِ ادبی کشاند و از آن اثرِ داستانی یا رمان تولید کرد. به نظرم اثرِ ادبی تولید کردن از یک واقعه شاید خیلی راحت‌تر باشد تا آنکه یک شخص را به قواعد و اقتضائاتِ داستانی بکشانیم. آن هم شخصی که چندان هم «تاریخی» نیست و معاصر است. راستش را بخواهید نمونه‌هایی که تاکنون مطالعه‌کردم و بخش بیشترشان هم در حوزۀ دفاع مقدس بوده‌اند چندان به دلم ننشسته‌اند. نمی‌دانم شاید این قضیه به ذاتِ پیوندِ تاریخ و ادبیات برگردد بویژه اگر خواسته باشیم فصل مشترک تاریخ و ادبیات را تولیدِ ادبی، یک «شخصیتِ انسانی» در نظر بگیریم؛ آن هم شخصیتی که معاصر است

کتاب خوبی که به آن تهمت می‌زنند!.

با همۀ این احوالات اما تا الان «خط تماسِ» محمدرضا بایرامی(با موضوعِ احمد کاظمی) و «بالِ آتش؛ بالِ خونِ» مصطفی جمشیدی(با موضوع عباسِ دوران) را یک سر و گردن از سایر آثارِ این چنینی بالاتر دیدم. دلیلش را نمی‌دانم اما همین‌قدر می‌دانم که این دو را وقتی می‌خوانی، بین روایتِ تاریخی و روایتِ داستانی چندان مذبذب نیستند و وجه روایتِ داستانی‌شان می‌چربد.

یعنی می‌فهمی که نویسنده سعی نداشته تا شخصیت را تقدیس کند بلکه سعی داشته از با محوریتِ کاراکترِ اصلی، برای مخاطب ماجرا تعریف کند و قصه بگوید. روی همین حساب، این دو کتاب را تلاشِ موفقِ رو به جلویی در حوزه ادبیات دفاع مقدس می‌بینم هرچند هر دو کتاب، روایتِ داستانیِ کاملی هم نیستند با این حساب قطعا و یقینا، تلاش‌های موفقِ رو به جلویی هستند.

در خصوص «خط تماس» با وجودِ تلاش نویسنده برای روایتیِ داستانی از تاریخ اما «زمان» در این روایت، گم است. نمی‌دانم این هدف نویسنده هم بوده است یا نه اما آنچه که در بدو امر ملموس است اینکه این گم بودن زمان، یک مقدار در رفت و برگشت‌ها، مخاطب را سردرگم می‌کند. هرچند جلوتر که می‌آییم، مخاطب قدری در این رفت و برگشت‌ها تربیت می‌شود و خود قائل به تشخیصِ زمان است.

*تمام لذت کتاب در نیم صفحه پایانی آن بود

اما به نظرم ایراد این گم بودن زمان این است که مخاطب، زمان را لمس نمی‌کند و از این رو، ماجراهایی که در بطن زمان در حال رخ دادن هستند، چندان ملموس نمی‌شوند. ماجراهایی که در حکم اقتضائاتِ زمان و حتی داستان هستند و دائم، کاراکترِ اصلی را وادار به کنش و واکنش می‌کنند و این کنش و واکنش‌هاست که ابعادِ غیررسمیِ دیگری از کاراکترِ اصلی داستان را به ما می‌نمایاند. به علت گم بودن زمان، انگاری این ماجراها، تسلسل‌وار مثل آن نقاشی متحرک دورانِ بچگی که اسبِ در حال دویدنی را نشان می‌داد، از جلوی چشم ما رد می‌روند و می‌روند و روحی ندارند.

در خصوص نثرِ روان و تلاشِ داستانی کردنِ آن هم جناب رضایی اشارۀ کوتاهی داشتند. یکی از قوت‌های این کار، نثرِ روان آن است. روان و بدون دست‌اندازهای معنای در عین حال اما تخت هم نیست فراز و فرود دارد. جاهایی هم که دست نویسنده در تخیل و توصیف باز بوده، این زبان در کنار توصیف و تخیلِ نویسنده، خوب عمل کرده و بعضا حتی سکانس‌هایِ تصویریِ سینمایی ایجاد کرده است. مثلا در اواخر کتاب، آن منظرۀ برفی و گره خوردنش با کتاب و داستان، حس فوق‌العاده‌ای را ایجاد می‌کند که حتی شانه به شانۀ حسی می‌زند که از دیدنِ آن منظره به آدم دست می‌دهد.

بالشخصه از نیم صفحۀ پایانیِ کتاب، لذتِ زیادی بردم. انگاری تمامِ کتاب در حکمِ مقدمه‌ای بود که قرار است در آن نیم صفحۀ پایانی به سرانجام خود برسد. انگاری آن نیم صفحۀ پایانی یک تمام‌کننده است.پاکی و سرما و دانه‌های برف و سپیدی و یک عمر تلاش و در نهایت هم شهادت!

محمدرضا بایرامی نویسنده کتاب در پاسخ به مطالب صادق علیزاده اظهار کرد: من تلاش داشتم که گسست زمانی در کار دیده نشود. دو زمان مشخص داریم در کار که تحت عنوان"انتظار" و "پرواز "مشخص شده اند و دو روز متوالی هستند. الباقی زمان را باید با قراین و شواهد و اسامی عملیات و ...پیدا کرد. مثلا وقتی کاظمی به یاد خانواده‌ی شهیدی می‌افتد، برمی‌گردیم به روزهای سخت کربلای 4 و..همین طور. آقای علیزاده مطالبی را گفتند که خیلی می شود در مورد شان حرف زد.

*استفاده از روایت فرمی جدید می‌تواند برگ برنده کتاب باشد

احسان رضایی در ادامه سخنان خود درباره این کتاب گفت: نکته‌ای که میخواستم عرض کنم، همان بحث زمانی بود که جناب علیزاده هم فرمود. کل رمان در دو روز پایانی عمر شهید کاظمی می‌گذرد و فلاش‌بک‌ها در همین دو روز است. اما به نظرم، بیشتر اوقات، خط زمانی بین فلاش‌بک‌ها از دست می‌رود. یعنی استرس شرایط جوی نامساهد، فقط در نقطه ابتدا، پایان و اواسط رمان مطرح می‌شود و بین فلاش‌بک‌ها خبر کمی از حوادث این دو روز هست، برای همین، انگار داستان در خلا اتفاق می‌افتد. البته، همان ابتدا هم گفتم که استفاده از این فرم، چندان رایج نیست در ادبیات ما و همین، می‌تواند برگ برنده کتاب باسد. اما کاش این نکته بهتر رعایت می‌شد

نکته فرمی که به ذهنم می‌رسد همین است، به اضافه بحث شخصیت‌پردازی که در این رمان در مورد کاراکتر اصلی (سردار) خیلی خوب درآمده

*کارهای متوسطم تشویق می‌شود اما برای کتاب خوبم تهمت می‌زنند!

محمدرضا بایرامی در انتهای این جلسه گفت: خیلی ها هستند در جامعه ما و در گلوگاه‌ها و در جوایز ادبی و جاهایی از این دست که گمان می کنم هر نویسنده ای را تشویق می کنند که حتما متوسط باشد و البته بیخود کرده‌اند! من هر بار کار متوسطی نوشته ام با اقبال و استتقبال از سوی این مراکز مواجه شده، اما هر بار کار خوب نوشته ام ـ به زعم خود ـ مورد قهر و حتی خشم و در مواردی تهمت و افترا هم قرار گرفته ام. در کنار «مردگان باغ سبز» و «آتش به اختیار»، فکر می کنم «خط تماس» از همین نوع کارهایم بوده.

آبنوس حسام: این کتاب در جایزه‌ای چون جلال جایش خالی بود...شاید چون داور بودید این اتفاق افتاد.

*نمی‌دانم چرا کتابم را از جایزه جلال کنار گذاشتند

محمدرضا بایرامی: نه. ربطی به داور بودن من نداشت. به دلیلی که برای من معلوم نست، کتاب کنار گذاشته شد.من از ساعت اول گفته بودم که داوری را نمی پذیرم و البته گمان نکنم داوران بخش مربوطه کتاب را خوانده باشند. اشکالی هم ندارد. در انجمن قلم هم این اثر دیده نشد. اهمیتی هم ندارد. آنجا که دیگه داور نبودم

احسان رضایی: جایزه اصلی هر کتاب را خوانندگان می‌دهند و حتما در مورد این کتاب هم این اتفاق می‌افتد.

در پایان جدول ارزشیابی کتاب «خط تماس» می‌آید:


نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس