ماجراهايي را كه تعريف ميكنم، مربوط به ماههاي سخت سال 59 و زماني ميشود كه خيانتهاي بنيصدر باعث شده بود جبهه رزمندگان در برابر خط دشمن، از ضعفهاي عديدهاي رنج ببرد. در همين اثنا بود كه به ما مأموريت داده شد به روستاي فارسياب روبهروي پادگان حميد برويم. اين منطقه خط تماس نيروهاي خودي و دشمن محسوب ميشد. اولين درگيري ما با دشمن همين جا اتفاق افتاد كه منجر به شهادت چند نفر از همرزمانم شد. يكي از آنها شهيد سيدمحمود عبدي بود. ايشان فرمانده دسته ما بودند. يادم است چند صباحي قبل از شهادتش دچار حالتهاي خاصي شده بود. 24 ساعت قبل از عروجش غذا نميخورد. وقتي ميپرسيدم چرا چيزي نميخوري، حرف عجيبي ميزد. او گفت: «خورد و خوراك من در دنيا تمام شده و به زودي پيش كاظم (از دوستانش شهيدش) خواهم رفت.» خيلي طول نكشيد كه سيدمحمود همان طور كه پيشبيني كرده بود به شهادت رسيد و اگر روزياش در اين دنيا تمام شده بود، همان طور كه خدا در قرآن گفته، در جهاني ديگر نزد پروردگارش روزي ميخورد.
دو سيد شهيد
بعد از شهادت سيدمحمود عبدي، يك سيد ديگر به نام سيدمجتبي پژمان فرمانده دسته ما شد. در تقدير سيدمجتبي هم شهادت نوشته شده بود. نه خيلي دور كه او هم تنها چند روز بعد از سيدمحمود به شهادت رسيد. بعد از شهادت سيدمحمود، ما را به اهواز برگرداندند و اين بار به آبادان اعزام شديم. در همان جا بود كه به قضيه عبور دشمن از كارون و ورودشان به كوي ذوالفقاريه آبادان برخورديم. محل درگيري ما با دشمن، در يك نخلستان بود. در نخلستان درگيري تن به تن به شدت جريان داشت. در لابهلاي نخلها بود كه چشمم به يكي از دوستانم به نام داوود مجيديفر افتاد. مدتي بود از او خبر نداشتم و با ديدنش خيلي خوشحال شدم. نميدانم چه سري است كه تا ميخواستي در جبهه به دوستي وابسته شوي، خدا او را از تو ميگرفت. قضيه من و مجيديفر هم همين طور شد. من و او كنار هم بوديم. يك بار كه قرار شد بروم و براي بچهها تداركات بياورم، تا از كنار مجيديفر رفتم، شنيدم كه صداي انفجاري آمد. سريع برگشتم و ديدم داوود به همراه محمد سليماني از ديگر همرزمانم به شهادت رسيدهاند. همان لحظه ياد ديدارم با داوود مجيديفر در ميان نخلها افتادم. آن روز چه حس قشنگي داشت. حسي كه هنوز هم در خاطرم جاودانه مانده است.
آخرين جمله
به هرحال به شب 19 آذر 1359 رسيديم. از 20 روز قبل صحبت عمليات شكست
محاصره آبادان بين بچهها رد و بدل ميشد. ما در دستههاي 12 نفره
سازماندهي شده بوديم و اسلحههايمان را هم عوض كردند و به بچهها يوزي
دادند چون ژـ3 با آب و هواي شرجي خوزستان سازگار نبود و زياد گير ميكرد.
همان شب عمليات باز با صحنه جالبي روبهرو شدم. سيدمجتبي پژمان مسئول دسته
و رضا عقيلي را ديدم كه داشتند با آب داخل يك بشكه غسل شهادت ميگرفتند.
حدود ساعت 30/10 شب بيستم آذرماه 1359 از خط خودمان جدا شديم و به طرف دشمن
حركت كرديم. در بين راه يكي از بچهها گفت: امشب انتقام شهدا را ميگيريم.
بلافاصله سيدمجتبي پژمان گفت: «اگر با اين نيت ميايي، از همين جا برگرد.
اگر كشته شوي اجر شهيد را نداري!» اين آخرين جملهاي بود كه او بر زبان
آورد. حدود 40 دقيقه به طرف دشمن پيشروي كرديم كه يك دفعه منورهاي دشمن
تمام منطقه را مثل روز روشن كردند و بعد تيربارهاي دو لول و چهار لول
ضدهوايي عراقيها بدون وقفه شليك كردند و زمين جلوي ما را شخم ميزدند. شدت
تيراندازي به حدي بود كه جلو بچهها گودال درست شده بود. با فريادهاي يكي
از همرزمان به نام ناصر، چند متر سينهخيز جلو رفتم. بعد پشت سرم را نگاه
كردم. ديدم تير ضد هوايي به فرق سر سيدمجتبي پژمان خورده و دشت را رنگين
كرده است. سيدمجتبي هم همان جا به شهادت رسيد. هدف ما رسيدن به خاكريز
دشمن بود. اما تنها كسي كه از گروه ما توانسته بود خودش را به خاكريز آنها
برساند، برادر ذبيحالله دارابي بود. او به تنهايي و با رشادت به خط دشمن
زده بود. اما چون تنها بود، عراقيها يك سرنيزه در گلويش فرو كرده بودند و
به شهادت رسيده بود. در همين لحظه دستور عقبنشيني صادر شد و نتوانستيم
جنازه بچهها را به عقب برگردانيم. آنها تا 200 روز همان طور باقي ماندند و
دشمن حتي نخواست يك مشت خاك رويشان بريزد و دفنشان كند.
*روزنامه جوان