غلامرضا صنعتگر آهنگساز و خواننده جنوبی و 40 ساله کشور که به دنبال یک بیماری سخت صدایش را از دست داده بود، پس از 65 روز مقاومت، با امید به نگاه مهربان امام رضا (ع) حریف بیماری شد و با حضور در بخش بزرگسال و اطفال بیمارستان شریعتی از طریق تلفن برای تک تک بیماران بستری در بخش پیوند مغز و استخوان ترانه « میشه ضامنم بشی» از ساختههای خودش را خواند تا امید به زندگی را در گوش آنها زمزمه کند.
او که عشق به امام رضا (ع) و باور قلبی به مهربانی ایشان را رمز
زندگیاش میداند به خبرنگار گروه زندگی روزنامه ایران گفت: ریشه این عشق
از دوران کودکی دوانده شد. همان روزهایی که دلیل انتخاب نامم را فهمیده و
متوجه شدم نگاه مهربان امام رضا (ع) ضامن به دنیا آمدن تنها پسر خانواده
شده است.
بزرگ شدن در خانواده ای مذهبی ذهنم را با مضامین دینی و اسلامی آشنا کرده
بود، با این حال در وجودم علاقه خاصی به دنیای موسیقی احساس میکردم و حاضر
نبودم آن احساس را با چیز دیگری عوض کنم. تنها پسر خانواده بودم و این
مسأله شرایط را سخت تر میکرد، زیرا دیدگاههای پدر با من کاملاً متفاوت
بود.
مخالف سرسختی رو به رویم حضور داشت که مانع به واقعیت پیوستن رؤیاهایم میشد، اما در سوی مقابل خودم حضور داشتم که با تمام وجود میخواستم آداب مذهبی مرسوم در خانه مان را به موسیقی گره بزنم.
غلامرضا صنعتگر با مرور آن روزها ادامه داد: در اکثر مواقع در خانه ما مراسم روضهخوانی و مداحی بر پا بود و همسن و سالان من که در آن زمان 12 سال داشتم، همراه والدین شان در مراسم حاضر نمیشدند و در این فاصله به زمین فوتبال رو به روی خانه میرفتند و بازی میکردند.
آن روزها فکری که ملکه ذهنم شده بود ساختن دنیایی از مذهب و موسیقی بود که کودکان و نوجوانان را جذب خود کند، اما گذشتن از سد پدر که در آن زمان تنها عکاس بندرعباس بود کار را برایم مشکل میکرد.
وی ادامه داد: از مدرسه که باز میگشتم یکراست به مغازه پدر میرفتم، کمکش میکردم و به ازای کاری که انجام میدادم ماهانه 5 تومان حقوق میگرفتم. پول هایم را جمع میکردم تا بتوانم ساز مورد علاقهام را بخرم. چیزی نگذشت که نخستین سازم را دور از چشم پدر خریدم و برای اینکه بتوانم ساز ملودیکا را بنوازم در گرمای طاقت فرسای جنوب به پشت بام خانه میرفتم و در حالی که یک پتو روی سرم میانداختم ساز میزدم. به قدری از این موضوع خوشحال بودم که گرمای هوا و شرایط سخت را فراموش میکردم تا اینکه یک روز پدر متوجه شد و من و سازم را مورد عنایت قرار داد.
سرآغاز موفقیت
حاضر نبود به علاقهاش پشت پا بزند برای همین به هر دری میزد تا در دنیای موسیقی گام بردارد. میگوید: در همان سال عضو گروه سرود مدرسه شدم و با کسب مقام نخست استانی انگیزه و علاقهام دو چندان شد. با هر مشقتی بود از پدر رضایت گرفتم تا در اردوی رامسر و مسابقات کشوری سرود شرکت کنم؛ بهترین اتفاق آن روزهایم بود و وقتی در مسابقات سرود کشور هم به مقام نخست دست پیدا کردم دیگر سر از پا نمیشناختم، با خود عهد بسته بودم دست از تلاش و اصرار برندارم.
به بندر عباس برگشتم و با کمال ناباوری متوجه شدم پدر برایم یک ارگ خریده که در زمان خودش جزو بهترینها بود. دنیا روی خوشش را به من نشان داده بود و در عین حال که هنـــــوز مؤذن هیأت مان بودم و آموزههای دینی و مذهبی و مهم تر از همه عشق به امام رضا (ع) در جانم ریشه کرده بود، به کار موسیقی میپرداختم.
هر چه بزرگ تر شدم علاقه به موسیقی هم در من بیشتر جان گرفت، سال 78 به
پیشنهاد یک دوست وارد تهران شدم. در این بین با خانواده همسرم آشنا و به یک
شرکت معتبر معرفی شدم.
غلامرضا صنعتگر ادامه داد: همکاری با آن شرکت اتفاقات تازه ای را رقم زد.
ضمن اینکه مقدمات ازدواج من و همسرم فراهم شد و در مسیر تازهای گام برمی داشتم، نخستین کار رسمیام با آلبوم «برای تو» به بازار آمد و پس از مدتی به پیشنهاد یک دوست به خوانندگی روی آوردم و سال 82 نخستین آلبوم با چند قطعه مذهبی تولید شد و با خواندن دو کار مختص ایران با حس و حال یک کار محلی، برای نخستین بار وارد تلویزیون و با استقبال خوبی رو به رو شدم.
همچنین ترانه عطر نرگس را که در زمان تهیه آن از شاعر و همکاران خواسته بودم با وضو وارد استودیو شوند، از حس و حالی که در جمکران گرفته بودم به زبان بندرعباسی و فارسی خواندم و همواره این نکته را در خصوص کارهای مذهبی در ذهن داشتم که رنگ آمیزی کار به گونه ای باشد تا شنوندگان بتوانند به واسطه این ترانهها از راه دور، قلبشان را به یک سفر معنوی ببرند.
در سایه امید در تمام سالهای فعالیت هنری به این فکر بودم ترانهای در شأن بزرگ مرد ایران زمین و تنها امام رئوف مدفون در کشورم بسازم. به همین خاطر حساسیت زیادی روی کار داشتم.
تا اینکه پس از زیارت مشهد، حال و هوای صحن و حرم را به دوست شاعرم انتقال دادم و با ملودی خوبی که روی کار نشست، اثر زیبایی با نام «میشه ضامنم بشی» با تلفیقی از ابیات جنوبی در شأن عزیزی به نام «سید مظفر» که یک روز میهمان شهر ما بود و خلق شد و از آن زمان به بعد خدا را شکر میکنم که در تمام لحظات کار نگاه مهربان امام رضا (ع) را احساس میکردم و حتی اگر اطرافیان این را نمیپذیرفتند من ایمان داشتم که این اتفاق خواهد افتاد و یقین داشتم اگر سه عامل لطف خداوند، نظر امام رضا (ع) و دعای مردم بدرقهام باشد گرفتاری معنایی نخواهد داشت همان سه فاکتوری که باعث شد از بدترین شرایط جسمانی و آن بیماری سخت عبور کنم.
صنعتگر با اشاره به سال 79 و آغاز بیماریاش گفت: کم کم سر و کله بیماری مرموزی پیدا شد که پزشکان تشخیص دقیقی برای آن نداشتند و به همین خاطر من هم چندان پیگیر ماجرا نبودم تا اینکه از 5 سال قبل بیماری اوج گرفت و در وضعیت بدی به سر میبردم.
وضع مالی مناسبی هم نداشتم و از پس هزینههای درمان بر نمیآمدم، اما حاضر نبودم از کسی تقاضای کمک کنم. تا پیش از آن هم درست زمانی که به اوج کاریام رسیده بودم و دوست داشتــم پدر شاهد موفقیت هایم باشد او از دنیا رفت و تأمین مخارج خانواده بر عهده من افتاد. شرایط بسیار سختی بود اما به همان سه عامل امیدوار بودم.
هجوم بیماری
کم کم شرایط بدتر شد به طوری که حدود یک سال فلج مطلق بودم و از پس هیچ کاری بر نمیآمدم. هجوم بیماری شدت گرفت و بخش های متفاوتی از بدن را درگیر کرده بود، تنها چیزی که مقاومتم را بیشتر میکرد این باور بود که بیماری را به فال نیک بگیرم و به واسطه آبرومندانی که نزد خداوند اعتبار بالایی دارند شفا پیدا کنم.
صنعتگر با اشاره به روزهای خاکستری عمرش افزود: به ولی نعمت کشورمان باور داشتم، معجزه هایش را در زندگی خود و اطرافیان مرور میکردم و هر چه شرایط سخت تر میشد ترانه «میشه ضامنم بشی» بیشتر در ذهنم مرور میشد. روزهای بسیار سختی بود که حتی نمیخواستم خانواده از وضعیت جسمانیام با خبر شوند.
تا اینکه هجمه بیماری بر من غلبه کرد و ابزار کارم را از من گرفت. صدایی که به واسطه آن دلهای بسیاری میهمان صحن و سرای امام رضا (ع) شده بود از بین رفت و حتی نمیتوانستم واژه ای ادا کنم. شاهد تمام این لحظهها دفتر سبز رنگی است که زبان من شده بود و در مدت 65 روزی که قادر به صحبت کردن نبودم، همه لحظههای تلخ و شیرین و جملههای سیاه و سپیدم در آن ثبت شده است.
رد نگاهی مهربان
تمام سالهایی که با بیماری دست و پنجه نرم کرده بودم یک طرف و این 65 روز که قادر نبودم کلمه ای به زبان بیاورم یک طرف و این برایم بسیار زجر آور بود زیرا مدام با خود میگفتم اگر عمرم به دنیا نباشد از خواندن ترانههایی که میخواستم در مدح حضرت علی (ع)، امام حسین (ع) و حضرت محمد (ص) بخوانم محروم میشوم.
بارها خطاب به امام رضا (ع) مینوشتم آقا جان من با ذره ذره وجودم ترانهای شایسته برای شما خواندم و هر بار که آن را گوش دادم تمام وجودم راهی صحن باصفایتان شده است، کرمی بفرمایید و صدایم را به من باز گردانید، اما انگار سرنوشتم به گونه ای دیگر نوشته شده بود.
بیطاقت شده بودم و تصمیم گرفتم روز شهادت امام رضا (ع) را همراه خانواده در مشهد حضور داشته باشیم تا از نزدیک حاجتم را از امام مهربانیها درخواست کنم.
بلیتها تهیه شده بود و یک روز مانده بود به رفتن از سفر منصرف شدم و روی کاغذ نوشتم اگر امام رضا (ع)من را بطلبد بدون اینکه بلیت تهیه کنم به زیارتش دعوت میشوم.
با وجود مخالفت خانواده بلیتها را لغو کردیم و دو روز بعد یکی از دوستان تماس گرفت و گفت قرار است در مراسمی که از سوی خادمین امام رضا (ع) برگزار خواهد شد از شما قدردانی شود و برای این منظور دعوت شده اید.
این نخستین گام بود که آن را به فال نیک گرفتم. مراسم به پایان رسید و پس از آن سه روز تمام در باب الجواد و رو به روی پنجره فولاد نشستم، دخیل بستم و در دل با حضرت حرف زدم. به یاد طعنه برخی اطرافیان افتادم که با تمسخر میگفتند بیماری ات شدت گرفته و در انتظار معجزه آن هم در مشهد هستی؟ روز آخر رسید و وقت رفتن شده بود. مدام بر میگشتم به گنبد طلایی خیره میشدم و میگفتم یا امام رضا (ع) وقت رفتن رسیده و من هنوز قادر به صحبت کردن نیستم. نگذار دست خالی باز گردم و مورد تمسخر قرار بگیرم. صدایم بر نمیگشت اما نمیخواســتم ناامید شوم.
از زیارت باز گشته و نه تنها تغییری در وضعیتم ایجاد نشده بود بلکه از تمام مدتی که رنج بیماری را تحمل کرده بودم بدتر شده بودم؛ دو روز گذشت تا اینکه قبل از اذان صبح در خواب همان هتلی را دیدم که در آن مستقر بودیم. خودم را میدیدم که به پرسنل هتل میگفتم امام رضا (ع) شفایم نداده، اگر به زیارتش رفتید بگویید گــــلهمند هستم. ناگهان با فریاد یا امام رضـــا (ع) از خواب برخاستم.
صدایم از همیشه بیخش تر بود و در حالی که کسی باورش نمیشد بعد از 65 روز میتوانستم براحتی صحبت کنم.
همه دوستان به ملاقاتم آمدند ولی باور کردن این معجزه برایشان دشوار بود برای همین از من میخواستند برایشان بخوانم به طوری که در مدت یک هفته پس از بهبودی، حداقل 10 مرتبه در طول روز ترانه «میشه ضامنم بشی» را خواندم و هفته گذشته برای قدردانی از امام رضا (ع) که برای چندمین بار ضامنم شده است به مشهد رفتم.
فرصت زندگی
65 روز فرصت داشتم تا از دروغ، غیبت و حرفهای نامربوط دور باشم و در
سکوت با خود خلوت کنم. به این نتیجه رسیده بودم، بیماری لطف خدا بود تا
وارد جادهای شوم که قدردانی از خود و همنوعم را در آن بیاموزم. وقتی پسرم
ارشیا را میدیدم که در گوشه ای از اتاق مینشست و بازگشتن صدایم را از
خداوند طلب میکرد، همسرم را که در تمام این مدت همراه و پرستارم بوده و
خانوادهام که تنهایم نگذاشتند، یقین داشتم این بیماری چیزی جز لطف خداوند
نبوده تا به این
واسطه بدانم در زندگی چه موهبتهایی به من بخشیده است.
این بیماری به من آموخت مرگ را به خود نزدیک و قدر تک تک لحظه هایم را بدانم و از آن مهم تر اینکه فراموش نکنم کسی که در بستر بیماری قرار دارد چشم انتظار است، درست مانند من که در مدت اوج بیماریام چشم انتظار حتی یک نفر از مسئولان بودم تا رنج بیماری برایم قابل تحمل تر شود و درست است که این طور نشد اما باز هم امیدوارم برای کار فرهنگی فعالان در این زمینه اهمیت قائل شوند تا آثار زیباتری ساخته شود.