به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، نشر و اشاعه فرهنگ دفاع مقدس یکی از وظایف خطیر رسانههاست که در همین راستا گفتوگو با رزمندگان و خانوادههای محترم شهدا میتواند چهرهای زیبا از جنگ را برای مخاطبان به نمایش بگذارد.
روایتهایی که از آن دوران به ثبت رسیده است اعم از خاطرات و تاریخ شفاهی رزمندگان و همچنین خاطرات خانوادههای شهدا در راستای تبیین سیره شهیدشان، بهعنوان گنجی است که باید به هر طریقی به نسل امروز انتقال یابد.
* خدایا! نازنین پسرم را قبول کن
ناصر فتحاللهی از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، بیان کرد: یکی از خاطرات زیبایی که هیچوقت از ذهنم نمیرود، مربوط به تشییع جنازه شهید اصغر بخشی است.
شهید بخشی تنها پسر خانواده و از نظر شکل و قیافه، جوان زیبا و رشیدی بود، آنطور که میگفتند در کمین دشمن افتاد و دشمن بهصورت ناجوانمردانه او را به شهادت رساند، بهطوری که 30 تیر روی او خالی کردند.
روز تشییع جنازه، او را برای وداع به خانهشان بردند، مادرش جلوی در و قسمتی از کوچه را آب و جارو کرد و منقل کوچکی را آورد روی آن اسپند ریخت و بوی اسپند کل حیاط و کوچه را پر کرده بود.
وقتی نزدیکهای منزلشان رسیدیم، مادرش جارویی را که در دست داشت، بالا آورد و با صدای بلند و به زبان محلی گفت: «پسر! خوش آمدی، پسرم! خوش آمدی.»
با این جملهاش بغض جمعیت ترکید، بعد او همانطور که دستش را بهسمت آسمان بلند کرده بود، گفت «خدایا! این نازنین پسرم را از من قبول کن» جمعیت یکپارچه شده بود، شیون و ناله.
وقتی پیکر شهید را به داخل اتاق بردند، همه مردم توی حیاط ایستادند و به اشعاری که این مادر در مویههایش میگفت، گوش دادند و گریه کردند.
* مینهایی که ضربان قلبم را بالا برد!
عینالله اسماعیلپور دیگر رزمنده سالهای حماسه و خون اظهار کرد: بار دوم که به جبهه رفتم، از آنجا که دانشجو بودم، از تهران اعزام شدم، درست بعد از عملیات کربلای یک بود و ما را مستقیم به شهر تهران بردند که تازه از لوث وجود عراقیها پاکسازی شده بود.
من مسئول گروهی بودم که بهخاطر اینکه منطقه آلوده نشود و رزمندگان آسیب نبینند مبادرت به این کار کردند، اولینبار بود که من در منطقه جنگی جنازه عراقیها را دفن میکردم و اصلاً از چگونگی دفن کردن آنها باخبر نبودم.
به مسئولمان گفتم «قبله کجاست؟!» گفت «برای چه قبله را میخواهی؟» گفتم «مگر نباید آنها را رو به قبله دفن کنیم؟!» مسئولمان لبخندی زد و گفت «انگار اینجا منطقه جنگی هست!»
ما جنازهها را داخل کانالی گذاشتیم و بعد از سمپاشی روی آنها را خاک ریختیم، همانروز عراقیها ما را از گلولههای خمپاره خود بینصیب نگذاشتند و نیمساعتی ما را به داخل سنگرهایمان خیزاندند.
بعد از پایان یافتن آتش تهیه دشمن دوباره شروع کردیم به دفن اجساد، رزمندهای که سمپاش را حمل میکرد، خسته شد و من قبول کردم کار او را انجام دهم، از آنجا که منطقه پُر بود از میادین مین، مسئول ما سعی میکرد در هنگام عبور نیروها به روی مین پا نگذارند.
من تازه سمپاش را از آن پیرمرد رزمنده گرفتم تا داخل آن را پر از سم کنم که دیدم دستی شانهام را فشرد و گفت «از جایت تکان نخور.» بعد به من گفت «حالا زیر پایت را نگاه کن.» وقتی زیر پایم را نگاه کردم ضربان قلبم بالا رفت، نصف مین را لگد کرده بودم و درست در پنج سانتیمتری پایم مین دیگری نیز تله شده بود.
فرمانده با خونسردی کامل مینها را خنثی کرد و من بعد از آن قضیه دیگر حواسم بود که قبل از پا گذاشتن زیر پایم را نگاه کنم.
* من میخواهم همینطوری داماد شوم!
محمدرضا رضوان از رزمندگان لشکر ویژه 25 کربلا در سالهای حماسه و مقاومت، اظهار کرد: قبل از عملیات کربلای پنج پدر شهید علیاکبر بدوی هم به گردان ما آمد، جمع محلیهای ما جمع شد، البته مرحوم محمدمهدی مهدیزاده هم به همراه او آمد.
یادم میآید چند روز مانده بود به عملیات، پدر شهید علیاکبر به او گفت «لااقل موهای سرت را کوتاه میکردی تا هنگام استفاده دشمن از سلاح شیمیایی، ماسک بهدرستی روی سرت بچسبد.» علیاکبر خندید و گفت «من میخواهم همینطور داماد شوم، اشکال دارد؟»
وقتی داشتیم از خاکریز عبور میکردیم شهید حاج حسین بصیر به هر کداممان که از کنارش رد میشدیم، میگفت «امشب شب عاشوراست و فردا هم روز عاشوراست» و این جملاتش انرژی خاصی به همه ما میداد.
تا نزدیکیهای عراقیها رفتیم ولی آنها اصلاً متوجه حضور ما نشدند، شاید تا 4 تا 5 متری با سنگر آنها فاصله داشتیم، تمام نفسها در سینهها حبس شده بود، همه منتظر اعلام رمز عملیات بودیم.
بعد از اعلام رمز عملیات، درگیری شدیدی بین ما و دشمن شروع شد، فقط گلوله بود و گلوله، بوی گاز باروت، نفس کشیدن را سخت کرده بود، دم دمای صبح متوجه شلیک یک تیرباری شدیم که مانع از پیشروی ما میشد.
علیاکبر بدوی داوطلب میشود او را خاموش کند، همه چشمهایشان به علیاکبر بود که یکهو به زمین افتاد، خیلی متأثر شدیم، یکی از بچهها گفت: «برویم پیکرش را بیاوریم.» من گفتم «تیربار ما را هم میزند، وظیفه ما نیست.» گفت:«پس خودم میروم» که من در جوابش گفتم «عجله نکن! منم باهات میآیم.»
خودمان را به علیاکبر رساندیم به زحمت بند حمایلش را چسبیدیم و او را روی زمین کشیدیم، خون گرمش را که از فرق سرش فواره میزد، در چنگمان حس میکردیم، او را تا نزدیکیهای کانال آوردیم و سریع به داخل کانال پریدیم.
پدرش را خبر دادند و او آمد، رفت پیش پیکر پسرش و شروع کرد به گریه، صحنه عجیبی بود، پیش خودم میگفتم ای کاش این 4 ـ 5 متر را هم میآوردیم تا پدر بتواند پسرش را به آغوش بکشد.
عراقیها با تکتیرانداز بچهها را مورد هدف قرار میدادند، یکی از جملاتی که از پدر شهید علیاکبر بدوی بهیاد دارم این بود که میگفت «پسرم داماد شد، پسرم رفت پیش عموهای شهیدش، رفت پیش نادعلی و عباسعلی».
* عمل سلحشورانه!
شعبانعلی علینژاد گفت: شهید مجید رئیسی هنگام آموزش به شهادت رسید و شهادتش خیلی برای دوستان ناراحتکننده بود.
در کلاس درس مینشناسی بود که احساس کرد اشتباهی را مرتکب شده، در همان لحظه خم شد و مین را بین پاها و سینهاش گذاشت، انفجار شدیدی صورت گرفت و مجید کاملاً متلاشی شد.
یادم میآید بچهها میگفتند اگر این مین بهطور عادی منفجر میشد، چند نفر حداقل شهید میشدند ولی در این عمل سلحشورانه فقط مجید به شهادت رسید و چند نفر دیگر فقط مجروح سطحی شدند.