چقدرشبانه با همان تن کوچکش و دردهای جانکاه کمک میکرد تا از انبار سپاه و ارتش مهمات بدزدیم، تا شاید بتوان کاری کرد برای آن همه مردم رها مانده در مقابل توپخانههای دشمن، و به شوخی میگفتیم ما تنها ادمهای خلقت خدا هستیم که صرفا برای دفاع از مردم شهر و به واسطه این دزدیها و دروغهای کاملا خالص و بیریا ، به بهشتش میرویم...
میدانم که او درتمام این سالها، با دردهای وحشتناکش زیست ولی این را نمیدانم و تعجب که چگونه هرگز خنده از لبهایش دور نمی شد...
قبضهچی کوچولوی من، دیشب برای همیشه ارام گرفت، او باز هم شهید شد، خدا کند این بار اشتباه نشده باشد، بگذاریمش بعد از سی و اندی سال، یک شب هم بدون دارو، بیدرد بخوابد، از ته دل میدانم که مهدی ملک ابادی عزیزم هم به این خواب خوش راضی است...
اگر آن دنیا، آن چند ملک همیشه طلبکار، ازت سراغ اعمال خوبت را گرفتند بگو من هم ملک هستم، ملک آبادی مهمات دزد، قول میدهم آنها هم خواهند گفت: بهشت خدا گوارای وجودت، پس بزرگمرد کوچکم، من هم میگویم ای ملک سارق مهمات، آن بهشت خدا، هر آنگونه که هست، گوارای وجودت...
*حبیب احمدزاده، نویسنده، مستندساز و پروهشگر تاریخی