گروه فرهنگ و هنر مشرق - ناصر فکوهی؛ پرده نخست: صبح یک روز آفتابی، یک
بار دیگر، فرشهای قرمز ِ جشنواره ای در «فرنگ»، سینمای ما را کشف
میکنند: در یک صحنه پردازی پر زرق و برق، با شکل و شمایلی که قاعدتا چندان
در کشور خودمان جایز نیست، بازیگران و کارگردان و سایر عوامل فیلم، در
برابر دوربینهای تمام «جهان» قرار میگیرند. گویی قرار است برای ما «آبرو»
آورده شود. مسئولان بلند پایه فرهنگی، به آنها و به یکدیگر تبریک میگویند
و از اینکه امسال سینمای ایران تقریبا هر روز در یک جشنواره در جهان جایزه
گرفته، «احساس غرور ملی» به ایشان دست میدهد.
مردم به فرودگاه میریزند و سلفی میگیرند و البته جای هیچ انتقادی نیست، زیرا چنین انتقادی در طبقه بندی ِ «تلخ کردن کامِ مردم» و حرکت در جهت «تند روها» قرار میگیرد. و این در حالی است که نوکیسگی فرهنگی و اقتصادی در عرصه سینمای کشور،همه مرزها را پشت سر گذاشته و آن را به جولانگاهی برای استیلای ماشین تبدیل ِ پولهای نفتی به زبالههای تصویری کرده است. پولهایی که خود را در قالب «آثار»ی نشان میدهند که اغلب جز مواردی، محدودند به سخیف ترین فیلمفارسیهای جدیدِ لومپنیاز جنس «کمدی» چون «مردم حق دارند شاد باشند»، یا از آن بدتر از جنس ِ«روشنفکرانه»و یا نمایشی از مصیبتهای مردم به صورت فشرده و با مصرف جشنواره ای و «تاثیر گزاری و نقد اجتماعی» برای شکستن رکوردهای تاریخی ِ «افتخار» و از همه بدتر از جنس مدعی دفاع از «ارزش»های اخلاقی و در واقع ویرانگر همه آن ارزش ها.
پرده دوم: صبح یک روز آفتابی، یک بار دیگر، شهری که چندان بویی از هنر نبرده، ناگهان شاهکارهای نقاشی همه جهان را «کشف» میکند.
شهری با ساختمانها و خیابانهای بدقواره، بینظم و بیمعنا و بیهویت، شهری که از فرط آلودگی، نفس انسان در آن بالا نمی آید، و از فرط راه بندانهای بیپایانش عمرت هر روز به باد میرود، و از فرط زشتی شکل و شمایل فضاها و بیادبی برخی آدم هایش، ترجیح میدهی در چاردیواری خانه ات بمانی. اما «معجزه ای» از راه میرسد و به ضرب باز هم پول، شهر، ناگهان به نمایشگاهی عظیم بدل میشود: صدها بیلبورد و تابلو که تا چند روز پیش و از چند روز بعد، با تبلیغات بیمصرف ترین کالاها و ترغیب اشرافی گری در سبک زندگی و تازه به دوران رسیدگی اقتصادی پر شده بودند و خواهند شد، یکباره جای خود را به آثار فاخر نگارگران میدهند.
ظاهرا تلاش زیاد و فکرهای بسیاری به کار رفته تا باز هم برای شهر ما، و برای خود ما، «آبرو» و «زیبایی» و «هنر» به ارمغان آورده شود. و این در حالی است که موزهها بیتماشاگر و بیفعالیت، به حال خود رها شدهاند، خبری از سیاست گذاری برای ترویج هنر در سطح شهرها به چشم نمی خورد و بیهویتی و زشتی به اشکالی پایدار در شهرهای ما تبدیل شده اند. و در برابر این واقعیتها و برای انکار آنها، صفی طولانی از «تعریف و تمجید کنندگان» این وضعیت اسف بار به راه افتاده که مدح «چهره جدید» شهری را بگویند که میدانند نه مردم اعتنایی به آن دارند و نه کوچکترین تغییری در هفتههای آینده در تکرار ِ شکلِ بیقواره همشیگی آن، رخ خواهد داد.
پرده سوم: صبح یک روز آفتابی، یک بار دیگر، صدای چکش یک شب «25 میلیارد تومانی» برای هنرهای تجسمی ایران ما را از خواب غفلت بیدار میکند. در حراجی که همه نوکیسگان به آن دعوت شدهاند و آماده استاوجی تازه از تازه به دوران رسیدگیها و پولهای بادآورده را به همگان عرضه کند، دلالان «هنری» بانکها و جا به جایی اسکناسهایی که نه مبدا مشخصی دارند و نه مقصد معلومی، «شکوه هنر و نوزایی تجسمی» ما نامیده میشود و باز هم برای ما «آبرو» به بار میآید. دلار فروشان پیشین خیابانی، کت و شلوارهای شیک پوشیدهاند و شکل و شمایل کارشناسان بین المللی «هنر» را به خود گرفته اند، و البته اصلا مهم نیست که آخرین دغدغه آنها هم، وضعیت و سرنوشت هنر و هنرمندان در این مملکت نباشد.
زمان، زمان دست و پا کردن ِ جایگاه تازه و پر سودی برای خود به یاری لشکر تازه نفس نوکیسگان فرهنگی است و فضا چنان آلوده پول شده است که دیگر کسی از خود نمی پرسد: چگونه میتوان شخصیت و روحیه ظریف کسی را که بر سنگ قبرش، در میان کویری سخت و به دوراز هر تجمل، نوشته:« به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید/ تا مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من»، چطور میتوانچنین شخصیتی را شناخت و به خود اجازه داد از «رکورد شکنی» و «چکش خوردن میلیاردی» آثارش به مثابه «افتخارات» هنر او و هنر این کشور نام برد؟
و این در حالی که وضعیت هنر در کشور به گونه ای است که حتی کنسرتهای موسیقی سنتی و دارای مجوز نمی توانند به اجرا در بیایند و یا بزرگترین مجموعه آثار تجسمی جهان در خاور میانه، در موزه هنرهای معاصر ما (که امسال تا مرز نابودی پیش رفت) حتی قابل نمایش دادنی ساده نیستند، به دلیل آنکه ما در طول این سالها نتوانسته ایم ظرفیتی برای این هنرها در جامعه ایجاد کنیم و تنها به فکر تن دادن به جذابیتهای پولی و تجاری کردن هنر بوده ایم.
و این توهم «آبرو آوردن» برای ما و برای کشور به بهای «پول»ها و «جایزه»هایی هر چه بزرگتر، ظاهرا پایانی ندارد.
اما در طول نیم قرن اخیر، فرهنگ ما بهایی سنگین، بسیار سنگین تر از آن داده است، که امروز با وجدانی آسوده، بگذاریم عرصه هزاران ساله هنر این پهنه، جولانگاه تازه به دوران رسیدگانی شود که «پول»، «فرش و فروش» ، «جایزه»، «گیشه»، «شهرت»، «ثروت»، «جشنوارههای خارجی و داخلی» و «مدح و تمجید مسئولان»، فیلم و عکس و سلفی گرفتن نوکیسگان، و «کامنت»های جاهل منشانه هوادارانشان در شبکههای اجتماعی را بدل به «ارزشهای جدید» و «تصویر افتخار آمیز» فرهنگ ما در جهان بکنند.
جهان ِ امروز، جهانی است بیمار ِ خشونت و بیعدالتی و تازه به دوران رسیدگی و نظامی گری و بلاهت؛ در حدی که شاید بزودی، سکان حاکمیت بزرگترین قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی خود (آمریکا) را به دست یکی از دو شخصیتی بدهد که یکی نمادی از رذالت و توطئههای خشونت بار علیه تمام محرومان جهان در طول بیست سال گذشته است و دیگری نماد و عصاره ای اصیل و بینظیر از جهالت و بیفرهنگی سرزمینی و فرهنگی که با غارت و نسل کشی و خشونت و بر کوهی از میلیونها جسد بومیانی بر پا شد که طعمه حرص و آز اروپای گرسنه برون آمده از قرون وسطی شدند.در چنین جهانی، اخلاق و هنر، شاید آخرین پناهگاههایی باشد که برای انسان ماندنِ انسان باقی باشند.
در این جهان ما در منطقه ای زندگی میکنیم که تمام آن با هدف تامین انرژی ارزان و مطمئن برای نظامی گریهای جهان، به خاک و خون کشیده شده است، و اگر ما سالم مانده ایم تنها به دلیل ارزشهایی بوده است چون ایمان و ایثار و پایبندی به سادگی و صداقت و دوری از اشرافی گری و دلبندی به عدالت و آزادی و استقلال سرزمینمان در برابر بیگانگان، یعنی دقیقا در نقطه مقابل خودنمایی ها، تازه به دوران رسیدگی ها، ژستها و اداهای نوکرمابانه و به نمایش گذاشتن «حقارت » مردم خود، و در واقع حقارت خود، برای به دست آوردن افتخاراتی که هیچ چیز از آنها در آینده باقی نخواهد ماند جز نمادها و مصادیقی برای نوکرصفتی و دنباله رویهای آگاهانه یا ناخود آگاهانه از جهانی که کوچکترین اطلاعی از مناسبات قدرت و ثروت در آن نداریم.
و اما برای آنان که این نوشته را فرصتی میبینند که همچون همیشه از سر نفرت خود از جهان مدرن و عقب ماندگیهای واقعی، به هنر و هنرمندان و روشنفکران حمله کنند، بگوییم: هنرمندان و متفکران، همواره جایگاه خود را میان مردم، در ذهن و در روح ما داشته و خواهند داشت، تندی سخن ما، نه «هنر» را نشانه گرفته و نه «هنرمندان» را که در بیشتر موارد ناخودآگاهانه درگیر بازی پول و چرخههای فساد ساختاری میشوند. این نوشته همچون هر نوشتار آسیب شناسانه ای سخت و دردناک و تند است، اما این تندی حاصل وخامت وضعیتی است خطرناک و هشداری است به هنر و هنرمندان، و البته به سایر کنشگران و نخبگان، از جمله خود ما جامعه شناسان، که از این لحاظ تفاوتی با آنها نداریم، نسبت به ویروس خطرناکی به نام سرمایه داری نولیبرال بازار و نوکیسگی فرهنگی و اقتصادی که به جان همه مان افتاده است و تعهدمان نسبت زندگی و آینده مان را از میان برده و حساسیت هایمان را نسبت به کلیت وضع جهان و پهنه ای را که در آن زندگی میکنیم به «داستانهای موفقیت» تقلیل داده است. باشد که هنرمندانی و دانشمندانی که ده هاو دهها سال است در این سرزمین الگوهای شاخته شده اخلاق و تعهد به هنر و علم واقعی بوده و همه آنها را میشناسیم، الگوی ما باشند.
شاید وقت آن رسیده باشد که به خود بیاییم و متوجه شویم که چگونه ذهن و روح خود را به دست «پول»هایی داده ایم که نمی توانند ما را جز به دوزخی از توهم در قالب «خلسه افتخار»ببرند، جایی که وقتی از خواب بیدار شویم، مزه تمام شیرینیها و اعتماد به نفسها و خوش بینیهای کاذب این روزها، بدل به تلخی ها، افسردگیها و بیاعتمادیها نسبت به آینده خود و هنرمان در این پهنه خواهند شد.
* تیتر این مقاله از عنوان فیلم عباس کیارستمی ملهم شده است.
منبع: فرارو
مردم به فرودگاه میریزند و سلفی میگیرند و البته جای هیچ انتقادی نیست، زیرا چنین انتقادی در طبقه بندی ِ «تلخ کردن کامِ مردم» و حرکت در جهت «تند روها» قرار میگیرد. و این در حالی است که نوکیسگی فرهنگی و اقتصادی در عرصه سینمای کشور،همه مرزها را پشت سر گذاشته و آن را به جولانگاهی برای استیلای ماشین تبدیل ِ پولهای نفتی به زبالههای تصویری کرده است. پولهایی که خود را در قالب «آثار»ی نشان میدهند که اغلب جز مواردی، محدودند به سخیف ترین فیلمفارسیهای جدیدِ لومپنیاز جنس «کمدی» چون «مردم حق دارند شاد باشند»، یا از آن بدتر از جنس ِ«روشنفکرانه»و یا نمایشی از مصیبتهای مردم به صورت فشرده و با مصرف جشنواره ای و «تاثیر گزاری و نقد اجتماعی» برای شکستن رکوردهای تاریخی ِ «افتخار» و از همه بدتر از جنس مدعی دفاع از «ارزش»های اخلاقی و در واقع ویرانگر همه آن ارزش ها.
پرده دوم: صبح یک روز آفتابی، یک بار دیگر، شهری که چندان بویی از هنر نبرده، ناگهان شاهکارهای نقاشی همه جهان را «کشف» میکند.
شهری با ساختمانها و خیابانهای بدقواره، بینظم و بیمعنا و بیهویت، شهری که از فرط آلودگی، نفس انسان در آن بالا نمی آید، و از فرط راه بندانهای بیپایانش عمرت هر روز به باد میرود، و از فرط زشتی شکل و شمایل فضاها و بیادبی برخی آدم هایش، ترجیح میدهی در چاردیواری خانه ات بمانی. اما «معجزه ای» از راه میرسد و به ضرب باز هم پول، شهر، ناگهان به نمایشگاهی عظیم بدل میشود: صدها بیلبورد و تابلو که تا چند روز پیش و از چند روز بعد، با تبلیغات بیمصرف ترین کالاها و ترغیب اشرافی گری در سبک زندگی و تازه به دوران رسیدگی اقتصادی پر شده بودند و خواهند شد، یکباره جای خود را به آثار فاخر نگارگران میدهند.
ظاهرا تلاش زیاد و فکرهای بسیاری به کار رفته تا باز هم برای شهر ما، و برای خود ما، «آبرو» و «زیبایی» و «هنر» به ارمغان آورده شود. و این در حالی است که موزهها بیتماشاگر و بیفعالیت، به حال خود رها شدهاند، خبری از سیاست گذاری برای ترویج هنر در سطح شهرها به چشم نمی خورد و بیهویتی و زشتی به اشکالی پایدار در شهرهای ما تبدیل شده اند. و در برابر این واقعیتها و برای انکار آنها، صفی طولانی از «تعریف و تمجید کنندگان» این وضعیت اسف بار به راه افتاده که مدح «چهره جدید» شهری را بگویند که میدانند نه مردم اعتنایی به آن دارند و نه کوچکترین تغییری در هفتههای آینده در تکرار ِ شکلِ بیقواره همشیگی آن، رخ خواهد داد.
پرده سوم: صبح یک روز آفتابی، یک بار دیگر، صدای چکش یک شب «25 میلیارد تومانی» برای هنرهای تجسمی ایران ما را از خواب غفلت بیدار میکند. در حراجی که همه نوکیسگان به آن دعوت شدهاند و آماده استاوجی تازه از تازه به دوران رسیدگیها و پولهای بادآورده را به همگان عرضه کند، دلالان «هنری» بانکها و جا به جایی اسکناسهایی که نه مبدا مشخصی دارند و نه مقصد معلومی، «شکوه هنر و نوزایی تجسمی» ما نامیده میشود و باز هم برای ما «آبرو» به بار میآید. دلار فروشان پیشین خیابانی، کت و شلوارهای شیک پوشیدهاند و شکل و شمایل کارشناسان بین المللی «هنر» را به خود گرفته اند، و البته اصلا مهم نیست که آخرین دغدغه آنها هم، وضعیت و سرنوشت هنر و هنرمندان در این مملکت نباشد.
زمان، زمان دست و پا کردن ِ جایگاه تازه و پر سودی برای خود به یاری لشکر تازه نفس نوکیسگان فرهنگی است و فضا چنان آلوده پول شده است که دیگر کسی از خود نمی پرسد: چگونه میتوان شخصیت و روحیه ظریف کسی را که بر سنگ قبرش، در میان کویری سخت و به دوراز هر تجمل، نوشته:« به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید/ تا مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من»، چطور میتوانچنین شخصیتی را شناخت و به خود اجازه داد از «رکورد شکنی» و «چکش خوردن میلیاردی» آثارش به مثابه «افتخارات» هنر او و هنر این کشور نام برد؟
و این در حالی که وضعیت هنر در کشور به گونه ای است که حتی کنسرتهای موسیقی سنتی و دارای مجوز نمی توانند به اجرا در بیایند و یا بزرگترین مجموعه آثار تجسمی جهان در خاور میانه، در موزه هنرهای معاصر ما (که امسال تا مرز نابودی پیش رفت) حتی قابل نمایش دادنی ساده نیستند، به دلیل آنکه ما در طول این سالها نتوانسته ایم ظرفیتی برای این هنرها در جامعه ایجاد کنیم و تنها به فکر تن دادن به جذابیتهای پولی و تجاری کردن هنر بوده ایم.
و این توهم «آبرو آوردن» برای ما و برای کشور به بهای «پول»ها و «جایزه»هایی هر چه بزرگتر، ظاهرا پایانی ندارد.
اما در طول نیم قرن اخیر، فرهنگ ما بهایی سنگین، بسیار سنگین تر از آن داده است، که امروز با وجدانی آسوده، بگذاریم عرصه هزاران ساله هنر این پهنه، جولانگاه تازه به دوران رسیدگانی شود که «پول»، «فرش و فروش» ، «جایزه»، «گیشه»، «شهرت»، «ثروت»، «جشنوارههای خارجی و داخلی» و «مدح و تمجید مسئولان»، فیلم و عکس و سلفی گرفتن نوکیسگان، و «کامنت»های جاهل منشانه هوادارانشان در شبکههای اجتماعی را بدل به «ارزشهای جدید» و «تصویر افتخار آمیز» فرهنگ ما در جهان بکنند.
جهان ِ امروز، جهانی است بیمار ِ خشونت و بیعدالتی و تازه به دوران رسیدگی و نظامی گری و بلاهت؛ در حدی که شاید بزودی، سکان حاکمیت بزرگترین قدرت نظامی، سیاسی و اقتصادی خود (آمریکا) را به دست یکی از دو شخصیتی بدهد که یکی نمادی از رذالت و توطئههای خشونت بار علیه تمام محرومان جهان در طول بیست سال گذشته است و دیگری نماد و عصاره ای اصیل و بینظیر از جهالت و بیفرهنگی سرزمینی و فرهنگی که با غارت و نسل کشی و خشونت و بر کوهی از میلیونها جسد بومیانی بر پا شد که طعمه حرص و آز اروپای گرسنه برون آمده از قرون وسطی شدند.در چنین جهانی، اخلاق و هنر، شاید آخرین پناهگاههایی باشد که برای انسان ماندنِ انسان باقی باشند.
در این جهان ما در منطقه ای زندگی میکنیم که تمام آن با هدف تامین انرژی ارزان و مطمئن برای نظامی گریهای جهان، به خاک و خون کشیده شده است، و اگر ما سالم مانده ایم تنها به دلیل ارزشهایی بوده است چون ایمان و ایثار و پایبندی به سادگی و صداقت و دوری از اشرافی گری و دلبندی به عدالت و آزادی و استقلال سرزمینمان در برابر بیگانگان، یعنی دقیقا در نقطه مقابل خودنمایی ها، تازه به دوران رسیدگی ها، ژستها و اداهای نوکرمابانه و به نمایش گذاشتن «حقارت » مردم خود، و در واقع حقارت خود، برای به دست آوردن افتخاراتی که هیچ چیز از آنها در آینده باقی نخواهد ماند جز نمادها و مصادیقی برای نوکرصفتی و دنباله رویهای آگاهانه یا ناخود آگاهانه از جهانی که کوچکترین اطلاعی از مناسبات قدرت و ثروت در آن نداریم.
و اما برای آنان که این نوشته را فرصتی میبینند که همچون همیشه از سر نفرت خود از جهان مدرن و عقب ماندگیهای واقعی، به هنر و هنرمندان و روشنفکران حمله کنند، بگوییم: هنرمندان و متفکران، همواره جایگاه خود را میان مردم، در ذهن و در روح ما داشته و خواهند داشت، تندی سخن ما، نه «هنر» را نشانه گرفته و نه «هنرمندان» را که در بیشتر موارد ناخودآگاهانه درگیر بازی پول و چرخههای فساد ساختاری میشوند. این نوشته همچون هر نوشتار آسیب شناسانه ای سخت و دردناک و تند است، اما این تندی حاصل وخامت وضعیتی است خطرناک و هشداری است به هنر و هنرمندان، و البته به سایر کنشگران و نخبگان، از جمله خود ما جامعه شناسان، که از این لحاظ تفاوتی با آنها نداریم، نسبت به ویروس خطرناکی به نام سرمایه داری نولیبرال بازار و نوکیسگی فرهنگی و اقتصادی که به جان همه مان افتاده است و تعهدمان نسبت زندگی و آینده مان را از میان برده و حساسیت هایمان را نسبت به کلیت وضع جهان و پهنه ای را که در آن زندگی میکنیم به «داستانهای موفقیت» تقلیل داده است. باشد که هنرمندانی و دانشمندانی که ده هاو دهها سال است در این سرزمین الگوهای شاخته شده اخلاق و تعهد به هنر و علم واقعی بوده و همه آنها را میشناسیم، الگوی ما باشند.
شاید وقت آن رسیده باشد که به خود بیاییم و متوجه شویم که چگونه ذهن و روح خود را به دست «پول»هایی داده ایم که نمی توانند ما را جز به دوزخی از توهم در قالب «خلسه افتخار»ببرند، جایی که وقتی از خواب بیدار شویم، مزه تمام شیرینیها و اعتماد به نفسها و خوش بینیهای کاذب این روزها، بدل به تلخی ها، افسردگیها و بیاعتمادیها نسبت به آینده خود و هنرمان در این پهنه خواهند شد.
* تیتر این مقاله از عنوان فیلم عباس کیارستمی ملهم شده است.
منبع: فرارو