قلم ياري نميكرد از تنهايي و دلتنگي و نبودنهاي همراه و همسفر زندگياش بنويسم و ميان همكلامي از او خواستم فرصتي بدهد تا به خودم بيايم! اما همسر شهيد مرا به آرامش فراخواند و گفت كه او و همسرش به اين روزها ايمان داشتهاند و دارند. آن چه در پي ميآيد روايتي است از زندگي و عاشقانههاي محدثه سادات صفوي. او كه با لباس و روسري سفيد به استقبال پيكر شهيدش رفته بود!
چطور با شهيد آشنا شديد؟
مادر من و زن عموي صادق جان، فرهنگي بودند. سيد بودن تنها شرط صادق براي همسر آيندهاش بود و از طرفي چون خواهر نداشت، زن عمويشان برايش خواهري ميكند و واسطه ازدواجمان ميشود. اما در واقع زندگي من با همسرم از نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) آغاز شد. يك روز قبل از اينكه مادرم از موضوع خواستگاري صادق بگويد، نماز استغاثه حضرت زهرا(س) را خواندم و ادامه زندگي و تحصيلاتم را به ايشان واگذار كردم. اول ارديبهشت ماه سال 1391 بود كه مادر از صادق برايم گفت و به همين ترتيب بعد از طي مقدمات آشنايي و خواستگاري و. . . ازدواج كرديم.
شغلشان چه بود؟ در ابتداي آشنايي چه حرفهايي با هم رد و بدل كرديد؟
صادقم متولد دوم ارديبهشت 1367 بود. ايشان يك سپاهي همه فن حريف بود. صادقم با وجود سن كمش در هر رسته و حيطهاي تخصص داشت. روز خواستگاري كلي سؤال آماده كرده بودم و سؤالات را يكي يكي ميپرسيدم و ايشان با آرامش خاصي جواب ميداد. من مضطرب بودم ولي صادق كاملاً آرام بود. در همان جلسه اول خواستگاري گفت كه من سپاهي هستم و اين شغل مأموريتها و خطرات خودش را دارد. گفت اگر قبول داري جواب مثبت بده. من هم چون به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شده بودم همه را به ايشان سپردم. صادقم گفت خيلي از دوستانم به خاطر زندگي از كارشان گذشتند و بعضي هم به خاطر كارشان از زندگي، من هيچكدام از اين كارها را نميكنم. من هم قبول كردم.
شده بود از شهادت برايتان بگويد؟
خوب به ياد دارم كه تنها در دومين ديدارمان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهيد تجلايي براي من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهي. بله، شهادت صحبت هميشگي ما بود از جلسه اول خواستگاري تا لحظه آخري كه با هم بوديم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود. مهريه من يك حج بود كه تصميم گرفتيم نرويم تا نابودي آلسعود بعد 14 سكه بهار آزادي به نيت 14 معصوم. در نهايت سومين روز از خرداد ماه سال1391همزمان با آزادسازي خرمشهر عقد كرديم و در 21 مرداد ماه 1392 بعد از 14 ماه زندگيمان را در زير يك سقف آغاز كرديم. سر سفره عقد چند باري در گوشم گفت كه آرزويم يادت نرود، دعا كن شهيد بشوم و برايم سخت بود كه اين دعا را بكنم. هر چند خودم را قانع كرده بودم كه شهادت بهترين نوع ترك دنياست و تا خدا نخواهد هيچ اتفاقي نميافتد، ولي باز هم ته دلم آشوب ميشد. فرداي روز عقد كه پنجشنبه بود رفتيم گلزار شهداي تبريز. آنجا با خودم كلنجار ميرفتم كه برايش بخواهم يا نه؟ بعد با خودم گفتم الان كه بين اين مزارها راه ميروم اگر شهيدي هماسم صادقم ديدم مصرانه برايش شهادت بخواهم دقيقاً در همين فكر بودم كه روبهرويم شهيدي هماسم صادق ديدم. نشستم و فاتحهاي خواندم و گريه كردم. وقتي صادق آمد جريان را برايش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهيد همنام صادق باعث شد برايش دعاي شهادت بكنم.
به نظر شما شهيد صادق عدالت اكبري چه كرد كه لايق شهادت در راه اهل بيت شد؟
صادق عاشق خدا بود. فردي نبود كه در قبال انجام كاري توقع قدرداني و سپاس داشته باشد. من هم ياد گرفته بودم به جاي تشكر به صادق ميگفتم الهي شهيد بشي و همنشين سيدالشهدا(ع). ايشان هم ميگفت: «دعات قبول. ولي آخه من خود خدا رو ميخوام.» همسرم ارادت خاصي به اهل بيت (ع) داشت. اين را به خوبي ميتوانستم از اولين و آخرين شرطش براي ازدواج درك كنم. به من گفت ميخواهد داماد حضرت زهرا(س) شود. هرگز در قبال درخواستهاي منطقي دوستان نه نميگفت. احترام زيادي به پدر و مادر ميگذاشت و عاشق آنها بود. صادق خيلي شوخطبع بود. بعضاً اصرار ميكردم كه صادقم يكم جدي باش، اما ايشان ميگفت زندگي مگر غير از شوخي است. زندگي برايشان تنها يك بازي بود. همه چيز رنگ شوخي داشت. تنها حرفهاي جدي ما مربوط به شهادتش بود.
از چه زماني تصميم گرفتند مدافع حرم شوند؟
در همان جلسه خواستگاري آقا صادق كارشان را به من توضيح داده و گفته بود كه ممكن است چندين ماه در مأموريت باشد. وقتي هم اتفاقات سوريه شروع شد، بيتابياش شروع شد. در تمامي اين مدت تلاش ميكرد رضايتم را براي اين سفر كسب كند. از سال گذشته هم پيگير بود كه به مأموريت سوريه اعزام شود. من پا به پاي او در جريان كارهايش قرار ميگرفتم و به نحوي قضيه رفتن به سوريه برايم عادي شده بود. اما اين اواخر هر لحظه بودن با صادق برايم ارزشمند بود. چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبياش خواهد رسيد. صادقم داوطلبانه پيگير كارهايش بود، اما اوج احساسات و وابستگيهاي ديوانهوار ما به يكديگر، براي هر دويمان عذابآور بود. وقتي فهميدم براي رفتن در تلاش است حالم دگرگون شد. گريه كردم، او از علت ناراحتي و اشكهايم سؤال كرد و اين پلي شد براي صادقم تا برايم از رفتن و وصيتهايش بگويد. از آن به بعد برايمان عادي شده بود، صادق از نبودنهايش حرف ميزد و من از دلتنگيهاي بعد رفتنش. گريه ميكردم و خودش آرامم ميكرد. پيش از عزيمتش در مدت سه سالي كه با هم زير يك سقف بوديم، كلي برايش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمي كه جز خدا، من و صادق هيچ شركتكنندهاي نداشت. سال آخر زندگيمان هم دائم دلهره رفتنش را داشتم.
چه زماني اعزام شدند؟ چطور با لحظه جدايي كنار آمديد؟
اولين و آخرين اعزام صادقم 9 اسفند ماه 1394 بود كه هفتم اسفند براي تهيه وسايل و تجهيزات مورد نياز به تهران رفت. روز آخر كه همزمان با انتخابات مجلس بود، صادق به تهران رفت. اصرار ميكردم كه يك ساعت ديرتر برو. قرار بود يا يكي از دوستانش با ماشين برود كه با هم باشند. دوست داشتم ساعتهاي آخر جدايي تنها باشيم. ولي شدني نبود. مهمان زيادي در خانهمان بود. لحظات آخر من سيني آب و قرآن را به دست مادرشوهرم دادم و بدو بدو از پلهها بالا رفتم. تحمل ديدن حركت ماشينش را نداشتم. رسيدم بالا بعد از يك ساعت رفتم اتاق خواب و ديدم بخشي از وسايلش جا مانده، ساعت نزديك يك بود. زنگ زدم گفت تا يك ربع ديگر ميآيد، خيلي خوشحال شدم. گفت بگذار در آسانسور بردارم قبول نكردم گفتم حالا بيا بالا. يادم رفته بود برايش ميوه بگذارم همين كه گفت دارم ميآيم، هر چه خيار داشتيم، گذاشتم براي توي راهشان. با كيكهاي دوقلوي شكلاتي كه فقط با صادق ميتوانستم بخورم، منتظرش نشستم تا رسيد. وسايل را دادم به صادق و دوباره با او وداع كردم. مثل جان كندن بود برايم. من خود به چشم خويشتن، ديدم كه جانم ميرود.
همسرتان چه مدت در منطقه حضور داشتند؟ مسئوليتشان چه بود؟
صادق نيروي آزاد بود، هر جا نياز داشتند حاضر ميشد. چون در هر حيطهاي تخصص داشت. صادقم حتيالامكان هر روز و گاهي يكي دو روز در ميان تماس ميگرفت. آخرين بار كه با هم حرف زديم ظهر روز جمعه بود. سوم ارديبهشت ماه 95. روزهاي آخر به او ميگفتم وقت آمدن زنگ نزني به دوستت كه بيايد دنبالت، تا از تهران بخواهي با ماشين بيايي من ديگر ميميرم. همهاش شوخي ميكرد و ميگفت نه پول هواپيما ندارم. ميگفتم من برايت ميخرم. ميگفت ببينيم چي ميشود...
تا اينكه در تماس آخر دوباره همين حرف را به صادقم گفتم كه لطفاً خبر بده دوست دارم بيايم استقبال مدافع حرم عمه جان. قبول كرد. اين دفعه ديگر شوخي نكرد و گفت ميآيي جانم! ديگر كم كم حرف از آمدن بود و برگشتنش. از 9 اسفند تا چهارم ارديبهشت براي من يك عمر گذشت. ولي براي صادقم همين 57 روز كافي بود تا به آرزويش برسد. هميشه به من ميگفت: خانوم دعا كن يك جوري شهيد بشوم كه حتي ذرهاي از زمين را اشغال نكنم و من ميگفتم: نه من از خدا ميخواهم كه يك مزاري از تو براي من بماند.
خبر شهادت را چطور شنيديد؟
خبر آمدنش را ابتدا خالهام به من داد، اما او هم نميدانست كه شهيد شده است. همسر خالهام صميميترين دوست صادقم بود و شنيده بود كه شهيد شده ولي به خالهام نگفته بود. گفته بود صادق برميگردد، برو كمك محدثه، من هم از شنيدن اين خبر خوشحال شدم. تا خالهام به خانهمان برسد، مادرشوهر و خاله همسرم آمدند، ساعت يك بعد از ظهر بود و من سخت مشغول تميز كردن خانه بودم. اصلاً به فكرم نرسيد كه چرا مادر شوهر و خاله جانم بايد به خانه ما بيايند. چون هر دو شاغل بودند و در آن ساعت هر دو بايد مدرسه ميرفتند. مادرشوهرم تا در را باز كردم رفت سمت گلخانه صادق. همسرم قرار بود بيايد و گلها را يكدست كنيم. بعد از من پرسيد: خبري شده؟ چرا لباس كار پوشيدي؟ گفتم: خب صادق دارد برميگردد. گفت: ميداني كه برميگردد؟ گفتم: بله. مادر شوهرم متوجه شده بود كه من خبري از شهادت ندارم. بعد مادرشوهرم نشست و گفت تو هم بيا بنشين. گفتم: نه لباس عوض كنم بعد. مادرشوهرم گفت صادق مجروح برميگردد. من متوجه نشدم يا خودم حواسم نبود. گفتم: يعني از دوستانش مجروح شده و صادق او را ميآورد؟ گفت: نه خود صادق مجروح شده. من باور نكردم. چون صادق آدمي نبود كه اجازه بدهد كسي از جراحتش مطلع و ناراحت بشود. چون من در ذوق و شوق آمدنش بودم كمي دركش برايم سخت بود. بعد قسمشان دادم كه حقيقت را بگويند و آنها هم گفتند كه صادقم به آرزويش رسيده است.
چه عكسالعملي داشتيد؟
بعد از شنيدن خبر شهادتش غسل حضرتزينب(س) كردم و لباسهاي سفيدم را با روسري سفيدي كه براي استقبال عشقم خريده بودم، به سر كردم و رفتم پايين طبقه مادرشوهرم و نشستم و شروع به خواندن سوره ياسين كردم. هر شهيدي كه قرار باشد از سوريه به كشور بازگردد حداقل سه روز طول ميكشد، اما صادق شنبه ساعت 16:45 به شهادت رسيد و يكشنبه ساعت 19 تبريز بود. صادق چهارم ارديبهشت شهيد شد و پنجم ارديبهشت به تبريز رسيد و ششم ارديبهشت پيكرش از ديد ما پنهان شد و زير خاك رفت.
چطور به استقبال شهيدتان رفتيد؟
تا لحظه موعود برسد دل در دلم نبود. ميخواستم خيلي زود به فرودگاه برسم. آن لحظه ياد حرف صادقم افتادم كه گفت:جمعه به استقبالم ميآيي، مطمئن باش. از مسئولان خواهش كرديم كه پيكر نفسم را به خانه بياورند. اما چون ازدحام جمعيت زياد بود، به گلزار شهدا بردند و ساعت 10 شب به خانه آوردند. گفتم او را ببرند داخل گلخانهاش. خواستيم كه تابوت را باز كنند، دست به كار شدند تا در تابوت را باز كنند. باز كردند ولي در تابوت را طوري نگه داشتند كه من نبينم. اعتراض كردم كه قرار نيست چيزي را پنهان كنيد. گفتند: نه ميخواهيم صورتش را باز كنيم. ولي متوجه شدم كه دارند با پنبه چهرهاش را ميپوشانند. صادقم من را كاملاً آماده كرده بود. من در حدي آماده بودم كه حتي منتظر يك مشت خاكستر در تابوتش بودم.
باز كردند ولي اجازه ندادند زياد ببينيمش. گفتند بايد زود ببريم سردخانه. بعد او را بردند سردخانه و من تحمل نداشتم. اصرار كردم برم آنجا ببينمش. رفتم آنجا. روي تخت سردخانه يك جوري بود كه راحت بغلش كردم و صورتش را ديدم. صادق كه ميرفت مأموريت من مژههايش را ميشمردم و ميگفتم مواظب باش يكياش هم كم نشود و صادقم ميخنديد. ولي در سردخانه ديدم كه يك تركش ريز پلكش را بوسيده بود و چند تايي از مژههايش كلا با پوست افتاده بود و جاي گردي تركش خالي بود. صادق به آرزويش رسيد. همسرم در جنوب منطقه حلب با اصابت بيشترين تعداد تركش به پشت سرش به شهادت رسيده بود. پشت سرش تخليه شده بود. او همزمان با شهادت بيبي دو عالم به آرزويش رسيده بود.
چه سخني با طعنهزنندگان به مدافعان حرم داريد؟
دشمنان اسلام و انقلاب هميشه و همه جا هستند. اين هم از حرف همان دشمنان است كه گاهي هموطنان نيز ناخواسته تيشه به ريشه خود ميزنند. فكر نكنم فردي حاضر باشد در قبال ميلياردها پول دو دست خود را قطع كند. ولي مدافعان حريم آل الله آگاهانه در راه زينبي قدم ميگذارند. آنان كه عاشق خانوادههايشان هستند، اما به خاطر والاترين ارزشها از همه چيز خود حتي جانشان ميگذرند.
هرگز تصور ميكرديد كه دعايتان مستجاب شده و صادق شهيد شود؟
من از لحظه عقد منتظر شكفتن صادق بودم و به دعاي خود ايمان داشتم! هميشه به من ميگفت خواستهام را كه فراموش نكردهاي؟ برايم دعا ميكني؟ و اينها نشان از اين بود كه در تصميم خود مصمم است. هر وقت صادق به مأموريت ميرفت، من برايش نامهاي مينوشتم و در بين لباس يا قسمتي از چمدانش ميگذاشتم كه بعد ببيند. سال گذشته وقتي ايشان براي بار اول به كربلا رفت، من دو تا نامه نوشتم كه يكي براي خودشان بود كه گفتم در بين الحرمين رو به حرم حضرت ابوالفضل(ع) ايستاده و اين نامه را از طرف من بخوانيد و ديگري را بعد از اربعين در حرم امام حسين(ع) بينداز و نخوان! با اينكه مطمئن بودم نميخواند اما نميدانم چرا آن دفعه نامه را خوانده بود. من در نامه شهادت آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: «آقا جان تو را به جان خواهرت زينب(س) قسم ميدهم كه تمام مسلمانان مشتاق را به نهايت سعادت، ارج و قرب واسطه شوي در نزد حق تعالي. صادقم، پاره تنم در مسير تو قدم گذاشته و به تو ميسپارمش! آقا جان آرزوي شهادت در سر دارد من نيز عاشق شهادتم اما آتشم به اندازه عشق و علاقه صادق تند نيست آرزويي همچون برادر زاده شيرينزبانت قاسم را دارد و شهادت شيرينتر از عسل است برايش. »
آقا صادق كه اين نامه را خوانده بود وقتي به خانه برگشت خوشحال بود و گفت: باور نداشتم كه اينگونه از ته دل برايم بخواهي تا شهيد شوم. من در اوايل نميتوانستم اين دعا را بگويم و برايم سخت بود اما ميديدم كه در اين دنيا عذاب ميكشد، بعدها متوجه شدم كه من خودخواه شدهام و آقا صادق را فقط براي خودم ميخواهم اما از سال گذشته به اين فكر افتادم كه بهتر است كمي هم آقا صادق را براي خودش بخواهم.
ايشان وصيت و سفارشي برايتان داشت؟
صادقم وصيت كرده بود كه بعد از شهادتش و در مراسم تشييع سياه نپوشم و سفيد به تن كنم. ميگفت براي تشييعكنندههايش كه بسيار هم عظيم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلبشان باشم. از من خواستند در جمع گريه نكنم و زينبوار بايستم. خواست تا ادامهدهنده راهش باشم. خواست تا عاشق ولايت فقيه باشم و بر ارادت و عشقش بر امام خامنهاي تأكيد داشت. صادق هميشه اين شعر را ميخواند كه: «كربلا در كربلا ميماند اگر زينب نبود / سّر نِي در نينوا ميماند اگر زينب نبود» صادق ميگفت سختيهاي اصلي را شما همسران شهدا ميكشيد.
درد دلي با حضرت زينب داريد؟
بله ميخواهم به عمهام بگويم كه عمه جانم غصه نميخورم چرا مرد نيستم و نميتوانم به دفاع از حريمت بيايم. ميگويم بانوي آسماني خوشحالم كه يك بانوي شيعه هستم و در حد خودم توانستم كه همراه و همسفر يكي از مدافعانت باشم. دفاع وظيفه همه ما مدعيان شماست. حريم شما براي من مونث چادر و معجرتان است و دفاع از چادرم مساوي با دفاع از شماست. اما اگر رهبر عزيزم اذن دفاع به ما را هم بدهند قسم به خون ريخته شده صادقم آني درنگ نميكنم.
اما در تعجبم از گزينش پروردگارم و در عجب از سرنوشت عالي خود و در شگفتم از لطف حق تعالي در حق بنده گنهكاري چون خودم كه چنين سعادتي نصيبم كرد. افتخاري كه مدافعان آفريدهاند قابل توصيف و بحث نيست. خونشان با خون ياران كربلاي سال 61 هجرت در آميخته است و من عاشق خدايم هستم كه اجازه داد چهار سال با يك فرشته زميني زندگي كنم. من به اين فرموده حضرت آقا ايمان دارم كه شهداي مدافع حرم از اولياءالله زمانشان هستند./روزنامه جوان